برای مهسا امینی که ژینا بود

درباره هواپیمای 752

وقتی پرواز شماره ۷۵۲ به مقصد کیف مورد اصابت موشک­های پدافند هوایی سپاه قرار گرفت و تمامی ۱۷۶ سرنشین هواپیما کشته شدند. حاکمیت علت این اتفاق را اشتباه فردی مسئول پدافند اعلام کرد و گفت سرباز درون پدافند تنها ۱۰ ثانیه فرصت داشته تا تشخیص بدهد که آنچه در هوا در حال پرواز است دوست است یا دشمن و سرباز درون پدافند به اشتباه و ناگزیر تشخیص دشمن داده و به هواپیمای خودی شلیک کرده. در این لحظه اگرچه حاکمیت احساس کرد که با اعلام اشتباه فردی دارد از عمق فاجعه می­کاهد اما درون همین ایده اشتباه فردی چیزی فاجعه­بار نهفته است که می­شود گفت حتی اگر به هواپیما از عمد شلیک شده بود بار فاجعه­آمیز بودنش کمتر بود. آنچه در این استدلال فاجعه­آمیز است در پرسش به این سوال نمایان میشود: اصلا چه اتفاقی رخ میدهد که سربازی که قرار است از جان هموطنانش در مقابل دشمن دفاع کند، به ناگاه دوست و دشمن را اشتباه می­گیرد و اتفاقا به طرف همان کسانی شلیک می­کند که قرار است از آنها دفاع کند؟ چه می‌شود که در یک لحظه جای دوست و دشمن عوض می‌شود؟

در فیلم زیرزمین ساخته امیرکوستوریتسا صحنه ای وجود دارد که به شکل دقیقی امکان پاسخ به این پرسش را فراهم می­کند. داستان این فیلم داستان دو دوست است یا بهتر بگویم دو دوست همچون دو برادر که در زمان جنگ جهانی دوم در بلگراد زندگی می­کنند و هردو عاشق یک زن هستند. با شروع جنگ یکی از دوستها (مارکو) تصمیم میگیرد دوست دیگرش(تسرنی) را به بهانه نجات از دست نازی­ها و تولید اسلحه برای پیروزی در جنگ به زیرزمین بفرستد تا خود صاحب معشوق مشترکشان شود. اما مارکومی‌داند که اگر جنگ تمام شود تسرنی از زیرزمین بیرون می­آید و آن وقت او معشوقش را برای همیشه از دست خواهد داد. همین می­شود که مارکو دست به تصمیمی فاجعه‌بار میزند. مارکو که تنها رابط دنیای روی زمین با دنیای زیرزمین است تصمیم می­گیرد که حتی بعد از پایان جنگ هم به دوستش نگوید که جنگ تمام شده است. جنگ تمام می­شود و اگر چه مارکو در دوران بعد از جنگ در زمان حکومت رژیم تیتو به همراه معشوقش منصب سیاسی مهمی می‌گیرد اما تسرنی به خیال آنکه هنوز جنگ تمام نشده و دشمن بیرون است با دیگر مردم روستا همچنان در زیرزمین زندگی می­کنند و مدام اسلحه می­سازند. از طرفی مارکو آن بیرون برای آنکه شخصیت انقلابی و مبارز خود را حفظ کند تسرنی را به عنوان مهمترین مبارز دوران جنگ تبدیل به یک اسطوره می­کند که با مارکو علیه دشمن جنگیده، آن­چنان که مجسمه تسرنی را درون میدان شهر می­گذارند و یک شرکت فیلمسازی تصمیم می­گیرد که از زندگی تسرنی در دوران جنگ فیلم بسازد. اما فاجعه اصلی دقیقا در زمان دیگری رخ می­دهد. زمانی که تسرنی به همراه پسرش که حالا درون همان زیرزمین به دنیا آمده است و بزرگ شده و هیچ تصوری از دنیای بیرون ندارد تصمیم می­گیرد که از زیرزمین خارج شود و خود به جنگ دشمن برود تا جنگ را تمام کند. بیرون آمدن تسرنی از زیرزمین مصادف میشود با شروع فیلمبرداری فیلم خودش در دنیای بیرون، دنیایی که پر است از بازیگران با گریم و لباسهای سربازان و فرماندهان دوران نازی در جنگ جهانی دوم. و دقیقا همینجاست که تسرنی خود فاجعه جدید را رقم می­زند. برای تسرنی از آنجا که جنگ هیچگاه تمام نشده است ( چرا که هیچکس هیچگاه به او نمی­گوید که دیگر خبری از جنگ نیست و همه چیز تمام شده است) پیدا کردن مرز میان دوست و دشمن غیر ممکن می­شود. حالا تسرنی همچون آژاکس، شخصیت اصلی تراژدی سوفوکل که توسط خدایان نفرین شده بود تا همگان را دشمن ببیند تا آنجا که حتی تشخیص بین گوسفندان و دشمن برایش غیر ممکن بود، همه بازیگران فیلم را به شکل دشمن می­بیند آنچنان که حتی مجبور می­شود به بازیگر فیلم که نقش خود او را بازی می­کند و بسیار شبیه به خودش هست هم شلیک کند. همین عدم تشخیص دوست و دشمن برای تسرنی که از نظرش هنوز جنگ تمام نشده شروع جنگ داخلی بوسنی و برادرکشی در آن است. بنابراین اگر چه در دنیای بیرون دیگر همه چیز تمام شده بود و هیچ جنگی در کار نبود اما از آنجا که برای تسرنی و آنها که در زیرزمین بودند هنوز هیچ چیزی تمام نشده بود پس چاره ­ای نمانده بود جز ادامه جنگ و کشتار بیشتر.

