چرا به دوستانمان راحت تر از خانواده‌مان محبت می‌کنیم؟

سوالی که چند وقتی­ ست ذهنم را مشغول ساخته این است، که چرا نمی­ توانم جواب پدر و یا مادرم را با " جانم " بدهم! چرا نمی ­توانم اندکی را بیشتر دمِ در منتظرشان بمانم، چرا نمی ­توانم راحت بهشان " لبخند بزنم " ؟ و این فکر، حال مایه­ ی عذابِ من شده است. می ­پرسید چرا؟

احساس می­ کنم در برابر خانواده­ ام صادق نیستم!

آن جانم هایی که به دوستانم می­ گویم از ته دل است، می ­خواهم که می­ گویمشان، و در برابر خانواده ­ام نیز می ­خواهم، و هر بار تلاش می­کنم این بار جوابِ خانواده را با جانم بدهم، دقیقا هر بار، تا پشتِ لبانم می­ آید و ناگاه تمامِ زبانم به " بله " یا " هم " تغییرِ حالت می­دهد. سوالی­ ست که متوجه­ش نمی­ شوم، چرا نمی­ توانم با خانواده ­ام مهربان باشم؟ چرا محبت کردن به دوستانم برایم آسان تر از خانواده ­ام است؟ چند پاسخ احتمالی دارم:

1 – خانواده به من اینطور محبت می­ کند، و من به یکی دیگر منتقلش می­ کنم، یک روندِ یک طرفه ­ی محبت است!

2 – شاید چون همیشه هستند پیشِ خودم فکر می ­کنم که هر بار باز فرصتِ محبت کردن به آنها را دارم، هنوز فرصت دارم به نیاز هایشان توجه کنم، هنوز فرصت دارم نگرانشان شوم، ولی در ناخودآگاه، چون دوستانم از ابتدا نبودند، این احتمال شکل می ­گیرد که شاید تا انتها نیز نباشند!

احتمالِ دوم را قوی تر می­ دانم، ولی مطمئنم هنوز پاسخِ واقعی را نیافته ­ام. به رفتارم توجه کردم، در چند هفته ­ی اخیر، در بیرون از خانه ظرف شستم، جوابِ همه را با جانم و لبخند داده­ ام، سعی کرده ­ام دوستشان بدارم و مدام جویای احوالشان شوم، شرمسارم که هر بار، دقیقا هر بار یکی از اعضای خانواده به همراه یکی از دوستانم ( شاید اتفاقی شاید خیر ) باهم بیمار می­ شدند، و من هر روز حالِ دوستم را می ­گرفتم و حالِ اعضای خانواده را خیر. شاید چون هر روز خانواده­ ام را می ­دیدم؟ نمی ­دانم... . و ناگاه از درون، به عذابی عمیق بدل شد، چیزی که مدام مرا گناه­کار می­خواند و نمی­ گذاشت هیچ کاری را درست انجام دهم، درست از این نظر که فکرم رویش متمرکز باشد! . ولی ریشه­ ی این رفتار را باید در چه بجویم؟ شاید ناخودآگاهم میانِ مقدارِ وقت هایی که با دوستانم و با خانواده ­ام به من خوش گذشته حدِ تفاوت معین می ­کند و بهتر را ( که عموما جمع های دوستانه هستند ) انتخاب می­ کند که در جای بالاتر و جلوی چشم قرار دهد؟ ما هر روز با خانواده نمی­ خندیم، تکرارِ مدامِ روز هایی که ساده می­ گذرند یک روالِ طبیعیِ زندگی کنار خانواده است. ولی چیزی که برایم مشخص است، این است که مهربان نبودنم، دلیلی دارد، چون در حالت عادی سعی می­ کنم با همه مهربان باشم، ولی در برابر خانواده، انگار چیزی جلوی مهربانی­ ام را می­ گیرد، شاید...

می­ ترسم که محبتم را درک نکنند!

