دلنوشته ی یک برنامه نویس


دوست دارم این سری یه دل نوشت بنویسم و شما هم هرچی دوست دارین بگین. مثل روزهای قدیم وبلاگنویسی که انجام میدادم. خیلی روزهای جالب و جذابی بود واسم. اینکه جایی هست که مینویسم. نوشتن همیشه برام جذاب بوده و ارامش دهنده. یادمه قدما یه دفتر داشتم همیشه زیر سرم بود موقع خواب و وقتی افکاری به ذهنم میرسید سریع درش میووردم و با خودکاری که توش جاساز کرده بودم توی تاریکی شروع میکردم به نوشتن اون مطلب. گاهی شعر بود که توی ذهنم چرخ میزد ، گاهی یه ایده بود، گاهی یه مطلب یا موضوع که در موردش بخوام بنویسم. قضیه ی گذاشتن دفتر زیر سرمم موقع خوابم به این برمیگشت که شبها یکی دوساعتی خوابم نمیبرد و فکر میکردم. البته ناگفته نماند گاهی شعری یا مطلبی تو خواب میدیدم و از اونجایی که حافظه ی ماهی بادکنکی دارم و یادم میرن خوابهام بعد از یک ثانیه که از خواب بیدار میشم، تصمیم بر این گرفتم که دفتر بذارم و شعر و مطالبی که تو خواب میبینم رو بنویسم. ( اینکار باعث شد جایزه ی استانی داستان نویسی رو بگیرم!)

اون زمانها دغدغه ای نداشتیم. لااقل در این حدی که الان داریم. دلمون خوش بود و لبمون خندون.کوچیک بودیم دیگه یاد نگرفته بودیم بزرگونه نگاه کنیم به دنیا. با 5 هزارتومن یک ماه میگذرونیدم و احساس بزرگ بودن میکردیم. بازار برو، کتابفروشی برو، مدرسه برو، کارت اینترنت و شارژ موبایل بخر و... .

چقدر دعوا داشتیم سر اینترنت. هنوز جا نیفتاده بود واسه خونوادم که ADSL دیگه پولش روی خط تلفن نمیاد. شبها بدور از چشم بقیه باید میرفتیم سیستم رو روشن میکردیم وصل میکردیم به مودم. یه پتو یا ملحفه میووردیم میذاشتیم دور مانیتور تا نورش نره بیرون و بعد پیش به سوی بهشت آزادی! تنها مشکل صدای قیژ قیژ خوشگل مودم بود که دلم براش تنگ شده اما اون زمان مجبور بودم صدای مودم رو ببندم که کسی بیدارنشه.

یشب یادمه وقتی نشستم پای سیستم و منتظر بودم وصل بشه به نت صدای یه خانومی امد. فکر کردم مامانم بیدار شده. نگاه کردم دیدم نه خبری نیست اما خانومه صداش میومد اروم حرف میزد. اینور بگرد اونور بگرد .حالا ماجرا چی بود؟ شماره تلفن خطی که باهاش به اینترنت وصل میشدیم که روی کارت اینترنته نوشته شده بود عوض شده بود و اون خانومه صداش از توی مودم داشت در میومد که شماره مورد نظر اشتباهه! اولین بار بود که فهمیدم ااااااااااا..بغیر از قیژ قیژ کردن صدای دیگه هم میده مودم!

روزگارمون با این چیزها پر میشد. یه فتوشاپ بود که در این حد ازش کار میکشیدیم و عکس میساختیم و با یولید مدیا استودیو کلیپ تولید میکردیم که هفته ای یه آلبوم تصویری ازمون بیرون میومد! البته تو خونه میومد. تازه یاد گرفته بودم که برم توی سورس هاشم دستکاری کنم و فارسیش میکردم یا آیکن هاشو عوض میکردم و اسم خودمو اضاف میکردم به عنوان یکی از اعضای تیم آدوب :)

یه وبلاگ بود که تمام زندگیم شده بود یه مدتی. از همه چیز توش مینوشتم. از گرونی،انتخابات، همکارا،دلنوشته، شعرهام و داستان هام.خاطرات سرکار رفتنم و...حتی عاشق شدنم. اما خب بلاگفا زد و یه سریشونو با بک اپ نگرفتن از اطلاعاتش نابود کرد و بعد هم که خدمت سربازی نذاشت مرتب بنویسم توش. یکی از بهترین روزهای زندگیم زمانی بود که فهمیدم نه 20 نفر خواننده نداره وبلاگم و خیلی بازدید کننده داره که اصلا خبرنداشتم ازشون. دوستان دوران وبلاگنویسی جزء بهترین دوستام بودن.ساده و شیرین.

به حق نیست از دوران قدیم بگیم و عظمت اون دوران رو یادی نکنیم. یاهو مسنجر D: هنوز گاهی که یادش میوفتم دلم براش تنگ میشه. لبخند شیرینی که با اتصالش بهت میزد و شکلک هایی که شورکاتشونو حفظ میکردیم سریعتر چت کنیم و به جرات میگم رو دستشون هنوز شکلک نیومده با تمام پیشرفت های مسنجرها. مخصوصا اونکه موها کلشو میکند جاش بشدت خالیه :))

از همون یاهو مسنجر بود که راهی شدم به دنیای وب و وبنویسی رو شروع کردم و با دوستای مسنجری وبسایت بهترین موزیک رو ساختیم و با سرعت ذغالی اون زمان ما اهنگ دانلود میکردیم ، تگ هاشونو عوض میکردیم و دوباره اپلود میکردیم. یک شب کامل وقتتو میگرفت این پروسه وقتی میخواستی یه آلبوم آپلود کنی. ولی لذت اینکه تو اولین نفری که این البومو میذاری توی نت شیرین بود.

