درباره فیلم پدرخوانده 2، اثر فرانسیس فورد کاپولا

پدرخوانده 2 اگر چه به پای پدر خوانده 1 نمی رسد، اما هنوز حرفهایی برای گفتن دارد. مانند اولی، اینجا هم موضوع اصلی گذار از جامعه سنتی به جامعه مدرن است. علی الخصوص جامعه مدرن آمریکایی. بقیه داستان و اتفاقات بستری است برای مشاهده همین مطلب، و نه برعکس. یعنی جامعه در حال گذار بستری برای بیان وقایع داستان نیست، بلکه کل داستان بهانه ایست که تاثیر جامعه مدرن آمریکایی را (و نه حتی هنوز پست مدرن، که در آن کار از این هم حادتر می شود) بر زندگی فردی مردی ببینیم که پایبند ارزشهای سنتی است.

داستان بطور موازی دو روایت را حکایت می کند، طوری که مخاطب بتواند شباهت ها و تفاوت های این دو را مشاهده کند. یکی داستان ویتو کورلیونه جوان است که به دلیل درگیری با مافیا پدر و مادرش کشته شده و خود ناچارا به آمریکا متواری می شود تا جان سالم به در ببرد. از همان کودکی مشغول کار است تا بزرگ می شود. ازدواج می کند. با کارگری کردن در یک مغازه هزینه زندگی خانواده اش را تامین می کند. پسرش دنیا می آید. هیچ چیز در دنیا برای او اهمیتی ندارد، مگر خانواده کوچکش که متشکل از زن و بچه هستند. حتی حرص و طمعی برای پولدار شدن ندارد. تمام تمرکزش روی خانواده اش است. در یکی از صحنه ها او را میبینیم که با یکی دیگر از دوستان ایتالیایی تبار خود به تماشای اپرا یا تئاتر رفته است. دوستش دختر جوانی را که در حال ایفای نقش است نشان می دهد و می پرسد: "نظرت چیه؟ خیلی خوشگله، مگه نه؟" اما ویتو با بی اعتنایی پاسخ می دهد: "بله، اما برای تو. برای من فقط زنم، و پسرم مهمند".

همانجا و در پشت صحنه تئاتر است که متوجه می شود مردی با قلدری از مدیر تئاتر و دیگر کاسبان اخاذی می کند. بعدا همین مرد صاحب مغازه ای که ویتو در آن کار می کرد را وادار می کند تا ویتو را اخراج کرده و یکی از آشناهای وی را به جای ویتو استخدام کند. به تدریج ویتو متوجه می شود که اگر سرش را پایین بیاندازد ممکن است همان بلایی سرش بیاید که سر پدرش آمده بود، و طبیعتا زن و بچه اش هم به همان بلایی گرفتار خواهند شد که مادرش و خودش. پس تصمیم می گیرد مردانه بایستد و برای خانواده اش بجنگد. به این ترتیب است که نهایتا اخاذ و گردن کلفت محله را با گلوله کشته و خودش جای او را می گیرد، و البته با شیوه ای متفاوت. سعی می کند از افراد ضعیف دفاع کرده و افراد زورگو را ذلیل نماید. الخ.

برخی نماهای فیلم طوری قاب بندی شده اند که نقشی کلیدی در تم مرکزی اثر دارند. بعنوان مثال، جایی می بینیم که پسر نوزاد ویتو در گهواره خوابیده است. گهواره ای که در اتاقی محقر و تقریبا خالی از هر وسایل و لوازم دیگری است. زاویه دوربین طوری بسته شده که پشت گهواره، با مقداری فاصله و دقیقا در مدخل در ورودی اتاق، ویتو و همسرش را می بینیم. حسی که از این نما القا می شود پر از صلابت و مملو از اطمینان خاطر است. کودک نوزادی را می بینیم، در سنی که اوج نیازمندی و ضعف است. اما پشت سر او پدر و مادری را میبینیم که محکم و استوار ایستاده اند تا از فرزند خود حمایت نمایند. خصوصا حالتی که زن در کنار مرد ایستاده، زن همراه مرد است، و صلابت و عظمت زن برآمده از این همراهی است. یعنی دقیقا نقطه مقابل تصویری که فمینیست ها از زن ارائه می دهند. زن نه عصیان زده است و نه مستقل از مرد، بلکه زن و مرد کاملا یکی شده اند. این حس را در یک کلمه می توان خلاصه کرد: خانواده.

