Stay Foolish ٫ Stay Hungry
قصه به مثابهی بازی
یک : با این قطعه بِخوانید
«کورها کوران را رهبری میکنند» توسط "Sleeping Pulse" دنیایی را به تصویر میکشد که در آن افراد نادان و گمراه از نظر اخلاقی قدرت را در دست دارند و تصمیماتی میگیرند که منجر به عواقب فاجعهبار میشود. این آهنگ به درونمایههای قدرت و سیاست میپردازد. چگونگی توضیع قدرت میان کسانی که لایق قدرت نیستند هم از دیگر موضوعاتی است که آهنگ بهشان پرداخته است. کسانی که سنگینی مسئولیت خود را درک نمیکنند، در رأس قدرت هستند و مردم تحت سلطه را به گمراهی و سیاهی میکشند.
لیریک ترانه، داستان یک «احمق» را توصیف میکند که سعی میکند با «رذیلت اخلاقی» توجه یک کودک (استعارهای از جامعه) را جلب کند. این شخصیت به عنوان فردی به تصویر کشیده میشود که هیچ ایدهای از درست یا غلط ندارد (مرزهای بین خیر و شر را تشخیص نمیدهد) و حاضر است برای رسیدن به اهداف خود دست به هر کاری بزند. کارهایی که در آخر، به ضرر هر دو طرف ماجرا تمام شد.
دو : قصهی جوش ستارهشکل
خودش است. شمّ پزشکی هم این را به من میگوید. تشخیصش نیازی به دانش ندارد. مسلماً پزشکی مانند من که تازه شش ماه پیش دانشگاه را تمام کرده، نمیتواند دانشی داشته باشد.
میترسیدم به شانهی عریان و گرم مرد دست بزنم (گرچه دلیلی برای ترس وجود نداشت)، برای همین فقط شفاهی دستور دادم: «عمو جان، بیایید این طرفتر، نزدیک نور.»
مرد همانطور که میخواستم برگشت و نور چراغ نفتی پوست زرد رنگ او را روشن کرد. از لای این زردی روی سینهی برآمده و پهلوهای مرد، جوشهای سفید رنگ ماتی بیرون زده بود. با خودم گفتم: «شبیه ستارههای توی آسمان است.» و با سرمایی که زیر قلبم پیچیده بود، روی سینهی مرد خم شدم، سپس نگاهم را از سینه برداشتم و به صورت او خیره شدم. چهرهی مرد چهل سالهای پیش رویم بود با ریش کوچک آویختهی فلفلنمکی و چشمانی سرزنده که پلکهای پفکردهای آنها را میپوشاند. در کمال شگفتیام در این چشمها تشخص و احساس عزت نفس خوانده میشد.
مرد چند بار پلک زد، بیاعتنا و بیحوصله نگاهی به دوروبر انداخت و کمربند شلوارش را سفت کرد.
دوباره با لحنی جدی به خود گفتم: «خودش است: سیفیلیس.»
نخستین بار بود که در زندگی پزشکیام با آن روبهرو میشدم؛ من، پزشکی که در آغاز انقلاب، مستقیم از روی نیمکت دانشگاه به روستایی دورافتاده پرتاب شده بودم.
کاملاً اتفاقی به سیفیلیس برخوردم. این مرد آمده بود پیش من و شکایت داشت که گلویش گرفته است. بیهیچ منظور خاصی و بدون آنکه در فکر سیفیلیس باشم، به او گفتم لباسش را در بیاورد و آن هنگام بود که این جوش ستارهشکل را دیدم.
گرفتگی گلو، قرمزی شوم و لکههای سفید درون آن و سینهی جوشی را کنار هم گذاشتم و نتیجهگیری کردم. پیش از هر چیز، دستهایم را از ترس به سنگ بیکلرید جیوه مالیدم و دقیقهای از این فکر در عذاب بودم که «به نظرم روی دستهای من سرفه کرد». سپس با درماندگی و بسیار محتاطانه قاشقکی را که به کمک آن گلوی بیمار را معاینه کرده بودم در دست چرخاندم و مانده بودم که با آن چه کنم؟
تصمیم گرفتم آن را کنار پنجره روی پنبه بگذارم.
سرانجام گفتم: «خوب، متوجهید... هوم... ظاهراً... البته تقریباً قطعی است... شما، متوجهید که، مریضی خوبی ندارید... سیفیلیس... »
این را گفتم و خجالتزده شدم. به نظرم میرسید که مرد به شدت خواهد ترسید و عصبانی میشود...
او اصلاً نترسید و عصبانی نشد. طوری از گوشهی چشم به من نگاه انداخت که انگار مرغی با چشمان گِردش به طرفِ صدایی خیره شده است که او را به سوی خود میخواند. در کمال شگفتی، در آن چشمان گرد نشانهای از بیاعتمادی دیدم.
با لحنی ملایم تکرار کردم: «شما سیفیلیس گرفتهاید.»
مرد سینهجوشی پرسید: «این چی هست؟»
در این لحظه دیوارهای اتاقی به سفیدی برف پیش چشمانم جرقه زد؛ کلاس دانشگاه، آمفیتئاتری پر از کلههای دانشجویان و ریشِ سفیدِ پروفسورِ متخصص بیماریهای مقاربتی... ولی خیلی زود به خود آمدم و به یاد آوردم که هزاروپانصد کیلومتر از آن آمفیتئاتر فاصله دارم و چهل روستا از راهآهن، و کنارم هم چراغ نفتی است... از پشت در سروصدای خفهی انبوه مریضانی که منتظر نوبتشان بودند به گوش میرسید. در آن سوی پنجره هوا پیوسته تاریکتر میشد و نخستین برف زمستانی در حال باریدن بود.