درباره تمام نشدن چیزها

به نظرم پاسخ به این پرسش که چرا سرباز پدافند سپاه، هواپیمای خودی را به عنوان دشمن تشخیص می­دهد را دقیقا در دل همین وضعیت چیزهای تمام نشده باید یافت. برای ما که در ایران زندگی می­کنیم هیچگاه هیچ چیز تمام نمی­شود. این تمام نشدن چیزها دقیقا امریست که در تمامی ساحات، به شکل سیستماتیک، توسط حاکمیت مدام اعمال می­شود. اگر چه به شکل رسمی در تاریخ ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ ما انقلاب می­کنیم و رژیم شاهنشاهی پایان می­پذیرد و انقلاب پیروز می­شود اما دربازنمایی حاکمیت، هیچگاه انقلاب تمام نمی­شود و ما هنوز در حال انقلاب کردن هستیم و هنوز بعد از گذشت بیش از چهل سال از انقلاب، مخالفان حاکمیت به نام عناصر ضد انقلاب محاکمه، زندانی یا اعدام می­شوند.هنوز ما هر سال دهه فجر را جشن می‌گیریم و تلویزیون فیلمهای انقلابی نشان می‌دهد و هر سال امام از پله‌های هواپیما پایین می‌آید تا ما همه‌چیز را به شکل همان روزها به یاد بیاوریم و باور کنیم که هیچ چیز تمام نشده است. هر سال امام به شکل نمادینش -حتی مقوایی- از پله‌‌ها پایین می­آید و سرود دیو چو بیرون رود فرشته درآید خوانده می­شود تا این پایین آمدن امام از پله‌های هواپیما اعلامی باشد بر پایان‌ناپذیری انقلاب، تا به همه مسئولان حاکمیتی بگوید که هنوز هم باید انقلابی عمل کنند.

