برای تغییر مغزها که پوسیدن
این بار صندلیام وسطهای اتوبوس بود و کنار دستم خالی. رو به مقصدی معلوم حرکت میکردم. دلخوش نبودم از اینکه مجبور بودم تهران را در این غوغایی که در آن به پا شده است برای رفتن به روستای محل سکونتم ترک کنم. اما چارهای جز رفتن نداشتم.
در خیالات خودم پرسه میزدم که شنیدم مردی از جلوی اتوبوس دختری را نصیحت میکند که روی صندلی جلوی او نشسته و شالش روی شانههایش است. کنجکاو شدم و سرکی کشیدم. دختر توجهی به صحبتهای مرد نداشت، اما زن کنار دستش که به نظر میرسید مادرش است به حمایت از او پاسخ مرد را میداد.
خانم پشت سری آنها نتوانست ساکت بنشیند. قیافهای ساده و روستایی داشت، ولی هراسی از حرف زدن نداشت. به مرد معترض گفت: «شما اگه خودت چشمی به ناموس مردم نداشته باشی کاری نداری که اون روسری داره یا نداره.»
صدای اعتراضها بالا گرفت. من کمی جرئت پیدا کردم و شالم را روی شانهام انداختم. زنی که کنار دست زن معترض که همچنان داشت از دختر دفاع میکرد نشسته بود، با نگاهی به من شالش را با دست از روی سرش برداشت. همدیگر را نگاه کردیم و لبخندی از روی رضایت بر لب هر دویمان نشست. سرم را بالاتر کشیدم و صندلیهای عقبتر را نگاه کردم. یک خانم با موهای سفید روسریاش را روی شانهاش انداخته بود.
صندلی جلوی من دو پیرمرد تازه با هم آشنا شده بودند و حسابی مشغول صحبت با همدیگر بودند و بیشتر سمت و سوی صحبتهایشان درباره خاطرات سفرهایشان به کربلا و مکه بود.
آنها هم حالا توجهشان به سر و صدای داخل اتوبوس جمع شده بود. پیرمرد قیافهاش شبیه نقاشیهای بابابزرگها توی کارتونهای ایرانی بود که همیشه تسبیح به دست بچههای کوچه را نصیحت میکنند و بیچارهها خودشان هم باورشان شده است که از آسمان بر آنها نازل میشود.
از نطق تکراری که از افکار زنگزدهاش سرچشمه میگرفت اینها را به خاطر میآورم: «معلومه مردی که زنش روسری از سرش برداره بیغیرته، اگه بیغیرت نیست پس چیه؟»
خیلی جلوی خودم را نگه داشتم. خیلی چیزها دوست داشتم در جواب او فریاد بزنم که نزدم:
نگفتم که زنها شخصیتهای مستقلی دارند و ناموس هیچکس نیستند و میتوانند هر طور که دوست دارند لباس بپوشند همان طور که مردها این طور عمل میکنند.
نگفتم که برای همه مسلم است که تاریخ مصرف حجاب و روسری دیگر گذشته است و نفع شخصی آنها که سالها است این روسریها را بر سر ما نگه داشته اند اجازه نمیدهد که ما مانند همه زنان دنیا باشیم.
نگفتم کمی ورودیهایت را از منبر و تلویزیون فراتر ببر تا شاید دخترت را ببینی که چطور یواشکی و دزدانه چند تار مو را از زیر چند لایه روسری و چادر بیرون گذاشته است. کاش غمی که در لایهلایههای حجابش فروخورده و هرگز دیده نشده است میدیدی.
نگفتم لعنت به نظام آموزشی که نسل ما را طوری بار آورد که اعتراض نکنیم. همان زمان که بعد از زنگ تفریح متوجه میشدیم ناظم و معلم کیفهایمان را گشتهاند دستکم نگاهی چپ به آنها میانداختیم، الان این حال و روز ما نبود.
نگفتم زنها به خودی خود ارزشمند هستند، ولی شما به ما تلقین کردید که زن تنها با ازدواج کردن و کنار یک مرد قرار گرفتن ارزش پیدا میکند.
نگفتم امروز دخترانی در کوچه و خیابان روسریهایشان را از سر برمیدارند که مادرشان تاوان سنگینی را برای دوام آوردن در این کشور پس دادهاند.
نگفتم بوسه میزنم بر پیشانی این دخترها و تبریک میگویم به شجاعتشان که با همه دلهرهای که دارند، باز هم جسارت برداشتن حجاب را در خودشان میبینند.
نگفتم و نگفتم و خیلی چیزها را نگفتم که روزی سرانجام خواهم گفت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کار برنامه نویسی یعنی کار تیمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
درآمد اندك معلم
مطلبی دیگر از این انتشارات
اقتصاد و اینستاگرام برای کاروکسبهای کوچک | پزشک دهکده