بیمار را وادار کردم بیشتر لخت شود و زخم اولیهی بیماری را که در حال خوب شدن بود، پیدا کردم. آخرین تردیدهایم برطرف شد و احساس غروری که پس از هر تشخیص درست، حتماً به من دست میداد، سر و پایم را فرا گرفت.
گفتم: «لباستان را بپوشید. شما سیفیلیس گرفتهاید! مریضی خیلی خطرناکی است که کل بدنتان را میگیرد. معالجهاش خیلی طولانی است!...»
در این لحظه زبانم بند آمد، چون قسم میخورم که در آن نگاه مرغمانند، تعجبی دیدم که آشکارا با تمسخر هم آمیخته بود.
مریض گفت: «من گلویم گرفته.»
«بله، گلویتان هم به خاطر همین مرض گرفته. جوشهای روی سینهتان هم به خاطر همین مرض است. سینهتان را نگاه کنید... »
مرد چشمهایش را کج کرد و نگاهی انداخت. برق تمسخر از چشمها محو نشد.
گفت: «فقط کاری کنید گلویم خوب بشود.»
دیگر با بیحوصلگی با خود گفتم: «چرا همهاش حرف خودش را میزند؟ من میگویم سیفیلیس و او به فکر گلویش است.» و با صدای بلند ادامه دادم: «ببین عمو جان، گلو مسئلهی خیلی مهمی نیست، گلو را هم معالجه میکنیم، الان مسئلهی مهم مریضی اصلی شماست که معالجهاش هم خیلی طولانی است. دو سال.»
در اینجا مریض با چشمهای دریده به من خیره شد و من در آنها حکمی را که او برایم صادر کرده بود خواندم: «انگار به سرت زده، دکتر!»
مریض پرسید: «چرا اینقدر طولانی؟ دو سال یعنی چه؟ من فقط یک دوایی برای گلویم میخواهم که قرقره کنم... »
انگار در درونم چیزی آتش گرفت. شروع کردم به صحبت. دیگر وحشتی از ترساندن او نداشتم. آه، نه! برعکس، حتی گفتم که دماغش ممکن است از صورت جدا شود. تعریف کردم که اگر درست و حسابی خودش را معالجه نکند چه چیزی در انتظارش خواهد بود. صحبت را به مسری بودن سیفیلیس هم کشاندم و مدتی طولانی در مورد بشقاب و قاشق و لیوان و حولهی جدا صحبت کردم...
پرسیدم: «زن دارید؟»
مریض حیرتزده پاسخ داد: «بله.»
باالتهاب و نگرانی گفتم: «زنتان را هم فوری بفرستید اینجا. لابد او هم مریض است!»
مریض پرسید: «زنم را؟» و با تعجب فراوان به من خیره ماند.
گفتوگویمان را همینطور ادامه دادیم. او مرتب پلک میزد و به مردمکهای من خیره میشد و من به مردمکهای او. البته اگر درستتر بگوییم، این گفتوگو نبود، بلکه سخنرانی من بود؛ یک سخنرانی عالی که هر پروفسوری به خاطر آن برای دانشجوی سال پنجمش نمرهی عالی میگذاشت. کشف کردم که اطلاعات فوق العاده زیادی دربارهی سیفیلیسشناسی دارم و حضور ذهنم هم حرف ندارد. همین حضور ذهن در جاهایی که سطری از کتابهای آموزشی آلمانی و روسی از خاطرم میرفت، خلأ را پر میکرد. تعریف کردم که چه بر سر استخوانهای بیمار معالجه نشدهی سیفیلیسی میآید. همزمان فلجی را هم توصیف کردم که مرتب پیشروی میکند. مسئلهی ادامهی نسل! و چطور باید زنش را نجات داد؟ یا اگر زنش هم مبتلا شده باشد، که احتمالاً شده است، چطور باید معالجهاش کرد؟
بالاخره سیل افاضاتم بند آمد و با کمرویی کتابچهای با جلد قرمز و حروف طلایی از جیبم بیرون کشیدم؛ یار وفادار من که در نخستین گامهای مسیر پرفراز و نشیب خود از آن جدا نمیشدم. چند بار در شرایطی که مسئلهی تجویز داروهای لعنتی همچون پرتگاهی سیاه پیش رویم دهان باز میکرد، این کتابچه بلاگردان من شده بود؟ همان هنگام که مریض مشغول پوشیدن لباسش بود، دزدانه صفحات کتابچه را ورق زدم و آنچه را میخواستم پیدا کردم.
مرهم جیوه داروی فوق العادهای است.
«باید به بدنتان مرهم بمالید. به شما شش پاکت مرهم میدهند. روزی یکی از این پاکتها را میمالید... به این شکل... »
با جدوجهد و به طور عملی نشان دادم که چطور باید مرهم را بمالد و خودم کف دست خالیام را به روپوش مالیدم...
«امروز به دست، فردا به پا، بعد دوباره به دست، ولی به آن یکی. وقتی هر شش پاکت را مصرف کردید بدنتان را خوب میشویید و میآیید پیش من. حتماً. شنیدید؟ حتماً! بله! غیر از آن در طول معالجه باید حسابی مراقب دندانهایتان باشید، و کلاً مراقب دهانتان. بعد از غذا حتماً آب در دهانتان بگردانید و قرقره کنید... »
مریض با صدای گرفتهای پرسید: «گلویم را هم؟» دیدم که فقط با شنیدن کلمهی «قرقره» کمی به جنبوجوش درآمد.
