برای..؛

مامان...
همیشه می‌گویی که مامان‌ها دلخور نمی‌شوند! همیشه غذا و میوه‌ی پوست کنده برایم می‌آوردی و میدانستم قهر نکرده‌ای.
می‌شود این‌بار هم...
مامان!
اگر بتوان کار بزرگی انجام داد، دیگر مهم نیست چقدر کوچک باشی. میدانم که تو می‌خواهی بزرگ شوم؛ اما عزیزم، من ترجیح میدهم کارهای بزرگتری بکنم. دلم میخواهد یک چیزی باشم؛ همان چیزی که همیشه میخواستم باشم و نتوانستم و نگذاشتند و بالاخره راهش را پیدا کرده‌ام.
مرا ببخش اگر به اندازه‌ی کافی نگرانی‌هایت را درک نمیکنم. ببخش اگر خودخواه و سرکش به نظر میرسم. بخاطر همه چیز مرا ببخش. من بیتفاوت نیستم؛ بیخیال هم نیستم؛ اگر اینگونه فکر میکنی، مشکل از من است که حتی نمیدانم چگونه نقش آن چیزی که واقعا هستم را در این دنیا بازی کنم، بی‌آنکه به کسی بَر بخورد!
ولی آخر...
در را بر روی من قفل میکنی و به خیالت مشکلاتمان حل میشود؟ من اینجا بیخِ گوشَت می‌مانم و زنده هستم؟ نه، نيستم مامان! ما زنده نیستیم. ما نسل در نسل مُرده‌ایم. ما در حالِ فروپاشی هستیم. درونِ لجن بسته‌ی مرا نمیبینی؟
من... نمیتوانم. نمیخواهم در گوشه‌ی این اتاق زندانی شوم تا چند سال بعد سرِ کاری بروم که اعصابم را داغون میکند و ستاره‌ی شانس بر زندگی‌ام بتابد تا موفق شوم ازدواج کنم؛ با کسی ازدواج کنم که به اندازه‌ی کافی دوستش ندارم، و بچه‌هایی به دنیا بیاورم که آنها هم حالشان از همه چیز بهم میخورد! دردناک است... نه...
متاسفم مامان... به خدا... نمیتوانم، نمیتوانم مانند تو تمام عمر بسوزم و بسازم. من تصمیمَم را گرفته‌ام و هیچکس هم نمی‌تواند مانعم شود.

پس بیا شانس‌مان را امتحان کنیم. اگر این تغییر نجات‌مان بدهد، ارزش تلاش را ندارد؟ من میخواهم تلاشم را بکنم. میخواهم یک کار بزرگ برای خودم بکنم. خودم و تو! اصلا نمیخواهم بزرگ شوم؛ دوست ندارم تبدیل شوم به آن موجودی که شما و آدم‌هایی که حتی نمیشناسم میپسندند. میخواهم خودم شوم. حتی اگر فقط چند ثانیه فرصتش را داشته باشم تا خودِ واقعی‌ام شوم و لحظه‌ای احساس شجاعت کنم...شجاعت، در اوج ترس... بله، اگر در کسری از ثانیه حس کنم که دیگر نمی‌ترسم و آنقدر رها هستم که گویی بال در آورده‌ام... مامان تو چنین چیزی نمیخواهی؟
گریه نکن مامان عزیزم. بعضی چیزها گريه ندارد؛ مثل بعضی جنگیدن‌ها، بعضی رفتن‌ها، شاید بعضی نیامدن‌ها!
این بچه‌ی بازیگوشت، بالاخره دارد میفهمد چگونه حقیقی و شاد باشد! پس چرا گریه میکنی؟ حقیقی بودن که گريه ندارد...

من میروم؛ حتی اگر تمام درهای دنیا را بر روی من قفل کنی! چراکه دیگر از چیزی و کسی ترسی ندارم و میدانم که هم‌اکنون مُرده‌ام. میروم تا زنده بازگردم. میروم تا زندگی‌ام را پس بگیرم، از کسانی که حتی مرا نمیشناسند ولی همه چیزمان را گرفته‌اند.
پس از من دلخور نباش مامان! عاشقت هستم و همانند من باور کن که... هر اتفاقی بیوفتد، این تلاش، این رفتن‌ها و شاید نیامدن‌ها، ارزشش را دارد؛ حتی اگر فقط یک ثانیه طول بکشد؛
حتی اگر برای یک ثانیه، بتوانم شجاع باشم...

دوستدار شما


اگر دوست داشتید، بخوانید:

سخنی با خواننده؛ وصفی بر حال و اوضاع نوشته:
سلام به همه. یک دسامبر بود که این نوشته رو تموم کردم ولی تا امروز مطمئن نبودم که پستش کنم یا نه. چون نگران بودم که به اندازه ی کافی خوب نباشه. به باور من برای نوشتن از بعضی چیزها باید از جون مایه گذاشت و در غیر این صورت، بهتره که ننویسی! به همین خاطر مردد بودم که ایا این نوشته لیاقت خونده شدن رو داره؟ و با وجود تمام ایرادات و کمبودها، احساس کردم بهتره نقش خودمو توی این شرایط بازی کنم و تصمیم گرفتم پستش کنم. اما چیشد که نوشتم؟ داشتم با خودم فکر میکردم خیلیا (از جمله خودم) دوست دارن قدم بزرگتری توی این شرایط بردارن، دوست دارن مفیدتر باشن، بیشتر بجنگن و کنار کسایی باشن که از همه چیزشون به معنای واقعی کلمه گذشتن... اما نمیتونن! این نوشته شاید بخشی از مکالمه ی دخترها و پسرهایی باشه که دلشون میخواست بجای توی خونه نشستن، برای باز پس گرفتن آزادیشون، حقوقشون، برای تغییر، اصلاح و یک ثانیه شجاعت، با تمام وجود تلاش کنن. کسایی که این روزها کشته شدن شاید از چندین درِ قفل شده گذشتن. مادراشون اشک ریختن و گفتن نرو! بمون! و اونا در اوج شجاعت جواب دادن: نمیتونم بی‌تفاوت باشم...
فقط میخوام بگم به همتون افتخار میکنم. چه کسایی که تونستن و رفتن، و چه کسایی که میخوان اما به هر دلیلی امکانشو ندارن و نمیتونن...

پ ن : این روزها نه میخوام، نه میتونم حرف های بی پایه و اساس رو بشنوم و سکوت کنم یا "مودبانه" جواب بدم. پس کسایی که شاید و تنها شاید، علاقه به بحث کردن دارن، یه لطفی به همه بکنن و برن یه جای دیگه. در آخر ممنونم که خوندین، و مثل همیشه، حرفی، سخنی، نقدی، نظری، پیشنهادی؟ ایام بگذرد بر طبق آرزوهای شما. صبور و شجاع و قوی باشیم.