اگر چه ایران به تاریخ رسمی در تاریخ ۲۷ تیر ۱۳۶۷ قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت را پذیرفت و سه هفته پس از شکست عملیات مرصاد یا فروغ جاویدان، در ۲۹ مرداد ۱۳۶۷ با حضور نیروهای بین‌المللی آتش‌بس در سراسر مرزهای ایران و عراق برقرار شد و جنگ رسما تمام شد ( هرچند که برخی مناطق ایران پس از این تاریخ هم تا چند روز بمباران شدند) اما در روایت حاکم این جنگ هیچگاه تمام نشد. برای حاکم سیاسی، ما هنوز در جنگیم و هنوز دشمنی آن بیرون هست که قصد نابودی ما را دارد پس ما باید همواره در حال آماده باش باشیم. اصلا همین نخواستن به پایان دادن جنگ است که بعد از آزادی خرمشهر در سوم خرداد ۱۳۶۱ حاکمان وقت تصمیم می­گیرند­ جنگ را تمام نکنند و آن را به شکل رسمی برای ۵ سال دیگر ادامه بدهد حتی به قیمت بازداشت مهم‌ترین فرماندهان دوران جنگ . (و دقیقا همین لحظه است که حتی در زمانی که واقعا ما در جنگ هستیم می­بینیم که فرمانده­هان معترض به شکل اداره جنگ، آنها که برایشان حفظ وطن و جان تمامی شهروندان آن در الویت است، بنا به روایت تاریخ و فایل صوتی منتشر شده از آنها در جلسه پاییز 63 به عنوان دشمن و ضد انقلاب بازداشت میشوند و سرنوشت جنگ تغییر میکند) تاریخ حاکمیت سیاسی پس از انقلاب در ایران به شکل عجیبی گره خورده است با همین ایده تمام نشدن چیزها. از مصلی امامی که هیچگاه تمام نمی­شود، از اتوبان تهران- چالوسی که هنوز در دست احداث است، متروی تهرانی که همچنان کامل نشده، ، آلودگی تهرانی که سالهاست فقط برای چند روز پایین تر از شاخص خطرناک برای افراد سالمند است و در نهایت بازسازی و نوسازی شهر تهران که هیچگاه تمام نمیشود. (البته به صورت قطع بسیاری موارد دیگر هم میتوان به این لیست اضافه کرد). برای حاکمیتی که در آن هیچ چیز تمام نمیشودو هیچ وضعیت عادی وجود ندارد، شهروندانش همواره در وضعیتی زندگی می­کنند که به زبان جورجو آگامبن فیلسوف معاصر ایتالیایی یک وضعیت استثناییست. وضعیتی که در آن همه شهروندان، درمقابل حاکم تبدیل به اشخاصی می­شوند که حق حیاتشان به راحتی بنا به اعلام وضعیت استثنایی از جانب حاکم در معرض تهدید است. چرا که وضعیت استثنایی وضعیتی­ست که در آن هر دوستی به ناگاه میتواند دشمن قلمداد شود.

پس ما پس از گذشت ۴۴ سال از تاریخ رسمی پایان انقلاب و ۳۴ سال از تاریخ رسمی پایان جنگ هنوز هم آنچنان در وضعیت انقلابی و جنگی به سر می­بریم که روزی نیست در خیابان با گشت ایست بازرسی مواجه نشویم. ما هر روز از میان قیفهای مخصوص ایست بازرسی و سربازان اسلحه به دست آن عبور می­کنیم تا حاکم به ما و به نیروهاش گوشزد کند که هنوز هیچ چیز تمام نشده است، که انقلاب بی پایان است و هیچگاه تمام نمی­شود، که جنگ بی پایان است و هرگز تمام نمی­شود. پس ایست بازرسی برای ما که در تهران زندگی میکنیم نه اعمال حاکمیت بر بدن شهروندان به شکلی که فوکو می­گفت بلکه چیزی جز اعلام بی­پایانی چیزها به دست حاکمیت برای تمدید وضعیت استثنایی و گسترش وضعیت استثنایی به قاعده به شکل آگامبنی آن نیست. پس همزبان با آگامبن باید گفت تهران (ایران) یک اردوگاه است.

به نظرم وقتی میرحسین موسوی در مناظره­های انتخاباتی اش تمام مدت سعی می­کرد از فرمان هشت ماده­ای امام دفاع کند میخواست در مقابل همین ایده تمام نشدن چیزها در حاکمیت وقت بایستد. او قصد داشت به حاکمیت و همه مردم بگوید که حتی امام هم با اعلام فرمان هشت ماده­ای پیش از مرگش- که به عنوان منشور حقوق شهروندی شناخته می­شود- میخواست اعلام کند که پذیرفته است که دیگر همه چیز تمام شده است و دیگر نه جنگی در کار است و نه شرایط انقلابی در کار است و ما باید به وضعیت عادی برگردیم و حقوق شهروندان، باید به واسطه همین برگشتن به وضعیت عادی پاس داشته شود. تمام مخالفت میرحسین موسوی با گشت ارشاد، ایست بازرسی و دادگاه ها و فرمانهای انقلابی از دل همین ایده بود. اما میرحسین دقیقا به واسطه همین ایده­ی ساده­اش، همین تاکید کردن بر فرمان هشت ماده ای، همین خواست پایان دادن به وضعیت استثنایی، باید به شکلی سیستماتیک حذف می­شد و حصر می‌شد چرا که برای حاکمیت، اگر میخواهد هنوز حاکم بماند و هنوز بر زندگی همگان حکم براند، نباید هیچ پایان و هیچ وضعیت عادی وجود داشته باشد. وضعیت استثنایی تنها سلاح حاکم است برای بیرون ایستادن از قانون، تا هر عملش بیرون از حدود قانون امکان‌پذیر شود، تا بتواند به شکلی پایان‌ناپذیر و نامحدود حکم کند؛ آنچه ما امروز به شکل حکم حکومتی میشناسیم: حکمی بالاتر از قانون.

