درباره ی ویرگول، این روزها.


حدود یک سال و نیم قبل بود که با این سایت اشنا شدم.

آن روز ها با تلاش برای تغییر می گذشت و همین باعث شد تا به نوشتن علاقه مند شوم.

اما نمی دانستم قواعد چیست.

صرفا نیاز داشتم احساساتم را بنویسم.

برای رهایی.

هنوز همینطور است.

ویرگول از ابتدای آغازِ من، شور و هیجانِ عجیبی نشانم داد و هر کدام از کاربرانِ آن، در ذهنم مثل طلا بود.

در میان همه ی انها، دوستان بسیار خوبی پیدا کردم.

من یک الگو پیدا کرده بودم.

یک نمونه ی خالص.

برای آموختن از او همه چیز را با دقت بررسی می کردم.

الگویی که تک تک کلمات آن به من می گفت ، هر شب بنویس!

خلاصه،

هر چه بود مرا به ادامه دادن و تداوم ترغیب کرد و روز های زیادی با این سایت و افراد آن درد و دل کردم.

اما زمانه مرا بد شکست.

عجیب نیست که نیمچه احساسِ تردید برای ماندن، منطقی بود.

رسید به روز آغاز.

#مهسا_امینی ناگهان کشته شد.

فوت نه، به قتل رسید.

آن شب به نوشتن فکر کردم.

اما انگشت ها با واژه ها همکاری نمی کردند.

روز بعد آمد،

نمی توانستم بنویسم.

فردا شد،

نتوانستم.

یک هفته، دو هفته،

آنقدر غمگین بودم که می دانستم نوشتن مرا رها نمی کند.

یک رهایی حقیقی می‌خواستم.

یک آزادی ابدی می خواستم.

بعد از دو هفته و یک روز ،

بالاخره توانستم رنگ و بوی احوالِ مچاله شده ام را ، به واژه ها بدهم.

امدم و نوشتم و خواندم.

اما ای کاش نمی خواندم.

الگوی من، در کنار هزاران مغزِ دیگر،

با تمام تصورات من فرق داشت.

یک لگدِ محکم بود.

در کمال نا باوری،

دغدغه ای نمی دیدم.

همراهی نمی دیدم.

شعارِ #زن_زندگی_ازادی نمی دیدم.

گشتم و گشتم و گشتم.

کسانی حتی فکرش را هم نمی کردم، در کنار من امدند.

کسانی که انتظار همراهیِ شان را داشتم، در مقابلم ایستادند.

درست رو به روی تمامِ من و تمامِ این ( برایِ ) ها.

غمگین تر شدم.

تا حد امکان واکنشی نشان ندادم.

به تنها چیزی که فکر می کردم، روندِ آزادی بود.

چندین بار نوشتم.

از آنچه باید نوشتم.

پاسخی به آن ها که خشمگین بودند، ندادم.

به مخالفت انها توجهی نکردم.

در حقیقت جانی برای گفت و گو ( بحث ) با آنها نداشتم.

اگر نمی خواهند ببینند، نمی توانم نشانشان دهم.

این روز ها ،هزار بار قصد داشتم حساب کاربری خود را به کل حذف کنم و از این جمع کوچکِ موافق ، در کنار جمع بزرگ مخالف، دور شوم.

میخواستم عشق به نوشتن را، بر همان کاغذِ کاهی نقاشی هایم بیاورم.

حسی به من می گفت که این روز ها، ویرگول، سمی است، ویروس دارد، ویروسِ واگیر دارِ اصلِ اصل!

اما امروز بعد از مدت ها فکر کردن،

تصمیم به ادامه دادن گرفتم.

در کنارِ هر حیرت و هر ناباوری و هر دل شکستگی که باشد، میخواهم بنویسم و بنویسم.

همین جمع کوچکِ زیر پانزده نفر، مرا در عشقِ رسیدن به آزادی همراهی می کند.

همین .

دوستان عزیزم،

هیچوقت فراموش نمی کنم که چه کسانی هم دردِ من بودند.

یا آزاد می شویم،

یا در راه آزادی جان می دهیم.

دوستدارِ همه ی شما.

نفیسه خطیب پور.

@roots.ofme