اما داستان موازی دیگر هم قصه مایکل است. همان نوزادی که در گهواره بود، پسر ویتو کورلئونه که حالا بزرگ شده و امپراطوری پدر را به ارث برده است. مایکل هم مانند پدر پایبند همان ارزشها است. در صحنه های متعدد می بینیم که زنان رنگ و وارنگ و دیگر مسایل توجه او را جلب نمی کنند. او هم خانواده برایش تنها اولویت است. برای خانواده اش می جنگد، اما جامعه و محیط پیرامون به شدت تغییر کرده. برادرش به طمع قدرت و ثروت به او خیانت می کند. خواهرش که حالا بیوه شده نسبت به فرزندان خود بی اعتناست و به دنبال یللی و تللی های مرسوم زمانه است، درست مانند یک دختر بچه نُنُر که سر پدرش را دور دیده باشد.

جایی مایکل را می بینیم که به دیدار مادرش رفته و از او می پرسد: "پدر برای خانواده می جنگید. آیا هیچ وقت شده بود که خانواده او را تنها بگذارند؟" مادرش پاسخ می دهد: "مگر چنین چیزی اصلا امکان دارد؟ مگر می شود خانواده کسی او را تنها بگذارد؟" اینجا متوجه نکته عمیقی می شویم. خانواده تا زمانی معنا و مفهوم پیدا می کند، اعضای خانواده تا زمانی پیوندهای مستحکمی خواهند داشت، که فرهنگ و نظام ارزشی واحدی میان آنها وجود داشته باشد. همین نظام ارزشی است که اعضای خانواده را همگرا می نماید. وقتی نظام ارزشی دستخوش تغییر شد، خانواده واگرا می شود. آنوقت هر قدر هم فردی پایدار به ارزشهای سنتی و خانواده دوست باشد، باز هم کُمِیتش لنگ میزند.

جای دیگری میبینیم که همسر مایکل ظاهرا به دلیل اینکه از دعواهای سیاسی و درگیری های مایکل خسته شده به سراغش آمده و اظهار می کند که قصد دارد او را ترک کند و بچه ها را هم با خود ببرد. مایکل تمام تلاشش را می کند تا او را متقاعد کند تصمیمش را عوض کند. زن ادعا می کند که دیگر هیچ حس و علاقه ای نسبت به او ندارد. مایکل پاسخ می دهد که در درازمدت مجددا حس و علاقه هم باز خواهد گشت. زن زیر بار نمی رود. مایکل یادآوری می کند که تمام زندگی او در خانواده اش خلاصه می شود و تمام قدرتش را برای حفظ آن بکار خواهد بست. تا اینکه ناگهان متوجه می شود همسرش دور از چشم او فرزند پسری که از وی در شکم داشته را سقط کرده است.

این اوج واگرایی فرهنگی میان زن و شوهر است. مردی که از تبار ایتالیایی بوده و بجز خانواده هیچ چیز دیگری برایش اهمیت ندارد. علی الخصوص اولاد پسر که خود قداستی علیحده دارد. با تمام وجود مبارزه می کند برای خانواده اش، که روزی پسرانش جایش را بگیرند و مشعل زندگی را از نسلی به نسل دیگر منتقل کنند. در مقابل زنی آمریکایی که صرفا به دلیل اینکه "دیگر حوصله اش سر رفته" دست به بچه کشی می زند. آن هم بچه خودش، بچه ای که در شکم مادر است. بچه ای که قرار است در رحم مادر از آسیب در امان باشد. بچه ای که با شنیدن صدای قلب مادر احساس آرامش کرده و در همان زهدان مادر می خوابد. بچه ای که پدر دارد. پدری که مادر او را آنقدر مَحرم دانسته که تخم اولادش را در شکم او کاشته. پدری که با دیوها و هیولاهای جنایتکاری که در فیلم می بینیم سرشاخ شده، برای اینکه خانواده اش در امان باشند. و حالا متوجه شده مَحرم ترین کسش، پاره تنش را با سنگدلی به کام مرگ فرستاده.

جامعه که عوض می شود، هویت انسانها هم دگرگون شده و ارزشها واگرا می شوند. خانواده ها از هم می پاشند. مایکل هم مانند پدرش خانواده دوست است. اما برعکسِ تصویری که از مادر ایتالیایی تبارش دیده بودیم، که با صلابت در کنار پدرش بالای سر مایکل نوزاد ایستاده بودند، اینجا همسر آمریکایی مایکل را می بینیم که شخصیتی متزلزل داشته و نه تنها از اینکه مایکل برای خانواده اش می جنگد خرسند نیست، بلکه خیانت در امانت کرده و دست به بچه کشی زده است.

