داستانهای سوپر صادقانه
خداحافظ تهران ۱
زمستون پارسال تو دل یه سفر ۴۲ روزه در بلوچستان و جزایر جنوبی به سرمون زد که وقتی برگشتیم دیگه تهران زندگی نکنیم، وسایلمون رو جمع کنیم و بریم یه شهر دیگه زندگی کنیم. ایده خیلی هیجانانگیز بود، یاغیگری و دیونهگیای داشت که بهمون خیلی میچسبید. فکرش ته دلم رو قلقلک میداد.
هیچی بهتر از یه ایدهی سرکشانه آخر یه سفر طولانی نمیچسبه. تنها راه نجات از افسردگی بعد از سفره. یه تغییر بزرگ، یه ایدهی هیجانانگیز و جسورانه راه نجاته.
وسایلمون نباید بیشتر از یه پراید باشه. هر چی جا نشد رو نمیبریم. فقط چیزای لازم. پراید معیار اسبابکشیه. آخه ما یه ماشین پراید داریم که هم آفرود میکنه هم وانت میشه و هم سواری :)
اینجوری شد که با کلی انرژی از یه سفر طولانی برگشتیم که یه سفر طولانیتر رو شروع کنیم!
این نوشته بخش اول از یه مقالهی سه قسمتیه. تو این قسمت داستان هجرتمون رو تعریف کردم و اینکه چی شد و چرا از تهران زدیم بیرون. تو قسمت دوم از حس و حال و تجربهی زندگی روستایی گفتم، کارهایی که انجام دادیم و روشهای درآمدیمون خارج از شهر رو توضیح دادم. و تو قسمت سوم پیشنهادهایی دادم برای اونایی که میخوان تجربههای مشابه داشته باشن ، توضیح دادم ما چطور از تهران زدیم بیرون.
اصلن چرا بریم؟ چه کاریه از تهران بریم؟
سوال در واقع اینه که چرا نریم؟ اصلن چرا تهران؟ رفتن از تهران یه حرکت انقلابی بود شاید. یه شصت نشون دادن به همه زورگوییهای تهران. یه اعتراض به مرکزگرایی و تمرکز همهچی در تهران. یه نه به همه ترافیک و عجله و دویدنهای تردمیلگونهی تهران.
میخواستیم بگیم همهجا میشه، خوبم میشه. همهجا پر از آدمای خفن و اتفاقای خوبه. بریم اونجا رو کشف کنیم بعد هم اصلن میریم یه شهر دیگه!
از خونهای که تو تهران با ذوق و شوق ساخته بودیم و جمع دوستای چند سالهمون دل کندیم، وسایلمون رو ریختیم تو پراید و رفتیم به سمت رشت. چرا رشت، چون رشت رو دوست داشتیم و تازه جنوب بودیم، گفتیم حالا بریم شمال!
مسیر و پیدا شدنِ خونهمون
ما کل داستان هجرتمون رو با شور و شوق و البته صادقانه تو اینستاگرام مینوشتیم، و از فالوعرامون خواستیم تو پیدا کردن خونه کمکمون کنن. مشخصات خونهای که میخواستیم رو گذاشتیم و گفتیم اگه کسی چیزی سراغ داره بمون خبر بده.
تو این مسیر خیلیا کمکمون کردن، همون روز اول وقتی رسیدیم رشت فهیمه میزبانمون شد، تا حالا ندیده بودیمش و از اینستاگرام بهمون پیغام داد که میتونیم شب بریم خونهش و چقدر هم دوستانه ازمون پذیرایی کرد. روزها میرفتیم دنبال خونهمون میگشتیم و شب دوباره برمیگشتیم خونه فهیمه. هر روز هم کلی مسیج داشتیم که کجاها بهتر میشه خونهی رویاهامونو پیدا کنیم. چه محلههایی رو بگردیم و کجاها خوب نیست و کلی راهنمایی.
یک هفته از صبح تا شب با ماشین پر از اسباب خونه میرفتیم از این ور رشت به اون ور، از این خونه به اون یکی به امید اینکه خونهمون رو پیدا کنیم و وسیلههامون رو همونجا خالی کنیم! همه خونههایی که میدیدیم رو هم برای دوستای اونطرفِ اینستاگرام تعریف میکردیم.
ساده نبود. خسته شدیم. و البته ناامید. روز هفتم سر صبح پاشدیم رفتیم لب ساحل و یه ویدیو پر کردیم و گذاشتیم اینستاگرام. گفتیم آقا اصلن چرا رشت؟ چرا گیلان؟ هر جای ایران! اصلن هر جای دنیا! اگه خونهی ما رو سراغ داشتین بمون بگین، میایم!
