هنوز نه.


تقریباً یک هفته است که بعد از خوردن شیرِ داغ به خودم میگویم: نمیخواهی یک لیوان دیگر بنوشی؟

نمی دانم.

به هر حال خوردن شیر لذت بخش بود و همین باعث شد شروع به نوشتن کنم.

نمی خواهی یک لیوان دیگر بنوشی؟

شاید اگر شرابِ جانانه ای بود برای سر کشیدن، سر می کشیدم.. اما این لیوان دسته دار است و ناراحتی ها با یک لیوان شیر برای دقایقی از یاد نمی روند.

اما همین لیوان شیر، بدون هیچ مکملی، شیرینیِ خاصِ خودش را به جانم می اندازد.

می اندازد تا کامِ آخرِ سکانس های شبانه را شیرین کرده و این سیاهی، جانم این سیاهی را دور کند‌..

او را به تبعیدی ترین جزیره در تاریخ های دور ببرد.

جایی که قرمزیِ لاله در کوهپایه ها با سبز عشق بازی ندارد .. همین یعنی آنجا تاریک است و غم زده.

هر چند لذت بخش، نوشیدنِ شیرِ داغ هم تمام می شود و اینبار از فکرِ در لحظه بودن، به گذشته افتادم.

اما این بار گذشته خیلی نزدیک تر بود.

چند شبِ قبل به یادم امد.

تاریکیِ ماه و شب در صحنه ی مظلومیت گربه.

او مرا صدا کرد.

پسرک نه چندان غریبه و نه چندان آشنا.

ایستادم تا به من برسد.

دستانش را نشانم داد و خب،

اگر دستِ من بود شاخِ گلِ پسرک را دور می انداختم، اما چه کنم که وقتی چشم های او را دیدم، دلم لرزید.

دلم لرزید اما نه برای عشقی که نشان می داد.

میخواستم احترامِ شوقی که داشت حفظ شود.

اما با پذیرفتنِ گلِ او، به قلبش سلام کردم، و این خوب نبود.. حتی شاید زیبا هم نبود.. نباید عطشی اتفاق می افتاد.. نمیخواستم در یک چشم بر هم زدن دلم را دو دستی به تقدیرِ دیگری بی اندازم.

انگار همین دیروز بود که دست های عشقِ قدیمی مرا در آغوش می کشید، نمی‌توانستم قلبِ تازه ای را نوازش کنم.

نمیتوانستم حقیقی عاشقی کنم.

مثل روح، سرگردان بودم.

نه، هستم.

اما دلم برای خالصانه ی عشقِ توهمیِ او سوخت.

خودش هم نمیدانست که علاقه اش مثل باد گذراست و من این طنزِ تلخ را که به خاطرَش ناراحت بود درک می کردم.

امروز هم او را دیدم،

هنوز شاخه گلَش را نگه داشته ام.

اما با هر بار نگاه کردن به رُزِ خشک شده، میخواهم از هر چه قرمزِ بیهوده است فرار کنم!

بروم به خاکستری.

به سبز.

نفیسه خطیب پور

پیج نقاشیام : @roots.ofme