_
هیس!

هیس!
چه فریادها در این خاموشیِ گویاست... نشنیدی؟
چه فریادیست!
چه آشوبیست!
اِی، عجب دردی... میبینی؟
برگهها مُرده، قلمها بیجان، و زبان بیش از همه چیز قاصر، از هر چیز؛ از گفتن، از ابراز، از فریاد...
مینشینم گوشهای دِق کرده و خلوت.
سر در بالین،
انگشتها سرد،
چشمهایم خیس؛
میگریَم به پای چند و چندین صفحهی خالی؛
صفحههای ساکت و کمحرف،
صفحههایی که ندارند حرف، ندارند حرف، ندارند هیچ...
بلکه از رنج و غمی کهنه به حرف آیند؛
بگویند: هیس!
نشنیدی؟
آی، چه غوغاییست...
چه بیگانهاند، پیوندها.
چه آلودهاند!
چه مغموماند!
چقدر خستهاند... حق دارند:
روزگار، لبریز از ظلم است و ظالم، همچو مظلوم است؛
به ظاهر، مینالد...
میگریَد (میخندد)...
چوب را نالان در دستانِ بی مهرش، میگیرد.
میکوبد!
میکوبد!
وای، عجب ظالمانه مظلوم است... میبینی؟
با شکوه، ذلت
با غرور، خفت
با غیرتی پوشالی و مضحک،
استخوان جانِ این مردم،
میزنند بر جوهر خونین؛
بر تمام صفحههای مُردهی کاغذ،
بر تب سرخ شعلههای بیدادی،
مینویسند: هیس!
اما،
تو بخوان: فریاد!
بزن: فریاد!
هعی، میدانم؛
طعم تلخ این همه خاموشیِ بیانتها برجاست...
میدانم؛
کسی شعرِ مرا در دل،
در تپشهای عجیب روح،
در بیقراریهای بی پایان،
در میان شاخههای ارغوانی سر به زیر افکنده و خسته، نمیخواند.
میدانم؛
نمانده جای هیچ حرفی، میدانم؛
باشد، هیس!
آری، هیس!
چه فریاد ها در این خاموشیِ گویاست... نشنیدی؟
دوستدار شما
پست های پیشنهادی:
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادگیری زبان با برنامه Word up
مطلبی دیگر از این انتشارات
هوا چه گرم است!
مطلبی دیگر از این انتشارات
به جرم دختر بودن