مترجم و مشاور هستم و مینویسم
یک عاشقانه واقعی: تحلیل فیلم 500 روز سامر
تحلیلی روانشناختی بر فیلم 500 روز سامر
زینب شاهدی Shahedi.zeynab@gmail.com
کارگردان: مارک وب
بازیگران اصلی: جوزف گوردون-لویت (تام)؛ زویی دشانل (سامر)
ساخت: 2009، آمریکا
ژانر: درام- کمدی- عاشقانه
فیلمنامه: اسکات نوستاتر، مایکل اچ. وبر
پانصد روز سامر داستان آشنایی اتفاقی پسری است با دختری. اما، حواستان باشد! این یک داستان عاشقانه نیست!
البته، شاید هم باشد. در واقع اگر بخواهیم خوب فکر کنیم، داستان عاشقانه است. مگر میشود آشنایی پسری با دختری، عاشقانه نباشد؟ خب، شاید بشود گفت عاشقانه است، اما نه به آن شکلی که همه ما فکر میکنیم. یعنی، نه به آن شکلی که در افسانهها شنیدهایم، در فیلمها دیدهایم، در داستانها خواندهایم و در شعرها سرودهایم. این یک داستان عاشقانه است، اما نه داستان عاشقانهای افسانهای: این یک داستان عاشقانه واقعی است!
روز 35: و عشق ... مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
امروز دنیا زیباتر از همیشه است. آفتاب در آسمان میدرخشد، نسیمی دلنشین میوزد و شهر چهرهای زیبا پیدا کرده است. مردم همه شادند و هرکدام با هیجان و امید دنبال کارهایشان میروند. درست مثل تام. تام دارد سر کار میرود. همان کاری که از سالها پیش فقط برای شاغل شدن انتخابش کرده و هیچ معنای خاصی در زندگیاش نداشته، همان کاری که تا همین چند روز پیش کسالتآورترین کار دنیا به حساب میآمده. اما حالا انگار دارد به سوی بهشت میرود. روی پا بند نیست. اعتمادبنفس از تمام حرکات و وجناتش میبارد. سرش را راست گرفته، سینه را سپر کرده و طوری محکم راه میرود که انگار پادشاه زمین است. نمیتواند لبخند نزند. چشمهایش برق میزند. از همیشه خوشتیپتر شده و هرکسی که از کنارش میگذرد بیدرنگ جذبش میشود. همه به او لبخند میزنند و انرژی مثبت میفرستند. او راه نمیرود، میرقصد؛ پرواز میکند! و تمام دنیا به وجد آمده و پا به پایش به پایکوبی پرداخته. تام روی ابرها سیر میکند. تام ... عاشق شده است! عاشق سامر، با آن لبخند زیبایش، موهای سیاهش، چشمهای گیرایش. او درست همان کسی است که تام سالها منتظر دیدارش بوده است!
روز 408: و عشق ... مرا به وسعت اندوه زندگیها برد
سامر رفته است. سامر با کسی دیگر ازدواج کرده است. همین دختری که میگفت من به عشق و عاشقی و سرنوشت اعتقادی ندارم. همین دختری که میگفت من به کسی تعهد نمیدهم. حالا برای تمام عمرش به کسی تعهد داده است. به کسی بهجز تام. به کسی که معتقد است «سرنوشت» او را پیش رویش گذاشته است. سامر رفته و تام به معنای واقعی کلمه «بدبخت» شده است. هر طرف را که نگاه میکند همه «کسی» را دارند که با او خوشحال و خوشبخت در مسیر سرنوشت قدم برمیدارند، اما او دیگر «کسی» را ندارد. زندگی پوچ و بیمعنا شده و دیگر ارزش زیستن ندارد. کار؟ به زحمتش نمیارزد. محل کار کسالتبارترین نقطه جهان است. خانه؟ وضعیت بهتری ندارد. تاریک و غمزده است و تنهایی در آن موج میزند. اصلا چرا باید کار کرد؟ چرا باید بلند شد؟ چرا باید غذا خورد؟ برای زنده ماندن؟ چرا باید زنده ماند؟ همه چیز تمام شده است. همه آن امیدها و آرزوها نقش بر آب شده. برای چه باید زنده ماند وقتی دیگر «کسی» نیست که به زندگیات معنا بدهد؟ همان بهتر که همانجا توی رختخواب بمانی و از جایت بلند نشوی.
