داستان بی پولی




حساب پس اندازم مسدود شده است، حتی پول خرید یک پاکت شیر ارزان قیمت را هم ندارم. از طرفی غرورم اجازه نمی دهد که گدایی کنم، البته این نظر من است که این گونه برداشت می کنم، وگرنه می توانم به مغازه دار محله بگویم بعدا پول را حساب خواهم کرد و می دانم که آن قدر اعتبار دارم که بتوانم یک پاکت شیر را نسیه بردارم.

حتی امروز که به خواهرم گفتم که برایم اعتبار مکالمه بخرد، از درون احساس بدی داشتم، دلم نمی خواست به خاطر مساله ای به این کوچکی، حتی به خواهرم مدیون شوم. چقدر مسخره است که همه چیز می تواند به یکباره بر علیه تو باشد. انگار دنیا می خواهد هر طور که شده من را خوار و کوچک کند.

دوستم می گوید برویم سفر و من می گویم برای این کار پولی در بساط ندارم. دروغ نمی گویم، همه چیز واقعی است، حتی بالاتر از خود واقعیت، آن شندر غازی که در حساب پس اندازم وجود دارد را رسما نمی شود چیزی محسوب کرد. با اولین برداشت پیام بانک برایم ارسال می شود و وقتی آن را نگاه می کنم، می بینم که رسما پولی در کار نیست.

حال به همان خرده پول هم دسترسی ندارم. می شود گفت صفر و با حساب بدهی که به خواهرم دارم، تراز مالی ام منفی شده است. چقدر افتضاح است که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. حتی امروز به شرکتی رفتم که قرار بود بابت پروانه ی کارم مبلغی بپردازد. آن ها هم فهمیده اند که من چقدر به پول نیاز دارم، پس تصمیم گرفتند سه ماه بازی ام دهند و با بی رحمی تمام و تمسخری بی پایان، به سخره ام بگیرند.

اما من همانطور که سعی می کردم از کوره در نروم و شبیه یک مهندس با شخصیت رفتار کنم، حرفم را با لحنی آرام اما معترضانه به مدیر آن خراب شده گفتم. نشان دادم هنوز آنقدر درمانده نشده ام که نیازمند پول کثیف آن ها باشم، هر چند که دروغ می گفتم و هیچ کس جز خودم نمی دانست که چقدر به پول آن ها نیاز داشتم.

اما نمی خواستم غرورم را زیر پا بگذارم و با آن آدم های بازاری صفت وارد معامله بشوم. ترجیح دادم پروانه ی کارم را از آنها بگیرم، پروانه ای که برای داشتنش خون دل خوردم، درس خواندم، آزمون دادم، یک بار رد شدم و مصیبت کشیدم تا آن مدرک لعنتی را به من بدهند که آخر سر هم به یک قران هم نمی ارزد.

از شرکت که بیرون آمدم، به همه ی مهندس های شرکت فحش می دادم، به خودم بد و بی راه می گفتم که گذاشته بودم بازیچه ی دست آن ها شوم، از طرفی دلم برای خودم می سوخت. اگر می توانستم، همان جا کنار خیابان مدرک کارشناسی و پروانه ی نظام مهندسی ام را آتش می زدم. شاید دلم خنک می شد و شاید هم با این کار از کل نظام آموزشی انتقام می گرفتم و نشان می دادم این چند برگ که حاصل سال ها نشستن پشت نیمکت های مدرسه و دانشگاه است، به مفت هم نمی ارزد.

موتور را روشن کردم و وارد جاده شدم. آرام می راندم و به کوه هایی نگاه می کردم که در طول جاده امتداد پیدا کرده بودند. دلم می خواست تا ابد همین طور می رفتم بدون اینکه مقصد مشخصی داشته باشم. از درون دچار فروپاشی شده بودم. در آن لحظه دلم می خواست می مردم و زندگی ام تمام می شد.

گریه ام گرفته بود، اما با صدای بلند نمی گریستم. فقط اشک از چشمانم جاری شده بود و چون سوار بر موتور بودم و ماشین ها با سرعت از کنارم عبور می کردند، هیچ کس متوجه نمی شد. با نگاه کردن به کوه ها کمی آرامش بدست می آوردم و از طرفی هوای خنک پاییزی حالم را بهتر می کرد.

دوستم زنگ زد، گفت برای دو روز می خواهد برود سفر و می خواست بداند آیا من می توانم او را همراهی کنم. نمی دانستم چه بگویم یا چطور به او بفهمانم که پولی در بساط ندارم و همان خرده حساب پس اندازم هم مسدود شده است، وگرنه حداقل می شد سهم خودم را برای خرید غذا در سفر بدهم.

من من کنان پرسیدم که چقدر هزینه ی سفر می شود. قبلا هم به او گفته بودم که برای سفر پولی ندارم و خدا خدا می کردم این موضوع را فراموش نکرده باشد که بعد از مکالمه ای کوتاه گفت فقط نیاز به همراهی من دارد و من برداشتم این بود که قرار نیست سهم خودم را بپردازم.