از اونجا به بعد وارد دانشگاه شدم و بخاطر همین ماجراهای نتی شروع کردم سایت انجمن علمی دانشگاه رو گرفتن و دوره های آموزش برنامه نویسی رایگان توی دانشگاه برگزار کردن. خیلی تجربه ی خوبی بود چون دیدگاه بهت میداد که کاربر چیا نیاز داره و چطور فکر میکنه. یادمه ما تا یه لینک بزرگ قرمز رنگ و گنده نذاشتیم اول سایت که جزوه های استادا اینجان ، کاربرهای اون زمان نتونستن جزوه دانلود کنن.

اون زمان یه ریسک کردم.

یه بخش آزاد گذاشتم توی وبسایت که بچه ها بتونن هرکاری دوست دارن توش انجام بدن. استقبالی نشد. گفتم باشه و شروع کردم اولین تاپیکش رو خودم زدم. داستان نویسی اشتراکی. توضیح دادم که این یه داستان هستش و من یه بخشیش رو مینویسم و شماها بیاین ادامه بدین. بچه های دانشگاهی اون زمان که از کنارت رد میشدن و سلامتم نمیکردن(هنوزم نمیدونم چرا و چشون میشد!) یدفه شروع کردن نوشتن. ماجرا براشون جذاب شده بود و دوست داشتن این موضوع رو. بخشی از داستان رو من مینوشتم و اونا شروع میکردن ادامه میدادن و وقتی داستان تموم میشد به بهترین نمره میدادیم و مدال میگرفت.

ها یه چیزی یادم امد. روزهای اول زدن سایت انجمن علمی دانشگاه از سایت استقبال نمیشد و کسی مشارکت نمیکرد. جلسه گرفتیم و تصمیم گرفتیم که کاربر فیک بسازیم و مطلب و پست بذاریم که نشون بدیم سایت شلوغه و همین کار رو کردیم و زمانی هم تعیین کردیم برای جلسه نتیجه ی این فعالیتمون.

زمان جلسه بعدی که فرا رسید دیدیم یکی از بچه ها یکم گرفته س و اون یکی بهش گیر میده خو بگو. خلاصه با هزار زر و زور حرفشو زد....عاشق شده بود! عاشق یکی از کاربرهای سایت به اسم ستاره که از قضا کاربر فیک من بود و خبر نداشت :)))) اون زمان لو ندادم اما الان میگم واستون که این ستاره خانوم نمیدونم عکسش جذاب بود یا نوع نوشتنم توی وب سایت ( اخه اون زمان روی سبک نوشتن داشتم تخصصی کار میکردم و زمانی که با عنوان ستاره مثلا 20 ساله پست میذاشتم با حال و هوای فکری و ذهنی اون مطلب مینوشتم وجواب میدادم.) که 3 تا از بچه ها روش کرش داشتن.D:

یروز این دوست عاشق ما توی یکی از پیک نیک های دانشگاهی شروع کرد رفت بالا منبر و از عاشق شدن و راههای جلب توجه و چطور دل یکی رو بدست بیاریم و... صحبت نکن کی بکن. کلیم تعریف میداد از خودش که فلانم و بهمانم و بلدم و بلدم و بلدم. وسط حرفاش که همه جذبش شده بودن خندیدم. گفت چرا میخندی؟ گفتم والا به این میخندم که شما همونی هستی که عاشق ستاره شدی توی سایت که کاربر فیک من بود خودتم هنوز خبرنداری و داری نصیحتم میکنی بقیه رو!

کلا خوشم نمیاد از کسایی که فکر میکنن برترن از بقیه و یه زمانی بهشون نشون میدم که هیچی نیستن!(چقدر خشنم من :)) )

اون زمان با تمام خوبی و خوشی و بدی و زشتی هاش گذشت و به الانی رسیدیم که دغدغه ی زندگی کردن دارم. تمام تجربه های قدیم رو جلو گذاشتم و مسیرهای مختلف میرم و میدونمم اشتباهه چند مسیر رو رفتن اما توی دنیای برنامه نویسی که ما توش افتادیم وقتی میگی بک اند هستی ازت فرانت و دیتابیس و سیس ادمین و کلی چیز میز دیگه هم میخوان و با حقوقی که بهت میدن نمیتونی یه ادامس بخری. مدتیه تو فکر دل کندن از شرکتی هستم که الان توش هستم.خیلی دوست داشتم و دارم شرکت خودم رو بزنم مثل قدیم ( ماجراشو براتون یبار مینویسیم اگه خدا بخواد) اما هنوز تیم مورد علاقمو پیدا نکردم که از دل و جون مایه بذارن. برای همین مجبور شدم روی ایده هام کار کنم. توی این مسیر باز نیرو میخوام و راهنمایی که باز سخت شده برام پیدا کردن افراد مورد نظرم. از طرفی مصادف شده با رفتنم از شرکت و مجبور بودن برای ارتقا فکری و مهارتی برای یه گام بالاتر. و هرچی جلو میرم میبینم هنوز اول راهم. خدا بزرگه البته.


پ ن : ازین نوع پست ها زیاد مینوشتم قبلا الان یه فرصت گیر امد دوباره بنویسم. شاید دوباره رمان نویسی و داستان نویسی رو هم شروع کردم خدا رو چه دیدیم. اگه خدابخواد بیشتر در مورد تجربه هام مینویسم .