پس از چند دقیقه پوستین زردی را از پشت دیدم که از در بیرون رفت و از جلوِ چشمم محو شد و کلهی پیرزنی با روسری جای آن را گرفت.
و باز چند دقیقه بعد، در حالی که داشتم به دنبال سیگار در راهروِ نیمهتاریک از اتاق معاینه به داروخانه میدویدم، اتفاقی زمزمهی خفهای به گوشم خورد: «خوب معالجه نمیکند. جوان است. میدانی، گلویم گرفته، ولی هی معاینه میکند، هی معاینه میکند... سینهام را، شکمم را... خودمان کلی کار داریم، آن وقت نصف روزمان در بیمارستان هدر میرود. تا برسم دیگر شب شده. آه خدایا! گلویم درد میکند و او برای پایم مرهم میدهد.»
صدای زنانه با قدری لرزش تایید کرد: «توجه نمیکنند، توجه نمیکنند.» و ناگهان خاموش شد. من بودم که با روپوش سفیدم مانند شبحی ظاهر شده بودم. طاقت نیاوردم، برگشتم و در آن فضای نیمهتاریک ریش کنفمانند، پلکهای پفکرده و چشمهای مرغوار را شناختم. صدا را هم که گرفتگی خطرناکی داشت شناختم. سرم را در میان شانهها فرو بردم، دزدانه خود را جمع کردم — انگار که در چیزی مقصر بودم — ناپدید شدم و به روشنی احساس کردم که چیزی روحم را خراش میدهد. نکند همهی تلاشهایم بیهوده بوده؟
... امکان ندارد! یک ماه تمام هر روز صبح موقع پذیرش با دقت یک کارآگاه، فهرست بیماران را از نظر میگذراندم و انتظار داشتم فامیل همسر شنوندهی سراپا گوشِ سخنرانی من دربارهی سیفیلیس را آنجا ببینم. یک ماه منتظر خود او هم بودم. ولی انتظارم به جایی نرسید و پس از یک ماه، دیگر در حافظهام کمرنگ شد؛ دیگر ذهنم را نمیآزرد و از یاد رفت... زیرا بیماران جدید و جدیدتری میآمدند و هر روز کار من در آن گوشهی پرتودور افتاده اتفاقات حیرتآوری برایم به همراه داشت؛ رخدادهایی گیجکننده که وادارم میکنند تا آخرین رمق مغزم از آن کار بکشم، صدها بار سردرگم شوم و دوباره قوت قلب پیدا کنم و دوباره پا به میدان مبارزه بگذارم.
حالا که سالها از آن زمان میگذرد، در جایی بسیار دور از آن بیمارستان دورافتاده با اندود سفید، به یاد جوشهای ستارهشکل سینهی مرد میافتم. الان او کجاست؟ چه میکند؟ آه، میدانم، میدانم. اگر زنده باشد، هر چند وقت یکبار به همراه زنش به بیمارستان کهنه و فرسودهای سر میزنند و از زخمهای روی پایشان شکایت میکنند. به روشنی میتوانم تصور کنم که چطور مچپیچهایش را از دور پا باز میکند و محتاج همدردی پزشک است. پزشک جوان هم، زن یا مرد، با روپوش نیمدار سفیدش روی پای او خم میشود و با انگشت روی استخوان بالای زخمها فشار میآورد تا دلیل را پیدا کند. پیدا میکند و در دفتر مینویسد: Lues III. سپس میپرسد قبلاً برای معالجه به او مرهم سیاهی نداده بودند؟
آنگاه، همانطور که من او را به خاطر میآورم، او نیز به یاد من خواهد افتاد؛ به یاد سال ۱۹۱۷، برف آن سوی پنجره، و شش پاکت کوچک پیچیدهشده در کاغذ مومی، شش گلولهی چسبناک استفاده نشده. خواهد گفت: «چرا، چرا، داده بودند... » و به پزشک چشم خواهد دوخت، ولی دیگر بدون تمسخر، بلکه با چشمانی پر از دلهرهای شوم. پزشک برایش پتاسیم یدید خواهد نوشت، یا شاید درمان دیگری تجویز کند. شاید درست مثل من پنهانی به کتابچهی راهنمای داروها نگاهی بیندازد...
درود بر تو ای رفیق من!
+ *** +
... همچنین، همسر دلبندم، سلام و عرض احترام مرا به عمو سافرون ایوانوویچ برسانید. و غیر از آن، همسر عزیزم، بروید پیش دکترمان و خودتان را به او نشان بدهید، چون من الان حدود شش ماه است که گرفتار مرض ناجور سیفیلیس شدهام، ولی موقعی که برای مرخصی پیش شما آمده بودم، چیزی نگفتم. باید خودتان را معالجه کنید.
همسر شما، آن . بوکوف.
+ *** +
زن با گوشهی روسری فلانل دهانش را فشرد، روی نیمکت نشست و از گریه به لرزه افتاد. حلقهی موهای روشنش به خاطر آب شدن برف روی آن، نمناک شده و به پیشانیاش چسبیده بود.
فریاد کشید: «خیلی پستفطرت است؛ مگر نه؟»
با قاطعیت تاکید کردم: «خیلی.»
سپس نوبت به سختترین و آزاردهندهترین کار رسید. باید زن را آرام میکردم. ولی چطور میشود آراماش کرد؟ در آن همهمهی صدای کسانی که در بخش پذیرش منتظر نوبت بودند، مدتی طولانی با هم پچپچ کردیم...
سپس نوبت به سختترین و آزاردهندهترین کار رسید. باید زن را آرام میکردم. ولی چطور میشود آراماش کرد؟ در آن همهمهی صدای کسانی که در بخش پذیرش منتظر نوبت بودند، مدتی طولانی با هم پچپچ کردیم...
