این نیز ، مثل گذشته.


چه کار کنم؟

چه کار می توانم کنم.

امروز چشم هایم را باز کردم و دیوار اتاق مرا لِه کرد.

زیرِ خروار ها دلشکستگی.

از قلم افتاده بودم اما واژه ها برای خوانده شدن عجله داشتند.

یک نفر بود.

آمد، رفتم.

یک نفر دیگر بود.

آمد ، نماندم.

یکی دیگر آمد.

رفت.

دیگری پیدا شد ،

تکرار کرد.

در این سم بازارِ زندگی،

حسرتِ یک صادقانه داشتم.

بگذریم که هیچ صداقتی در این سال ها از سوی هیچ بزرگ تری برای ما نبود.

اما از آنها، هیچ کدام صادق نبودند.

اگرچه رنگِ دنیای تاریکم رو به آزادی می رود و هر روز تلاش میکند، اما پاسخِ این قلبِ لعنتیِ مرا چه کسی می دهد؟

اشتباه نمی کنم.

پاسخی نمیخواهم.

لبی تر نمیکنم که شعری از گلایه بخوانم.

اگر نوایی حرفی حدیثی باشد، برای خودم خواهد بود.

برای منی که نتوانستم آمدن هایشان، رفتن هایشان ،حرف ها و نگاه هایشان را درست انتخاب کنم.

درست نگاه کنم.

اگر اینبار دستی بیاید و بخواهد دست هایم را بگیرد، اول هزار بار او را به زمین و زمان می کشم تا تند تند نفس زدن هایش را ببینم.

باید ببینم که این انسان است ؟ یا یک خوابِ رنگین.

اگر بتوانم بوسه از چشم هایشان را پس میگیرم.

کدام نگاه عاشقانه را دیده ای که تحقیر داشته باشد؟

خیابان که قدم هایم را دید، باد را به جان انداخت که ای دخترکِ بی نوا، هر چه زور داری برای فراموشی بزن.

بگذار تمام لحظه ها و خاطراتت را به دریا ببرم.

بگذار قاصدک از بهار بگوید و تو زمستان را عبور کن.

بگذار عشق دوباره جوانه دهد.

نه عزیزدلم، نه جانم.

من نه روییدن میخواهم، نه مرهم برای شکستگی ها.

اصلِ زندگینامه ام را میخواهم.

بدونِ هیچ تردید و هیچ انسانِ دوم.

تنها قدم گذارِ داستان، خودم هستم و بس.

نه همراهی میخواهم، نه همراه.

نه لبخند میخواهم، نه آغوش.

نه درِ عشق را با پیچک سبز زندگی آغشته میکنم و نه چترِ بارانی دارم.

زندگینامه ام را جسورانه تر پیش خواهم برد.

اکنون که این واژه ها تراوش میکند،

نورِ اتاق ظعیف تر از همیشه به من خیره است،

میخواهد اشک هایم را پاک کند،

اما نمیتواند.

کاجِ سبزِ خشک شده هم مرا نگاه می کند.

نقش های دیوار، کشیده تر شده اند.

انگشت ها برای نوشتن متوقف نمی شوند.

نمی دانم ته این قصه به کجا می رسد.

نمی دانم.

شاید همین حالا از کتاب های خوابیده در خاک بگویم.

شاید از کیفِ خسته ام بگویم.

شاید سکوت.

سیگار.

خیابان.

و بعد دوباره سکوت.

شاید از لباس های زمستانیِ آشفته ام بگویم که چقدر دلشان یک فنجان چای داغ می خواهد.

شاید میخواهم فقط بنویسم.

که بگذرد.

که این نیز بگذرد.

که شاید، این نیز بگذرد.

نفیسه خطیب پور

@roots.ofme