یک عاشقانه واقعی
تام دارد زندگیاش را میکند. او مردی معمولی است، با کاری معمولی، و زندگی معمولی. و، اینطور که به نظر میرسد، از زندگیاش راضی نیست. دلیلش هم این است که او از کودکی، تحت تاثیر فیلمها و داستانها و شعرهای عاشقانه، این باور را پیدا کرده که هرگز خوشبخت نخواهد بود مگر «او» را پیدا کند.
و حدس بزنید چه؟ تام بالاخره او را پیدا میکند: منشی جدید شرکت، سامر، که هرچند او هم دختری کاملا معمولی است؛ ولی چیزی در خود دارد که تام را به این باور میرساند که او همان است که باید باشد: او زیباست، خوشبرخورد است، و مثل یک صفحه سفید، آماده است تا فرافکنیهای تام را بپذیرد. همه چیز آماده است تا رویای کودکی تام را به واقعیتی به شیرینی قصههای عاشقانه تبدیل کند. تا او را به نیمه گمشدهاش برساند. نیمه گمشده تام همین دختر است. او هیچ چیز کم ندارد. فقط یک مشکل وجود دارد: سامر به افسانه نیمه گمشده هیچ اعتقادی ندارد!
این یک داستان عاشقانه واقعی است. یعنی مثل فیلمهای دیگر اینطور نیست که دو شخصیت اصلی در پایان فیلم به هم برسند و تا پایان عمر به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنند. و البته، مثل بقیه فیلمها هم نیست که شخصیتهای اصلی با اشک و آه و اندوه از هم جدا شوند و هرگز همدیگر را فراموش نکنند. در پایان این فیلم، شخصیتها از هم جدا میشوند، ولی هرکدام با کسی دیگر ازدواج میکند، و هردو خوشحالند. درباره خوشبخت شدن یا نشدنشان چیزی نمیدانیم، چون هیچکس از آینده خبر ندارد.
برداشتهایی از فیلم 500 روز سامر
فیلم 500 روز سامر حرف برای گفتن زیاد دارد. مخصوصا برای کسانی که به عشق و عاشقی و سرنوشت اعتقاد دارند، و همچنین کسانی که به این چرندیات اعتقادی ندارند! لطفا فیلم را ببینید. در اینجا فقط به چند مورد از پیامهای جالبی که میشود از آن برداشت کرد اشاره میکنم.
- مهم نیست سنتان چقدر باشد؛ اگر به افسانه نیمه گمشده اعتقاد دارید، شما یک ابله هستید! تام بیستوخردهای سال سن دارد. خواهر تام هنوز کودکیاش را تمام نکرده است. ولی تام درباره رابطهاش از خواهرش مشورت میگیرد، و عجیب است که خواهر کمسنوسالش چیزهایی بدیهی را به او گوشزد میکند که خودش حتا به فکرش هم نرسیده است. بله، خواهر کوچک تام، که به سحتی میتوان او را نوجوان دانست، از تام فهمیدهتر است. -- دروغهای عاشقانه، شما را احمق میکند!
- اگر خودتان هم به خودتان دروغ بگویید، دیر یا زود چوبش را خواهید خورد! تام دروغهای زیادی درباره عشق رمانتیک شنیده و آنها را باور کرده است. احتمالا گناهی هم نداشته! اما فاجعه زمانی رخ میدهد که خودش هم به خودش دروغ میگوید. سامر در همان ابتدای ورودش به زندگی تام، و بارها و بارها طی آشناییشان، به زبان مستقیم و غیرمستقیم، تاکید میکند که دنبال هیچ رابطه جدی و متعهدانهای نیست. نشانهها دارند این را فریاد میزنند. اما تام، بر فراز ابرهای عاشقی، ترجیح میدهد اینطور فکر کند که: «الان یه چیزی میگه. یه روزی عاشقم میشه و همه این حرفا رو میذاره کنار!» خب، برایتان بگویم که البته در نهایت سامر روزی همه این حرفها را میگذارد کنار، اما کسی که به او تعهد میدهد تام نیست!
