خانه اي كه خانه بود

_سنگ توي مشتم را به در خانه مي كوبم، بدون وقفه و پشت هم. به روزي كه در خانه گشوده و خوانش گسترده بود فكر مي كنم و به در مي كوبم. نان و نمك خورده را مرور مي كنم و به در مي كوبم. به عشق و احترام فكر مي كنم و محكم تر از پيش، به فلز سرد و سخت در مي زنم.

_در زده بودم، با اكراه و به آرامي. بوي عجايب از پستوي آشپزخانه مي آمد. گرماي اجاق؛ روح را پناهگاه مي نمود. در خانه مي نشينم، مي نشينم و مي نشينم.روزگار بهشتي است، هوا ابر؛ اما سقف ماُواي من امنيت.

تگرگ شيشه را زخم مي زند. زخم مي دود در تمام پنجره. من اما همچنان نشسته ام. آغوش خانه آنجايي است كه مي دانم حتي مرده ام را هم پذيراست. همچنان نشسته ام.

_به در مي كوبم، خانه جوابم كرده. در نمه لا باز مي شود، غرشي مي آيد و بعد؛ تقق... در بهم مي خورد.

_هوا ابر و پنجره مجروح و اجاق كم سو است. اما انگار تنم را دوخته اند به ديوار هاي پر مهر اين خانه. انگار پرده هايش لباس تنم شده. بدون او آبرو ندارم، آرامش ندارم.

_غم دل خانه را به جان مي كشم و رنج زنده بودن را سق ميزنم؛ كه هنوز اينجا و تمام روزگاران خوش محترمند. به در مي زنم اما نه به اميد مهري آنچنان چشم گير.

_هوا ابر، پنجره مجروح، اجاق كم سو، دلي شكسته و رختي دريده شده. من اما همچنان نشسته ام. طوفان مي شود و تا به ياد دارم،پاي درگاهي چله گرفته ام، سنگ به دست.

_خانه محترم، نان و نمك مقدس، مهر پا بر جاي، اما امروز ديگر به در نمي كوبم. چله مي شكنم. كافر مي شوم. امروز، روي سرد از مهر«رها شدن» را ميبوسم و «رها كردن» مي آموزم.




فاطمه، بيست و سوم بهمن ماه هزار و چهارصد و يك.