اون روز مسیجهایی از بوشهر، گرگان، حتی قبرس هم داشتیم! باهاشون حرف زدیم. گفتیم فردا میریم یه خونه اطراف ساری ببینیم. اما قبلش میریم یه جایی تو روستاهای اطراف همین رشت رو میبینیم، یه نفر به اسم ونوس زنگ زده بود و گفته بود که من شما رو خوب فالو میکنم و میشناسمتون، خونه شما دست بابای منه! بابای من مثل خودتون دیوونه و ماجراجوعه، با هم جور در میاین.
ونوس همهچی رو راست میگفت!
روستانشینی
من هیچوقت فکر نکردم به اینکه بیام تو روستا زندگی کنم اِلا همون روزی که اومدم خونهی بابای ونوس. شاید همون روز هم بهش فکر نکردم!
هیچوقت به این فکر نکردم که زندگی تو روستا بدون گاز، دور از امکانات شهری، چه سختیایی داره و باید چیکار بکنم براش؟ اصن میشه؟ میتونم از پسش بر بیام؟ نه، هیچوقت به اینا فکر نکردم. فکر نکردم آشغالهامونو چیکار باید بکنیم؟ گاوها رو چطور از خونه بیرون کنیم، اگه تو اتاق مار اومد چیکار کنیم!
در عوض خونه رو که دیدم ذهنم تند تند براش رویاپردازی کرد. با شور و شوق خودمو پرت کردم وسطش و زندگیش کردم. شبا تو کیسهخواب میخوابیدیم و روی آتیش غذا درست میکردیم، انگار اومدیم کمپ. در و دیواراشو خراب میکردیم و میخندیدیم، میساختیم و کیف میکردیم. اتاقاش رو بدون هیچ قانونی طراحی کردم، تمام لباسامون رنگی شد و تمام پولامون خرج شد، انتظار هیچ فردایی وجود نداشت، اما از فکر فردا میتونستیم حسابی هیجانزده بشیم.
اسم خونهمون رو گذاشتیم ایسه. براش اسم گذاشتیم که بدونیم چیه و برای چی هست. ایسه برای ما هویت داشت و وجودش معنیای داشت. رفتن به یه جای جدید این امکان رو بمون میداد که همهچیز رو باز تعریف کنیم برای خودمون و آزادانه با اصولی که اعتقاد داریم درسته بسازیمش. ایسه تو زبونهای لری، کردی و گیلانی به معنی الان هست.
خداحافظ ایسه!
الان که دارم اینا رو مینویسم، ۹ماه از اون روزا میگذره. از خونهمون ایسه دل کندیم و زدیم بیرون. از اون بیرون زدنا بود که معلوم نیست برگشتش کِی باشه. ایسه روی روال افتاده و الان به صورت یه اقامتگاه داره توسط دوستمون محسن اداره میشه. ایسه جایی شده برای کسایی که میخوان مدتی از زندگی شهری فاصله بگیرن و تو دل طبیعت بدون دل مشغولی روی پروژهای کار کنن.
اما خودمون زدیم به دل جاده و شروع به یه سفر با دوچرخه کردیم. باید چیزایی که تو این ۹ماه زندگی تو ایسه تجربه کردم، بشینه تو وجودم. رفتن باعث میشه از فضای زندگی قبلی فاصله بگیرم و بتونم از دورتر مسیر زندگیمو نگاه کنم، ببینم کجا دارم میرم و چیکار دارم میکنم. هر چند وقت یه بار به این فاصله گرفتن از کاری که دارم میکنم احتیاج دارم، وقتی توش هستم متوجه یه چیزاییش نمیشم، فقط قدم بعدیم رو میبینم و از دیدن افقهای دورتر غافل میشم.
اونوقته که به یه سفر احتیاج دارم که زندگیم رو از دور نگاه کنم، هدفها و خواستههام رو دوباره ارزش گذاری کنم و خودمو از نو بسازم.
به همه چیزایی که میخواستم تو ایسه داشته باشم رسیدم: کارگاه مجهز، اتاقهای قشنگ و قابل مهمون پذیرفتن و تجربهی هاستل داشتن، ایونت برگذار کردن، کار داوطلبانه ایجاد کردن، استخر، بازیافت، کمپست و کلی خاطرهی خوب.
اونقدر با تمام وجود و سیرِ دلم تجربهش کردم که اگه دیگه برنگردم توش احساس ناراحتی نمیکنم، هر کاری خواستم رو انجام دادم و اگه برگردم هم باز کلی رویای جدید میتونم براش ببافم.
وقتی به عقب نگاه میکنم شبیه یه معجزه به چشمم میاد، همه کارا خودش درست شد، همهچیز خودش جور میشد و به هم چفت و بست میشد. سخت بود اما من فقط عشق میکردم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پرطرفدارترین اینفلوئنسرهای ایرانی اینستاگرام | شاخ های اینستاگرام را بشناسید!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بررسی روبیکا - آیا روبیکا رایگان است - هک میشود؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیشنهادهای مدرسه خبرنگاری در این «سیل اخبار جعلی»