- تنها زمانی نجات مییابید که به همه دروغها پشت پا بزنید. وقتی سیلی حقیقت بالاخره محکم توی گوش تام میخورد، اتفاق مهمی میافتد: از خواب خوش بیدار میشود. بیدار شدن از این رویای شیرین و روبرو شدن با واقعیت تلخ و ناگزیر زندگی درد دارد. تلخ است و گزنده. اما این درد ارزشش را دارد. تنها پس از عبور از این دالان سرد و تاریک درد است که خوشبختی میتواند خودش را نشان دهد. تام، به شیوه سختش، میپذیرد این افسانهها همه دروغ بود و نباید به آنها دل میبست. او از شغلش، که تولید نوشتههای عاشقانه (و دروغین!) برای کارت پستال بود، بیرون میآید و به تمام باورهایش درباره عشق و عاشقی پشت میکند. و اینجاست که خورشید «خوشبختی» کمکم از پس کوه سرنوشت نمایان میشود.
- خوشبختی شما دست کسی نیست مگر خودتان. در صحنه اول فیلم، تام را میبینیم که منتظر کسی نشسته تا بیاید و رنگ شادی و خوشبختی را به زندگیاش بیاورد. در صحنه پایانی، تام را میبینیم که خودش همت به خرج داده و به دنبال شغلی که همیشه آرزویش را داشت (معماری) رفته است. اینجا، در مسیر زندگی خودش، بدون اینکه انتظارش را داشته باشد، با دختری روبرو میشود که اتفاقا او هم دنبال ساختن زندگی خودش است. هردو برای مصاحبه شغلی آمدهاند: - «امیدوارم تو مصاحبه قبول نشی.» - «منم امیدوارم تو قبول نشی!» میبینید؟ هرکسی دنبال ساختن زندگی خودش است. یک زندگی واقعی، نه متوهمانه. البته که این آشنایی هم کار سرنوشت است، اما این بار کسی قرار نیست بارِ شاد کردن آن دیگری را به دوش بکشد. حتما شما هم حس میکنید که این رابطه بالغانهتر است و میتواند تام را به خوشبختی نزدیکتر کند.
- در عشق شکست خوردهاید؟ الاهی! ولی ... دنیا به آخر نرسیده است. پانصد روز با «سامر» (در زبان انگلیسی به معنای تابستان) تمام شده است. از لحظه آشنایی با «آتم» (در زبان انگلیسی به معنای پاییز)، دختر دومی که وارد زندگی تام میشود، شمارشگر دوباره برمیگردد و روز (1) را نشان میدهد. این قسمت از فیلم پانصد روز سامر دو نکته دارد: اول، فصل قبل، با همه خوبیها و بدیهایش، تمام شد و رفت. دیگر برنمیگردد. دیگر بهش فکر نکن! و دوم، فصلی تازه آغاز شده. دنیا به آخر نرسیده. به قول معروف، امروز اولین روز از باقی زندگی توست. اگر در فصل قبل نتوانستی گلی به سر خودت بزنی، باشد، مشکلی نیست. از نو آغاز کن. و زندگی تازهات را خودت با دستان خودت بساز. بدون دروغ، بدون بیمسئولیتی، و بدون خیالپردازیهای متناقض با طبیعت زندگی.
شما چطور؟ به سرنوشت اعتقاد دارید؟
پینوشت: این مطلب را قبلا در مجله موفقیت منتشر کردهام.
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی 21 سیستم عامل برتر برای تست نفوذ و هک
مطلبی دیگر از این انتشارات
مردونگی یا نامردی؟ (یادی از فیلم تایتانیک، جک و رز)
مطلبی دیگر از این انتشارات
اگه برنامه نویسی باید...باشی !