درباره دوست یا دشمن

کارل اشمیت فیلسوف معاصر آلمانی معتقد بود که قلمرو سیاست چیزی جز تمایز بین دوست و دشمن نیست و این تمایز معیار تعریف امر سیاسی است و دولت یا حاکم در مقام موجودیتی سیاسی و سازمان یافته تنها کسی‌ است که تصمیم می‌گیرد چه کسی دشمن و چه کسی دوست است. دشمن یا به شکل انضمامی "آن کسی که میتوان او را کشت" دقیقا بر اساس همین اصل تمایز باید همواره مشخص باشد. بر اساس همین اصل طی جنگ نیروهای متخاصم باید بر اساس شکل خاصی از یونیفرم یا پوشش مخصوص از هم جدا شوند تا سرباز درون میدان جنگ به عنوان نماینده حاکم بتواند به راحتی دشمن را تشخیص داده و او را بکشد. (شاید بهترین شکل از این تمایز گذاری را بتوان در فیلم دیکتاتور بزرگ چاپلین دید. آنجا که چاپلین در مقام سرباز به خاطر اصابت موشک و غبارآلود شدن فضا راهش را گم می‌کند و وقتی غبار کنار می‌رود اگر چه او دقیقا هم راستای سربازان دشمن و در کنار آنها در حال حرکت است و همه چیز گواه بر این است که او دشمن نیست اما از آن جهت که لباسش با باقی فرق می‌کند تمامی سربازها دچار یک بحران مشخص می‌شوند: آیا او دوست است یا دشمن)

اگر حاکم سیاسی نخواهد که چیزی تمام شود یا به شکلی دقیقتر اگر جنگ حتی پس از پایان جنگ هرگز تمام نشود؛ اگر انقلاب بعد از انقلاب یا حتی بعد از دادگاه های انقلابیش و کشتار مخالفانش هرگز تمام نشود، اگر به واسطه بی­پایانی جنگ یا انقلاب دشمن همیشه حضور داشته باشد پس تمامی نیروهای حاکمیت چاره­ای ندارند جز اینکه همواره خودشان را در وضعیت آمادگی کامل یا همان آتش به اختیار نگه دارند. در این وضعیت تمامی نیروهای به اصطلاح امنیتی حاکم، همچون تسرنیشخصیت اصلی فیلم زیرزمین، مدام در بحران تشخیص دوست از دشمن قرار دارند. و به راستی برای آنها هیچ مرز مشخصی بین دوست و دشمن، آنگونه که اشمیت در شرایط جنگی آن را توصیف می‌کرد، وجود ندارد بطوری که آنها به عنوان یک فرد و تنها با یک تشخیص شخصی باید لحظه به لحظه تصمیم بگیرند که چه کسی دشمن و چه کسی دوست است. از آنجا که هیچ جنگی در کار نیست که طرفین متخاصم را حداقل با یک یونیفرم مشخص از هم جدا کند پس به راستی آنها چگونه میتوانند این تمایز را بفهمند و در خصوص دشمن یا دوست بودن کسی تصمیم بگیرند؟ همین شرایط نامعلوم بودن چیزها؛ همین وضعیت جنگی دائم موجب می‌شود که مرز تشخیص میان دوست و دشمن همواره در هر لحظه برای نیروهای حاکمیت چنان نامتعین شود که آنها گاهی دوست را جای دشمن بگیرند و به اشتباه دوست بشود "آن کسی که می‌توان او را کشت".