جایی در اعماق روحم که هنوز نسبت به درد و رنج انسانها بیاعتنا نشده بود، به دنبال کلماتی برای همدردی میگشتم. پیش از هر چیز سعی کردم ترس را در وجودش از بین ببرم. گفتم هنوز هیچچیز مشخص نیست و قبل از معاینه کامل نباید تسلیم ناامیدی شد. و تازه بعد از معاینه هم جایی برای ناامیدی نیست. تعریف کردم چه موفقیتهایی در معالجهی این بیماری ناجور داشتهایم.
بغض زن دوباره ترکید: «پستفطرت، پستفطرت!» و اشکش سرازیر شد.
تکرار کردم: «بله. پستفطرت است.»
مدتی نسبتاً طولانی به همان شکل به «همسر دلبند» بد و بیراه گفتیم؛ که برای مرخصی به خانه آمده و دوباره راهی مسکو شده بود.
سرانجام اشکهای زن کمکم خشک شد، فقط لکههایی روی صورتش باقی ماند و پلکهای روی چشمان سیاه درماندهاش به شدت ورم کرده بودند.
با صدای خشک و پر دردی گفت: «آخر من چه کار باید بکنم؟ دوتا بچه دارم.»
زیر لب گفتم: «صبر کنید، صبر کنید، به آن هم میرسیم که چه کار باید بکنید.»
پلاگیا ایوانووا را صدا زدم و سه نفری به اتاق دیگری رفتیم که میز معاینهی زنان داشت.
پلاگیوا ایوانووا از بین دندانهای به هم فشردهاش گفت: «ای بیهمهچیز، ای بیهمهچیز!» زن ساکت بود و چشمانش به دو گودال سیاه شباهت داشت. به پنجره خیره شده بود، به تاریکی شب.
یکی از دقیقترین معاینههای زندگی من بود. من و پلاگیا ایوانووا حتی یک وجب از بدن او را هم رها نکردیم. ولی هیچجا هیچچیز مشکوکی پیدا نکردم.
عمیقاً دلم میخواست که امید فریبم نداده باشد و پس از آن هم هیچ جا نشانهای از زخم سفت و خطرناک اولیهی بیماری بروز نکند. گفتم: «میدانید؟... لازم نیست اینقدر نگران باشید! هنوز امید هست. امید. البته هنوز ممکن است اتفاقاتی بیفتد ولی در حال حاضر هیچ اثری از بیماری در شما نیست.»
زن با صدای گرفته پرسید: «نیست؟ هیچی؟» برقی در چشمانش پدیدار شد و سرخی کمرنگی به گونههایش دوید. «ولی ممکن است هنوز مریض بشوم؟ نه؟... »
آهسته به پلاگیا ایوانووا گفتم: «خودم هم سر در نمیآورم. طبق چیزهایی که گفته، باید به او هم سرایت کرده باشد. ولی هیچ اثری نیست.»
باز چند دقیقهای پچپچکنان با زن دربارهی دورههای مختلف مرض صحبت کردیم، دربارهی مسائل خصوصی مختلف. به او گفتم باید چند بارِ دیگر به بیمارستان بیاید.
حالا که به زن نگاه میکردم میدیدم شبیه انسانی است که از وسط نصف شده باشد. امید لحظهای در وجودش خانه کرده و بلافاصله هم مرده بود. یکبار دیگر بغضش ترکید و همانند سایهی تیرهای از بیمارستان بیرون رفت. از آن لحظه گویی شمشیر بالای سر زن آویزان بود. هر شنبه بیسروصدا به اتاق معاینه میآمد. صورتش خیلی لاغر شده و استخوانهای گونهاش بیرون زده بود، چشمها گودرفته و دورشان را حلقهی سیاهی فرا گرفته بود. دغدغهی درونی، گوشههای لبش را به سمت پایین میکشید. با ژستی همیشگی شالش را از دور سرش باز میکرد و سپس سه نفری به اتاق معاینه میرفتیم و او را معاینه میکردیم.
سه روزِ شنبه سپری شد و باز هیچ نشانهای از بیماری در او پیدا نکردیم. آنگاه روحیهاش کمکم رو به بهبود گذاشت. برقی از زندگی در چشمانش پدیدار شد، چهرهاش جان گرفت و نقاب درد و رنجش رفتهرفته محو شد. شانس ما رو به افزایش بود. خطر کمتر و کمتر میشد. در چهارمین شب دیگر اطمینان کامل پیدا کردم. احتمال نود درصد وجود داشت که موضوع به خوبی و خوشی پایان گرفته باشد. اولین دورهی مشهور بیستویک روزه با کلی روزهای اضافی سپری شده بود. فقط احتمال برخی موارد نادر باقی مانده بود که زخم با تاخیر فراوان خود را نشان بدهد. سرانجام این دورهها هم به سرآمد و یک روز، پس از آنکه آینهی براق را درون تشت انداختم و برای آخرین بار غدهها را لمس کردم، به زن گفتم: «دیگر هیچ خطری تهدیدتان نمیکند. دیگر لازم نیست بیایید بیمارستان. بختتان خیلی بلند بود.»
با صدایی که هیچگاه آن را از یاد نمیبرم پرسید: «دیگر هیچ اتفاقی ممکن نیست بیفتد؟»
«هیچ اتفاقی.»
این توانایی را ندارم که چهرهاش را وصف کنم. فقط یادم هست که تا کمر خم شد و تعظیم کرد و ناپدید شد.