قرار است جمعه صبح حرکت کنیم و شنبه شب به خانه برگردیم. اما فقط یک مشکل کوچک وجود دارد که ممکن است باعث شود تا این سفر را از دست بدهم. اینکه از ابتدای هفته حالم نا مساعد است، بی حالم و سرگیجه دارم، شاید هم کرونا باشد. نمی دانم دقیقا چه مر گم شده، همیشه ی خدا حالم خوب است اما همین که برنامه ای جور می شود که قرار است در آن به من خوش بگذرد، حالم به نحوی بد می شود و دیگر نمی توانم از فرصت پیش آمده استفاده کنم.

فرداشب هم خانه ی پسر عمو شام دعوت شده ام. شاید برای این میهمانی بتوانم دوام آورم و از بودن در کنار آدم های که دل خوشی از آن ها ندارم لذت ببرم. اما نمی دانم آیا تا پس فردا حالم بهتر می شود یا نه؟ دلم نمی خواهد فرصت این سفر کوتاه به مقصدی جدید را از دست بدهم فقط به این خاطر که حالم بد است و سرگیجه دارم.

به دوستم زنگ می زنم، همان که باعث شده حساب پس اندازم مسدود شود. جواب نمی دهد. حرصم را درآورده است. آخر یکی نیست به من بگوید چرا کار خیری می کنی که آخرش به ضررت تمام می شود. درست است که سال های زیادی باهم دوست هستیم و نان و نمک هم را خورده ایم، اما این رسمش نیست که با سهل انگاری کاری کنی که حساب بانکی صمیمی ترین دوستت مسدود شود. آخر تنها دل خوشی من خوردن یک لیوان شیر داغ بعد بیدار شدن است که آن هم به خاطر دوست حواس پرتم از من دریغ شده است.

برای اینکه نمی دانم چه موقع به آن خرده پولی که در بانک دارم دسترسی پیدا می کنم، نمی توانم شیر نسیه بخرم، بالاخره که چی، روز بعد هم نیاز دارم که دوباره شیر خریداری کنم و نمی توانم برای بار دوم درخواست نسیه کنم، هر چند می دانم بقیه افراد این کار را خیلی راحت و بدون هیچ واهمه ای انجام می دهند و کک شان هم نمی گزد که ممکن است مغازه دارد با خودش چه فکری کند. نهایتا وقتی چوب خط شان پر شد، می روند از مغازه ی دیگری نسیه خرید می کنند و می گذارند مغازه داری که بهش مقروض هستند سماغ بمکد.

می دانم که زیادی به عاقبت کارهایم فکر می کنم و همین هم باعث عقب ماندگی ام شده است. خواهر بزرگم راست می گوید، من زیادی ساده ام، زیادی آدم صاف و صادقی هستم، اگر کمی می توانستم دروغ بگویم یا یادگرفته بودم که چطور سر دیگران کلاه بگذارم، حداقل وضعیت الانم طوری نبود که بزرگترن دغدغه ام خرید یک پاکت شیر به صورت نسیه باشد. آری به اندازه ی کافی رند و سر و زبان دار نیستم، وگرنه الان برای خودم کسی بودم.

دلم نمی خواهد از خواهرم برای خرید شیر پول قرض بگیرم، تا همین جا که به خاطر خرید اعتیار مکالمه به او مقروض شده ام، کلی به خودم بد و بیراه گفته ام و احساس می کنم وجهه ام در پیش او خراب شده است. می دانم تا قبل از آن هم هیچ دست آورد قابل ملاحضه ای نداشته ام که بخواهم به خاطرش فخر بفروشم، اما همیشه سعی کرده ام طوری نشان دهم که هیچ وقت به کسی نیازی ندارم.

دکتر هم نمی توانم بروم، پول ویزیت و دارو را ندارم بدهم. از طرفی تا الان ندیده ام که کسی از درمانگاه و داروخانه در خواست نسیه کند، شاید هم کسی درخواست کرده است، همان هایی که بدون اینکه ترسی داشته باشند از مغازه بی نهایت نسیه خرید می کنند. اما من آدمی نیستم که برم به منشی دکتر بگویم لطفا یک نوبت بدهید اما پولش را بعدا برایتان می آورم یا اینکه از داروخانه داروی نسیه بردارم.

قرار است در چند روز آینده مقداری پول بابت کاری غیر حضوری به من پرداخت شود. این یک هدیه از جانب خداست. می توانم تا مدتی با خیال راحت زندگی کنم و بدون اینکه بخواهم در خواست نسیه کنم، برای خودم شیر و قهوه بخرم. هر چند هنوز این پول هم بدستم نرسیده است و از این بابت نگران هستم. اما چند ماه دیگر که توانستم مهارتم را در کاری که مشغول یاد گیری آن هستم ارتقا بدهم، آن وقت دیگر دغدغه ی پول را نخواهم داشت. در ضمن دیگر لطفی نخواهم کرد که نتیجه اش این شود که حساب بانکی ام مسدود شود.






7 مهر 1401

علی دادخواه