در سانحه هواپیمای ۷۵۲ حاکم سیاسی می‌داند که هیچ جنگی در کار نیست و خود ساعتها قبل به پایگاه‌های آمریکایی و به دولت عراق خبر موشکباران را اعلام کرده تا هیچ جنگی صورت نگیرد. از آنجا که حاکم همواره باید به نیروهای خود به دروغ بگوید که ما در وضعیت جنگی هستیم، سرباز نشسته در ایستگاه پدافند، او که به راستی هنوز جنگ برایش تمام نشده، چاره­ای ندارد جز اینکه خودش به تنهایی در خصوص دشمن بودن یا دشمن نبودن شیء پرنده تصمیم بگیرد. بنابراین اگر در واقعیت هیچ جنگی در کار نبود و هیچ دشمنی وجود نداشت پس هر تصمیمی که او می‌گرفت از پیش اشتباه بود: زیرا در شرایطی که هیچ نیازی به تصمیم گیری نیست هر تصمیمی اشتباه است. در حقیقت اشتباه سرباز پدافند نه یک اشتباه فردی، آنگونه که حاکم سیاسی ادعای آن را دارد، که یک اشتباه سیستماتیک از جانب خود حاکم سیاسی است که نتیجه‌اش چیزی جز فاجعه نیست. در اینجا سرباز نماینده حاکم سیاسی نیست؛ از آنجا که حاکم حق تصمیم‌گیری در باب دوست بودن یا دشمن بودن چیزها را به او داده‌است و از آنجا که خود او است که تصمیم‌گیرنده نهایی درباره­ی دوست بودن یا دشمن بودن دیگری است، پس سرباز خود حاکم است و اشتباه او چیزی جز اشتباه حاکم سیاسی نیست. سرباز، حاکمی است که همواره در آستانه فاجعه زندگی می‌کند. او به شکل دستیاران رمانهای کافکا نه به واقع دستیار حاکم که خود حاکم است و همین است که در رمانهای کافکا هرگز نه خبری از حاکم است و نه خبری از قاضی و آنچه هست همواره همین دستیاران‌اند و همواره دستیار خود حاکم است. پس مرگ هر دستیار مرگ خود حاکم است به نفع پایان حکم.

درباره مهسی امینی

در تاریخ ۲۲ شهریور ۱۴۰۱ دختری به نام مهسا امینی در نزدیکی ایستگاه متروی شهید حقانی توسط ماموران گشت امنیت اخلاقی بازداشت می‌شود. او به بازداشتگاه وزرا برده می‌شود و در آنجا می‌میرد. فارغ از هر رابطه علت و معلولی در مرگ مهسا، که احتمالا پزشکی قرار است توضیحش دهد و بار فاجعه آمیز بودن آن را کم یا اضافه کند، موضوعی فاجعه باری در این داستان نهفته است که خود چیزیست بالاتر از همه این روابط علت و معلولی منجر به مرگ . روایت را باید اینگونه تعریف کرد: مهسا از ایستگاه مترو بیرون می‌آید، توسط پلیس بازداشت می‌شود و در بازداشتگاه می‌میرد. تمام فاجعه در همین جمله کوتاه نهفته است: خود اصل بازداشت شدن و در بازداشتگاه مردن. اینکه چرا یک شهروند که تا چند لحظه قبل یک شهروند عادی بود مثل همه شهروندان، به ناگاه بی‌آنکه خود بداند بازداشت می­شود و در بازداشتگاه میمیرد. در حقیقت مهسا در آغوش خانواده‌اش یا دوستان و آشنایانش، همانطور که در شان یک انسان است نمی­میرد، بلکه او به شکلی کاملا مشخص توسط دستیاران حاکمیت از باقی افراد جدا می‌شود تا به شکلی کاملا غیرطبیعی و غیرانسانی در قانون و در خانه حاکم، زیر هزاران دوربینی بمیرد که او را نگاه می‌کنند. (و چه عجیب که به شکلی نمادین در فیلم منتشر شده از بازداشتگاه حتی مسئول بازداشتگاه ابا دارد از گرفتن او که در حال زمین خوردن است). مهسا بازداشت می‌شود و همین بازداشت شدنش پیشاپیش چیزی جز گرفتن حق زندگی از او نبود. در حقیقت او خیلی پیش‌تر بازداشت شده بود. او همان زمانی که مجبور بود با فرم پوششی که از پیش برایش تعیین شده از خانه بیرون بیاید بازداشت شده بود. او هنگام ثبت تمامی اثر انگشتانش و ایستادن مقابل دوربین حاکم با پوشش مشخص برای گرفتن مدارک شهروندیش بازداشت شده بود. او هنگام رد شدن از زیر دوربینهای مترو و مامورانی که او را تماشا می‌کردند بازداشت شده بود. او خیلی پیش‌تر حتی در خانه، آنگاه که می‌بایست از فیلترینگ حاکمیت عبور می‌کرد تا بتواند انتخاب کند که چه چیزی را ببیند بازداشت شده بود. او همان روزی که تصمیم گیری در باره شکل زندگیش به عنوان ابتدایی ترین حق هر انسان از او گرفته شد و این انتخاب ساده­اش برای حاکمیت تعیین دوست بودن یا دشمن بودن او بود بازداشت شده بود. مهسا خیلی پیش‌تر از ۲۲ شهریور ۱۴۰۱ بازداشت شده بود. اما او همچون یکی از بازداشتیان اردوگاه‌های نازی در جنگ جهانی دوم فقط باید منتظر می‌ماند که ببیند حاکم چه روزی قرار است حکم بازداشت شدنش را رسما اعلام کند و او را برای مرگ برگزیند. او پیش از آنکه واقعا در بازداشتگاه بمیرد در بازداشتگاه مرده بود و تمامی حقوق او در زندگی از او گرفته شده بود. او در بازداشتگاه تهران (ایران)مرد.