البته یکبار دیگر به بیمارستان آمد. بستهای آورده بود: یک کیلو روغن و بیست تایی تخممرغ. بعد از نبردی بیامان نه روغن را گرفتم نه تخممرغها را. به خاطر جوانی کلی هم به این کارم افتخار کردم. ولی بعدها، هنگامی که در سالهای انقلاب گرسنگی میکشیدم، بارها به یاد چراغ نفتی، چشمان سیاه و آنچه که نان با ورز روغن طلایی رنگ نامیدم، میافتادم که جای فشار انگشتان زن رویش مانده و رطوبتی رویش نشسته بود.
چرا حالا، پس از این همه سال، این زن را به یاد میآورم که چهار ماه ترس و دلهره کشیده بود؟ این زن دومین بیمار من در این حوزهی خاص پزشکی بود که بعدها بهترین سالهای زندگی خود را وقف آن کردم. نخستین بیمار هم همان مردی بود که روی سینهاش جوشهای ستارهشکل داشت. این زن دومین بیمار و یک مورد استثنا بود: او میترسید؛ تنها مورد در حافظهی من، حافظهای که تمام کارهای ما چهار نفر (پلاگیا ایوانووا، آنا نیکالا یِونا، دمیان لوکیچ و من) در زیر نور چراغنفتی را ثبت کرده است.
در طول آن مدت که شنبههای زجرآور زن، گویی در انتظار یک مجازات سپری میشدند، من در جستوجوی «او» بودم. غروبهای بهار طولانی هستند. بخاریهای هلندیِ خانهی پزشک بیمارستان خوب گرم میشوند. سکوت حکمفرما بود و به نظرم میرسید در تمام دنیا چیزی جز من و چراغم وجود ندارد. جایی زندگی با شور و حرارت در جریان بود ولی پشت پنجرهی من باران کجی میبارید و خود را به شیشه میکوبید و سپس به شکل نامحسوسی به برف بیصدایی تبدیل میشد. ساعتهای متمادی مینشستنم و دفترهای قدیمی پذیرش بیماران در طول پنج سال گذشته را میخواندم. هزاران هزار اسم شخص و روستا از جلوِ چشمم میگذشت. در این ستونها به دنبال «او» میگشتم و خیلی وقتها هم پیدایش میکردم. نوشتههای تکراری و خسته کنندهای از نظرم میگذشت: Laryngitis, Bronchitis ... دوبـــــاره و دوبـــــاره... ولی پیدایش کردم: Lues III. آهان... و دستی آزموده با خطی درشت در کنارش نوشته بود: Rp. Ung. Hybrag ciner. 3,0 D.t...
خودش است، مرهم سیاه.
و باز از نو. دوباره سینه پهلو و نزله جلوِ چشمانم میرقصند و ناگهان کنار میروند... دوباره Lues.
بیش از همهی موارد، سیفیلیس مرحلهی دو یادداشت شده بود. سیفیلیس سه کمتر بود. آن وقت پتاسیم یدید با حروف درشت، ستون «درمان» را اشغال میکرد.
هرچه بیشتر این دفترهای قدیمی را میخواندم که بوی نا گرفته و در اتاق زیر شیروانی به حال خود رها شده بودند، ذهن بی تجربهام روشنتر میشد، رفتهرفته به حقایق وحشتآوری پی میبردم.
اجازه بفرمایید، پس یادداشتهای مربوط به سیفیلیس مرحلهی اول چه شد؟ در میان هزاران هزار اسم، تکوتوک نیز موردی پیدا میشد. ولی سیفیلیس دو، قطار قطار. این به چه معناست؟ به این معناست که... اینجا هیچ ذهنیتی از سیفیلیس ندارند و زخم آن باعث وحشت کسی نمیشود. بله قربان. چون زخم هم بعد از مدتی خودش خوب میشود. فقط یک خراش میماند... صحیح، صحیح؛ همین و بس؟ نــه. ماجرا به همین جا ختم نمیشود! مرحلهی دوم سیفیلیس شروع میشود که از قضا خیلی هم شدید خواهد بود. وقتی گلو درد بگیرد و روی بدن جوشهای چرکی پیدا بشود، تازه سیمیون خاتوف، سیودو ساله، راه میافتد و به بیمارستان میآید و مرهم تیره رنگی به او میدهند... آهان! ... »
حلقهای از نور روی میز میافتد و تصویر زن روی پوست شکلات در زیرسیگاری، زیر تهسیگارها، ناپدید میشود.
«من این سیمون خاتوف را پیدا میکنم. هوم... »
خشخش صفحات زرد شدهی دفتر بلند میشود. هفدهم ژوئن ۱۹۱۶. سیمیون خاتوف، شش پاکت مرهم شفابخش جیوه را تحویل گرفت که مدتها پیش برای درمان سیمیون خاتوف اختراع شده بود. میدانم پزشک قبلی هنگام دادن مرهم، به سیمیون گفته بود: «سیمیون، وقتی شش بار مرهم را مالیدی، بدنت را کاملاً میشویی و دوباره میآیی اینجا. شنیدی سیمیون؟»
سیمیون هم مطمئناً به نشانهی تعظیم خم شده و با صدای گرفته تشکر کرده است. نگاه میکنیم: نام سیمیون، ده-دوازده روز بعد میبایست دوباره در دفتر ظاهر شود. نگاه میکنیم، نگاه میکنیم... اتاق پر از دود است، صفحهها خشخش میکنند. آه نیست؛ خبری از سیمیون نیست! نه-ده روز بعد، نه، بیست روز بعد... هیچ اثری از او نیست. آه، سیمیون خاتوف بینوا. احتمالاً جوشهای چرکیاش همانطور که ستارهها در سپیدهدم رنگ میبازند، محو شده و زگیلها خشک شدهاند. و سیمون میمیرد، حتماً میمیرد. احتمالاً این سیمیون با زخمهای چسبناکی برای معالجه پیش من خواهد آمد. آیا استخوان بینیاش هنوز سالم است؟ مردمکهایش یکشکلاند؟... بیچاره سیمیون!