می­دانم اتفاقِ بعیدی نیست، محبت های دو طرفه در رفاقت ها بیشتر شکل می­گیرد، در روابط خانواده، گویی یک قانونِ از قبل برقرار است و تو محبت می­ کنی، و شاید پاسخِ خاصی دریافت نکنی، یا حتی یک پاسخ هیجان انگیز، واکنش های خانواده­ ات را می ­شناسی و ممکن است... نه! این یک بیراهه است، مرا از مقصودم دور می­ کند، فرایندِ محبت کردن، همه جا همان است، پس مشکل کجاست؟ شاید، خانواده ­ام را لایق محبت نمی­ بینم، این احتمال، شاید ریشه در این ذهنیت دارد که چیز هایی را ازشان دیده ­ام، مثلِ قساوت قلبی که موقعِ دعواهاشان به خرج می­ دهند، یا وقتی از شخصِ دیگری عصبانی هستند، و مواردی که از خویش دور می­ شوند، شده ­است بارها... آری! فکر کنم یافتمش...

حالا که کمی دقت می­ کنم، می ­بینم هر بار وقتی تلاش می­ کردم جوابشان را با جانم بدهم، دنبالِ موقعیتِ امنی بودم، و موقعیت امن یعنی وقتی که " خودشان " هستند! می­بینم که چطور از خویششان دور هستند و فقط گاه، آن هم دقیقا وقتی مهربانی و محبت جریان دارد به خویش باز می­ گردند. ولی سوالی که ذهنم را حال مشغولِ خویش ساخت، این است که پس وقتی به دوستانم محبت می­ کنم که فقط خودشان باشند؟ و نه آن وقت هایی که سعی در یکی دیگر بودن می­ کنند؟ باید کمی به حافظه ­ام فشار بیاورم!

جالب است...

من فقط وقتی با دیگران رها رفتار می­کنم که مطمئن باشم خودشان باشند!

فکر کنم مدتی­ ست که مطمئن شده ­ام که این نوع از مهربانی ( خالص ) که ارائه می­دهم، اطرافیانم را به سمتِ خویش هدایت می ­کند. همیشه با دوستانم مهربانم چون همیشه دوست دارم خودشان باشند، همیشه " جانم " می­ گویم تا از جانشان با من صحبت کنند، نه آن شخصی که گاها تلاش می­ کنند باشند. پس شاید این مقاوت ریشه در این دارد که:

من نا اُمیدم!

نا اُمید از باز " خویش " بودنِ خانواده­ ام، و این بر­میگردد به اینکه سال­هاست با ایشان زندگی می­ کنم، و اینکه به دوستانم امیدوارم بخاطرِ مدت زمانِ کمِ آشناییمان، و به یاد می آورم دوستانی را که حال به مهربانی کنارشان نیستم، و اندک دوستانی را که خالصانه دوستشان دارم، و من فقط کمی نا اُمید بوده­ ام، گاها چیز هایی مرا گمراه می­ کنند، و گاها پاسخِ چیز هایی ساده هستند!

من نگرانی های خانواده برایم مهم بود ولی کاری نمی ­کردم چون...

نا اُمید بودم!

خانواده­ ام را دوست دارم و ... ، و خیلی چیز های دیگر، ولی یک چیز مرا از برآوردنِ آخرین خواسته­ ی آنان، آن هم اینکه دوستشان داشته باشم، بازمی­داشت:

نا اُمید بودنم... .

و من تصمیم گرفتم، من حتی امتحانش نکرده بودم، حال امتحاش می­کنم، نمی­ شود بی امتحان کردن نا اُمید بود! مهربان خواهم بود، جانم خواهم گفت، برای نگرانی هایشان ارزش قائل می­ شوم، و برای خنده­ هاشان، کاری می­ کنم که بخندند، به خوشحالی­شان امیدوارم، و جانم خواهم گفت، و برای بارها و بارها که عقربه ­ی ساعت از دوازده بگذرد، دمِ در منتظرشان خواهم ماند، و برای گرفتنِ گوشه­ لبخندی ازشان، برایشان گل می­خرم، و شاید ساده باشد ولی، جانم خواهم گفت!

ولی این بار...

نا اُمیدم نکنید... !


وحید ح زرقانی.



پ.ن یک:

https://vrgl.ir/doaTA