چاره چیست؟ در واقع چاره ای وجود ندارد. کار از ریشه خراب بوده. مایکل نوجوان که در محیط جامعه آمریکا بزرگ شده در آن دورانی که هنوز خیلی خام و بی تجربه بود با این دختر آمریکایی آشنا شد. یعنی زمانی که به این دختر علاقه مند شده بود هنوز شخصیت خود را کامل پیدا نکرده بود. اما احتمالا چیزی مانند فطرت درونی اش، یا شاید همان هویت اصلی که به تدریج کشفش کرد، باعث شد تا با همان دختر بماند و به دنبال معشوق عوض کردن نباشد. اما حالا که بعد از پشت سر گذاشتن بسیاری فراز و نشیبهای زندگی به پختگی رسیده، حالا که فهمیده خانواده است که برایش اهمیت دارد و نه خدمت در نیروی دریایی آمریکا یا هر چیز دیگر، حالا که خودش پدر شده و تمام آرزوهای آینده اش در بچه ها و خصوصا پسرانش خلاصه شده، متوجه می شود همسری که اختیار کرده به کلی در دنیای دیگری سیر می کند. اول فکر می کرد می تواند به تدریج زنش را با ارزشهای خودش همگرا کند، اما در آن لحظه که مساله بچه کشی را متوجه می شود مانند تیر خلاصی است که به شقیقه اش شلیک می شود.

در چنین دنیای بی سامان و بهم ریخته ای، در دنیایی که برادرش و همسرش که از نزدیکترین کسانش هستند به او خیانت کرده اند، در انتها مایکل تصمیم می گیرد سامانی به اوضاع بدهد. به جای تسلیم شدن تمام نیرویش را متمرکز کرده و تصمیمات سخت اما لازم را میگیرد. ترتیب حذف و کشته شدن رقبا و دشمنان بیرون از خانواده را می دهد. همچنین دستور قتل برادر خائنش را هم صادر می کند. ترتیبی می دهد که یکی از شرکایی که قصد داشت خیانت کند داوطلبانه خودکشی کند. خواهرش بعد از مرگ مادرشان و پس از مشاهده حوادث متنبه شده و به کانون خانواده باز می گردد. اما همسرش را با قاطعیت طرد کرده و در یکی از صحنه های پایانی، جایی که همسر مایکل در غیاب او و قاچاقی برای دیدن بچه ها به محل سکونتشان آمده و دلش نمی آید آنجا را ترک کند، می بینیم که مایکل سر می رسد و با چهره ای جدی در را به روی همسرش که غرق احساسات است می بندد. این جدیت و قاطعیت مایکل در مقابل همسری که مادر بچه هایش هم هست از این مطلب ناشی می شود که برای مایکل خانواده از افراد مهمتر است. همسر و برادرش تا زمانی که در کنار خانواده بودند عزیز و محبوب وی بودند. اما وقتی رو به سرکشی نهاده و خود را جدای از خانواده دیدند دیگر عزت و محبوبیتی هم برایشان باقی نماند.

پدرخوانده 2 داستان واگرایی خانوادگی است. داستان تاثیر جامعه است بر زندگی افراد. حتی راسخ ترین و محکم ترین اراده برای حفظ ارزشهای خانوادگی تحت تاثیر عوامل اجتماعی در جامعه ای که با آن ارزشها ناسازگار است عاجز و درمانده می شود. پدر مایکل، ویتو کورلئونه یک ایتالیایی تبار بود که همسری ایتالیایی تبار داشت و ترکیب همگرای این زوج در جامعه وحشی و بی تمدن آمریکا پیروز و غالب بود. اما مایکل یک ایتالیایی تبار است که همسری آمریکایی دارد. شکوه تاریخی فرهنگ سنتی مایکل در مقابل بی فرهنگی آمریکایی طوری به چالش کشیده می شود که علیرغم تلاشهای قاطع وی، باز هم نمی شود گفت که پیروز شده است. بلکه برعکس، شکست خورده. شکستی که بخشی از زندگی روزمره انسان آمریکایی است، بطوری که در دوران پست مدرنیته دیگر حتی آن را شکست نمی پندارند، بلکه جزئی از تعریف آنها برای زندگی عادی شده است.