ولی این سیمیون نیست، بلکه ایوان کارپوف است. چیز عجیبی نیست. چرا ایوان کارپوف نباید مریض بشود؟ بله، ولی اجازه بفرمایید ببینم، چرا برای او کارامل با قند شیر تجویز کردهاند، آن هم در دُز کم؟ بله، به این علت که ایوان کارپوف دو ساله است! و به Lues II مبتلاست! این دوِ نحس! لیوان کارپوف را با باران ستاره آوردهاند. در بغل مادرش سعی میکرد از دستان محکم دکتر فرار کند. همهچیز مشخص است.
«میدانم، حدس میزنم، درک میکنم زخم اولیهای که مرحلهی دوم بدون آن ممکن نیست، در کجای یک پسر بچهی دو ساله ممکن است پدیدار شده باشد. در دهانش! از قاشق به او سرایت کرده!»
ای قصبهی دور افتاده، بیشتر به من بیاموز! ای سکوت خانههای روستایی، بیشتر به من بیاموز! بله، این دفتر قدیمی بیماران چیزهای جالب توجه فراوانی دارد که برای یک پزشک تازهکار حکایت کند.
بالای ایوان کارپوف نوشته شده بود: آوْدوتیا کارپوا، سی ساله.
این دیگر کیست؟ آه، معلوم است، مادر ایوان. ایوان در بغل او گریه میکرد.
و پایین دیودن کارپوف:
ماریه کارپوا، هشت ساله.
این یکی؟ خواهر ایوان! کالومل...
کل خانواده. یک خانوادهی کامل. فقط یک نفر اینجا کم است: یک آقای کارپوفِ سیوپنج-چهل ساله. اسمش را نمیدانم، سیدور یا پیوتر. آه، ولی اینکه اهمیتی ندارد!
... همسر دلبندم... مریضی ناجور سیفیلیس...
ایناهاش: سند و مدرک. نوری به مغزم تابید. بله، احتمالاً از آن جبههی لعنتی آمده و «چیزی نگفته»، شاید هم نمیدانسته که باید چیزی بگوید. بعد گذاشته و رفته. و اینجا هم همه به ردیف. به دنبال آودوتیا، ماریا، و به دنبال ماریا، ایوان. کاسهی مشترک سوپ، حوله...
این هم یک خانوادهی دیگر. و یکی دیگر. یک پیرمرد، هفتاد ساله. Lues II. پیرمرد. تو دیگر مرتکب چه گناهی شدهای؟ هیچ گناهی. همان کاسهی مشترک. غیر مقاربتی، غیر مقاربتی. همهچیز روشن است، به روشنی و سفیدیِ این سحرگاه اوایل زمستان. یعنی من تمام شب، تنهایی خود را با دفاتر ثبت بیماران و کتابهای آموزش عالی آلمانی با عکسهای براقشان سپری کردهام.
در حالی که به اتاق خواب میرفتم، خمیازهای کشیدم و غرولندکنان گفتم: «با «او» مبارزه میکنم!»
برای مبارزه باید «او» را او هم معطل نمیکرد. مسیر سورتمهرو هموار شده بود و گاهی در یک روز صد نفر مریض پیش من میآمد. روز با نور سفید بیفروغی آغاز میشد و با مهی سیاه پشت پنجره پایان میگرفت و آخرین سورتمهها با سروصدایی نه چندان بلند به شکلی اسرارآمیز در مهر ناپدید میشدند. او به شکلهای گوناگون و سردرگمکنندهای جلوِ من ظاهر میشد. گاه به صورت زخمهای سفیدی در گلوی یک دختر بچهی خردسال خودش را نشان میداد، گاه به صورت پاهای پرانتزی و کجوکوله، گاه به شکل زخمهای کندهشده و خشکی روی پای یک پیرزن، گاه به صورت جوشهای چرکی روی بدن زنی شاداب و سرحال. گاهی مغرورانه به صورت «تاج ونوس» (استعارهای بر جوشهای سیفیلیس که مانند نواری روی پیشانی پدیدار میشوند) همچون هلالی روی پیشانی جا میگرفت. و گاه همانند نمادی از جهل پدران، روی بینی بچهها که به صورت زین اسبهای قزاق درآمده بود، خودنمایی میکرد. ولی غیر از اینها گاهی هم بدون آنکه متوجه شوم از دستم میلغزید و فرار میکرد. آه، هرچه باشد من تازه از نیمکت مدرسه بلند شده بودم و همهچیز را با تکیه بر عقل خودم و در تنهایی یاد گرفته بودم. او گاهی در استخوانها یا در مغز پنهان میشد. دیگر خیلی چیزها را فهمیده بودم.
«آن وقت به من گفته بودند به تنم مرهم بمالم.»
«مرهم سیاه؟»
«بله پدرجان، مرهم سیاه... »
«ضربدری؟ امروز به دست و فردا به پا؟»
«بله، بله. از کجا فهمیدی پدرجان؟» مایهی غرور بود.
مگر میشود نفهمم؟ آه، مگر میشود؟ غدهاش رو دارم میبینم!...
«دردش خیلی شدید است؟»
«خیلی شدید! تا به حال در عمرم چنین دردی نداشتم.»
«که اینطور... گلویتان هم درد میکرد؟»
«بله. گلویم هم درد میکرد. پارسال.»