تهران به مثابه آشوئیتس:

«در جریان راه­پیمایی جنون­آمیز برای انتقال زندانیان از بوخونوالد به داخائو، در همان حالی که متفقین داشتند به سرعت نزدیک میشدند، اس.اس. همه کسانی را که جریان راه­پیمایی را بخاطر وضعیت جسمانی‌شان کند میکردند به گلوله بست. این کشتار گاهی تصادفی، بدون هیچ­گونه معیار قابل تشخیص، روی می‌داد. یک روز نوبت به جوانی ایتالیایی رسید. مامور اس.اس. ادامه می‌دهد: "تو بیا اینجا" یک ایتالیایی دیگر قدم از ستون بیرون میگذارد. دانشجویی اهل بولونیاست. او را می‌شناس م. چهره‌اش سرخ شده. از نزدیک نگاهش می‌کنم. هنوز آن سرخی جلوی چشمانم است. او همانجا کنار جاده می­ایستد. نمیداند با دستهایش چه کند... پس از آن صورتش سرخ می‌شود که مامور اس.اس میگوید: "تو بیا اینجا" حتما به دور و برش نگاهی انداخته بود و بعد سرخ شده بود؛ اما، بله، او بود که انتخاب شده بود، وقتی هیچ تردیدی برایش باقی نماند، چهره‌اش به سرخی گرایید. مامور اس.اس که دنبال یک نفر، هر کسی، برای کشتن می‌گشت، او را پیدا کرده بود. و با پیدا کردن او دیگر جستجو نکرد. از خودش نپرسید چرا او، و نه کسی دیگر؟ و جوان ایتالیایی، با فهمیدن اینکه واقعا خودش انتخاب شده بود، این انتخاب تصادفی را پذیرفت. سرگردان نماند: چرا من، و نه کسی دیگر؟ فراموش کردن سرخی چهره آن دانشجوی ایتالیایی سخت است و به یقین آن نزدیکی که فرد در برابر قاتل ناشناس خود تجربه می‌کند افراطی­ترین حد نزدیکی است، قسمی نزدیکی که میتواند به راستی شرم برانگیزد. اما علت آن سرخی رخسار هرچه بود، او به یقین بخاطر زنده­ماندن شرمگین نبود. در عوض، چنان بود که گویی بخاطر اجبار به مردن شرمگین بود، بخاطر برگزیده­شدن تصادفی- او و نه کسی دیگر- برای کشته شدن. در اردوگاه این تنها معنایی است که عبارت" مردن به جای کسی دیگر" می‌تواند داشته باشد: هرکس به جای دیگری می­میرد و می­زید، بدون دلیل یا معنا، اردوگاه جایی است که هیچ­کس نمی­تواند به راستی در جای خودش بمیرد یا زنده بماند. آشوئیتس نیز همین معنا را می‌دهد: آن مرد، در شرف مردن، نمی‌تواند هیچ معنای دیگری غیر از این سرخ شدن، همین شرم، در مرگ خود بیاید.» (بخشی از کتاب باقی مانده آشوئیتس نوشته جورجو آگامبن)