«که اینطور...؛ لیپونتی لیپونتیِویچ مرهم داده بود؟»
«معلوم است! مرهمش مثل چکمهام سیاه بود.»
«مرهم را بد استفاده کردهاید، عمو جان. بد استفاده کردهاید دیگر... »
نمیدانم چندین کیلو از آن مرهم تیرهرنگ مصرف کردم. مقادیر فوق العاده زیادی پتاسیم یدید تجویز کرده و کلی سخنرانی پرشور انجام داده بودم. گاهی موفق میشدم افرادی را بعد از آن شش مرهممالی اولیه به بیمارستان برگردانم. بعضیها را میتوانستم دستکم تا اولین دورههای تزریق هم بکشانم (گرچه در اغلب موارد، به طور ناقص). ولی بیشتر بیماران مانند دانههای شن درون ساعت شنی از دستم میلغزیدند و نمیتوانستم در آن برف و مه دوباره پیدایشان کنم. آه، اطمینان پیدا کرده بودم که در اینجا علت ترسناک بودن سیفیلیس آن بود که کسی از آن نمیترسید. به همین دلیل بود که در آغاز این خاطره، ماجرای آن زن چشم سیاه را تعریف کردم. دقیقاً به خاطر ترسش بود که همیشه او را با نوعی احترام به یاد میآورم ولی او فقط یک نفر بود!
داشتم به راستی مرد میشدم، جدیتر شده بودم و گاه اخمو. آرزو میکردم دورهام به پایان برسد و دوباره به یک شهر دانشگاهی برگردم تا آنجا مبارزهام راحتتر شود.
در یکی از همین روزهای غمبار زنی جوان و بسیار زیبا وارد بخش پذیرش شد. نوزاد قنداقپیچشدهای در دستانش بود و دو بچه هم در حالی که با چکمههای نمدیشان به زحمت قدم برمیداشتند و تلوتلو میخوردند، پشت دامن آبیرنگ مادر را که از زیر پالتو بیرون زده بود، گرفته بودند و به دنبال او روان.
زن سرخگونه با شکوه تمام اعلام کرد: «روی تن بچهها جوش زده.»
با احتیاط پیشانی دختری را که دامن را گرفته بود، لمس کردم. دخترک بدون اینکه اثری از خودش باقی بگذارد، لای چینهای دامن مادرش غیب شد و از آن طرف، وانکا که صورت فوق العاده پتوپهنی داشت از دامن بیرون آمد و به دام من افتاد. به پیشانی او هم دست کشیدم. پیشانی هر دو معمولی بود، بدون هیچ اثری از تب.
«نوزاد را باز کن خانم، خانم عزیز.»
زن نوزادش را باز کرد. بدن برهنهی نوزاد درست مانند آسمان در یک شب صاف یخبندان، ستارهباران شده بود. از سرتا پا لکههای سرخ و جوشهای چرکی بدن را فرا گرفته بود. وانکا به سرش زد در برود و جیغ بکشد. دمیان لوکیچ آمد و به من کمک کرد...
مادر با چشمان آسودهخاطر پرسید: «سرماخوردگی است؟»
لوکیچ غرولندکنان گفت: «هه، سرماخوردگی!» و دهانش را با نفرت و دلسوزی کجوکوله کرد: «تمام قصبهی کاروبوایشان پر است از این سرماخوردهها !»
مادر، در همان حال که من لکههای سینه و پهلوهایش را معاینه میکردم، میپرسید: «آخر برای چه اینطوری شده؟»
گفتم: «لباست را بپوش.»
سپس پشت میز نشستم، سرم را به دستم تکیه دادم و خمیازه کشیدم. (او یکی از آخرین کسانی بود که آن روز پیش من آمده بود. شمارهاش نودوهشت بود). بعد به حرف آمدم: «خاله جان، تو و بچههایت «مرض ناجور» دارید. مریضی ترسناک و خطرناکی است. همهتان باید همین الان شروع کنید به معالجه شدن. معالجهتان هم خیلی طولانی خواهد بود.»
چقدر متاسفم که نمیتوانم با کلام، آن بیاعتمادی چشمان آبی و درشت زن را وصف کنم. نوزاد را مثل یک تکه چوب روی دست چرخاند، ابلهانه نگاهی به پاهای او انداخت و پرسید: «آخر این از کجا درآمده؟» بعد یک وری پوزخند زد.
پنجمین سیگارِ آن روزم را آتش زدم و جواب دادم: «از کجا آمدنش مهم نیست؛ بهتر است به جای آن بپرسی اگر بچههایت را معالجه نکنی چه اتفاقی برایشان میافتد.»
جواب داد: «مگر چه شده؟ هیچ اتفاقی نمیافتد.» و مشغول پیچیدن نوزاد در قنداق شد.
ساعت درست در مقابل من روی میز کوچک قرار داشت. خیلی خوب یادم هست که بیش از سه دقیقه صحبت نکردم که زاری زن شروع شد. از دیدن این اشکها خیلی خوشحال بودم، چون فقط به کمک این اشکهایی که من عمداً با حرفهای بیرحمانه و ترسآور باعث ریختنشان شده بودم، ادامهی گفتوگو به اینجا رسید که:
«پس آنها همینجا میمانند. دمیان لوکیچ! در ساختمان کناری بهشان جا بدهید. تیفوسیها را میفرستیم به اتاق دو. فردا میروم از شهردار اجازه میگیرم یک بخش برای سیفیلیسیها باز کنیم.»
برق توجه و علاقهی عظیمی در چشمان آسیستان، پرستار بخش شعله کشید. ولی چون آدم فوق العاده بدبینی بود، پاسخ داد: «چه میگویی دکتر؟ آخر ما تنهایی چطور از عهدهاش برمیآییم؟ دارو را چه میکنیم؟ پرستار اضافی هم نداریم... و غذا؟... ظرف، سرنگ؟!»
ولی من ابلهانه و با لجاجت سر تکان دادم و گفتم: «درستش میکنم.»
یک ماه گذشت...
در سه اتاق از عمارت برفپوش کناری، چراغهایی با حباب حلبی روشن بود. ملافههای روی تختها پاره بود. فقط دو سرنگ داشتیم؛ یک سرنگ کوچولو یک گرمی و یک سرنگ پنج گرمی سیفیلیس. خلاصه بگویم، فقری رقتآور در وسط برف. ولی... سرنگ جداگانهای هم بود که من به کمک آن، در حالی که در درون از ترس میمردم، چند بار تزریق دشوار سالوارسان (داروی درمان سیفیلیس که در ۱۹۰۹ کشف شد یعنی هفت یا هشت سال پیش از رویدادهایی که دکتر نقل میکند) را که هنوز اسرارآمیز مینمود، انجام داده بودم.
و یک چیز دیگر: روحیهام بسیار آرامتر شده بود. هفت مرد و پنج زن در عمارت بستری بودند و جوشهای ستارهشکلشان هر روز جلوِ چشمان من کمتر میشد.
شب بود. دمیان لوکیچ چراغ را نگه داشته بود و به کمر وانکا نور میانداخت. دهانش پر بود از بزاق آغشته به آرد گندم، ولی ستارهای در آن دیده نمیشد. هر چهار نفر به همین ترتیب از جلوِ چراغ گذشتند و وجدان مرا نوازش دادند.
مادر پیراهنش را مرتب کرد و گفت: «فردا دیگر لابد مرخص میشویم.»
«نه، هنوز نمیشود. هنوز باید یک دورهی دیگر معالجه را تحمل کنید.»
«دیگر رضایت نمیدهم. کلی کار در خانه داریم. از کمکی که کردید ممنون، ولی فردا مرخصمان کنید. دیگر خوب شدهایم.»
گفتوگویی مثل آتش درگرفت و به این شکل تمام شد:
«تو... تو میدانی... » حس میکردم چهرهام دارد سرخ میشود: «... میدانی... تو احمقی!... »
«چرا فحش میدهی؟ این دیگر چه وضعی است؟ به مریضها فحش هم میدهند.»
«فکر میکنی «احمق» برای تو فحش است؟ «احمق» نه، تو... تو... وانکا را ببین! میخواهی او را بکشی؟ نخیر. من به تو این اجازه را نمیدهم.»
زن ده روز دیگر هم آنجا ماند.
ده روز! دیگر هیچ قدرتی نمیتوانست او را آنجا نگه دارد. این را تضمین میکنم. ولی باور کنید! وجدانم آسوده بود... حتی «احمق» گفتن هم موجب ناراحتیام نشد. پشیمان نیستم. فحش دادن در مقایسه با جوش ستارهشکل چه اهمیتی دارد؟
خلاصه سالها گذشت. سرنوشت و سالهای پرحادثه مدتها پیش مرا از آن عمارت برفپوش جدا کردهاند. حالا کی آنجاست و چه اوضاعی دارد؟ مطمئنم که اوضاع بهتر شده. ساختمان را سفیدکاری کردهاند و شاید ملافهی نو هم داشته باشند. البته مطمئناً هنوز برق ندارند. شاید همین الان که من این سطرها را مینویسم سرِ جوان کسی روی سینهی بیمار خم شده و چراغنفتی، نور زرد رنگی روی پوست زرد بیمار میاندازد...
درود بر تو ای رفیق من!
پاییز ۱۹۲۷
سه : با این قطعه به پایون رَسانید
به این نتیجه رسیدم آدمهای رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچ چیز جالب و خوبی در عشق یک طرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است. کثافت مطلق. عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمیدهد، ممکن است در کتابها هیجانانگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیر قابل تحملی خستهکننده است. به این نتیجه رسیدهام آدمهای رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچ چیز جالب و خوبی در عشق یک طرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است. کثافت مطلق. عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمیدهد، ممکن است در کتابها هیجانانگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیر قابل تحملی خستهکننده است.
(جزء از کل، تولتز، خاکسار)
پ.ن: واقعاً چیزی فریبندهتر و گولزنندهتر از ادبیات نداریم. با مکانیسم دراماتیزیشن آشغالترین چیزها را جذاب نشان میدهد. تصویر سوگ مزمن، عشق یک طرفه، درد هجران یار و اتفاقات مسخرهای از این دست که در زندگی و تجربهی واقعی آشغال محض هستند، در ادبیات به زیباترین شکل به تصویر کشیده میشود. سادهترین آدمها آنهایی هستند که ادبیات را جدی میگیرند و زندگیشان را به تصویر مزخرف ادبیات نزدیک میکنند و خودشان و احساساتشان را شبیه کاراکترهای ادبیات میکنند. تاثیر مخربی که ادبیات روی روابط انسانی گذاشته را صنعت فیلم پورن نگذاشته!
نقدی کوبنده از یک عدد روانپزشک را میخواندید همی تا رسیدیم بدانجا که نظرتان است!؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
من فقط میخوام تو خوشحال باشی! نگاهی به فیلم شف (chef) فیلمی که نباید با شکم خالی دید!
مطلبی دیگر از این انتشارات
از قیصر تا فیلمهای اتوبوسی فقط یه بلیت( طنز)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سختی های یادگیری برنامه نویسی