احتمالا مهسا هم گونه هایش سرخ شده بود آنگاه که مامور امنیت اخلاقی جلوی ایستگاه مترو حقانی به او گفت:"تو بیا اینجا". این را از شکل بلند شدن و حرف زدنش در فیلم بازداشتگاه به وضوح میتوان دید. او شرمگین بود و خجالت می­کشید چرا که میدانست اوست که انتخاب شده است و نه کسی دیگر. او درست روبروی قاتل خویش، روبری قدرت ایستاده بود و از اینکه برای مرگ انتخاب شده است خجالت می­کشد. از اینکه حالا همه دارند نگاهش میکنند. شرم از یک عریانی ناب اما نه همچون آدم و هوا پس از گناه در نگاه خیره خداوند، که شرم از یک عریانی ناب، بی هیچ گناهی، در برابر نگاه خیره حاکم. این شرمیست که همه بازداشت شدگان آن را میشناسند. شرم وضعیت تمامی بازداشت شدگان است، تمامی انتخاب شدگان، آنها که رو در روی قدرت ایستاده اند و میدانند که برای مرگ انتخاب شده اند. شرم وضعیت تمامی کسانیست که روزی داشتند توی خیابان حرکت میکردند و ناگهان ماموری چه در لباس گشت امنیت اخلاقی و چه در لباس ایست بازرسی به آنها گفته: "تو بیا اینجا". شاید همین جمله کوتاه، همین تو بیا اینجای ساده، این جمله ای که احتمالا بی نهایت بار در تاریخ تکرار شده است و هر بار انسانی یا شهروندی را مورد خطاب قرار داده یا او را استیضاح کرده، چیزی جز نام رمز تمامی حاکمیتهایی نیست که برایشان سیاست، چیزی جز همین زیستن مداوم شهروندان در وضعیت اردوگاه است. همین تو بیا اینجای ساده ای که هر بار توسط ماموران و دستیاران حاکمیت به شکل کاملا تصادفی گفته می­شود و هر بار کسی از ما را خطاب قرار می­دهد تا ما بفهمیمم که این بار ماییم که انتخاب شده ایم؛ ماییم که برگزیده شده­ایم؛ برای بازداشت؛ برای مرگ. ما در تهران (اینجا تهران نه نام شهر یا استان که نام خود حاکم است) شهروندانی هستیم همه در آستانه بازداشت، همه در آستانه انتخاب شدن و برگزیده شدن برای مرگ . ما در تهران هیچکدام حجاب نداریم، ما همگی بی حجابیم، ما همگی شهروندانی هستیم با یک زندگی برهنه شده، یک زندگی عریان شده. ما شهروندانی هستیم همه با گونه ­های سرخ، ایستاده در برابر قدرت، در آستانه مرگ. پس مرگ مهسا امینی به راستی فاجعه بود و مرگش گواهی بود بر فاجعه زندگی آنگونه که شهادتی باشد بر مرگ زندگی یا همان ژینا در وضعیت کنونی. و به راستی او نمی­میرد، نام او نمادی می­شود بر جنایت حاکم و نام رمزی می­شود برای فهم وضعیت اکنون. و شعری که پدربزرگ ژینا بر سر آرامگاهش خواند چیزی جز همین اعلام خبر بازداشت شدن و مرگ برای تمامی ما نبود و شاید تمامی فریادهای ما در خیابان چیزی جز اعلام این خبر نباشد، که ما دیگر نمی­خواهیم شرمگین باشیم. ما مرگ را نمی­خواهیم. ما نمیخواهیم انتخاب شویم.

تهران بر درختان حجاب اجباری پوشاند/ تهران بر تن آب­ها عبا انداخت / تهران بر روی جاده­ها جبه انداخت / تهران بر سر باغچه­ عمامه گذاشت / تهران به زور آواز را مجبور کرد تا ریش بگذارد / تهران بر تن شعر لباس عاشورا پوشاند/ تهران موسیقی را بیوه کرد/ و از زندگی، مجلس عزایی ساخت/ تهران به روی کسی نمیخندند/ جز به روی مرگ/ تهران از هیچ چیز خوشش نمی­آید/ به غیر از مرگ / نام تمام زنان و دختران و پسران تهران مرگ است / و آنچه تنها هرگز از مادر زاده نمی­شود زندگیست. (شعری از شیرکو بیکس، شاعر معاصر کرد)


امیر شعبانپور

سوم مهر 1401