بررسی فیلم Zack Snyder's Justice League
بالاخره پس از ۴ سال تلاش و حمایتهای طرفداران- و همچنین موفقیت فیلمهای دیگر کمپانی DC- وارنر با پخش فیلم «لیگ عدالتِ زک اسنایدر» موافقت کرد، و به آن چراغ سبز نشان داد. فیلمی که طرفداران زک اسنایدر و همچنین طرفداران فیلمهای ابرقهرمانی، در توییتر، آن را با نام Snyder Cut میشناسند. به همین دلیل قصد دارم تا این فیلم ۴ ساعته که نه تنها در زمان ساخت، بلکه در طی این ۴ سال، حواشی زیادی به خود اختصاص داد را بررسی کنم. در ادامه با من همراه باشید که ببینیم آیا لیگ عدالتِ زک اسنایدر، آن قدرها که منتظرش بودیم، و آن طور که نمراتِ نسبتاً بالایِ آن نشان میدهند، به خوبی عمل کرده است، یا صرفاً یکی دیگر از آن دسته فیلمهای بلاک باستریِ عام پسند (Mainstream) است.
اگر از طرفداران فیلمهای ابرقهرمانی، و بخصوص طرفدار کامیکها و جهان DC باشید، قطعاً برای یکبار هم که شده، نام زک اسنایدر، کارگردان فیلمهایی چون Watchmen، Man of Steel، Batman VS. Superman، را شنیدهاید. کارگردانی که در جهان سینمایی چنین فیلمهایی بعنوان یکی از فیلمسازان عرفشکن شناخته میشود، و بدلیل داشتن نوع نگاهی خاص و تاریک یا همان دارک، معروف است. آخرین ساختهی اسنایدر یعنی لیگ عدالتِ زک اسنایدر نیز، از همان فرمول قدیمی پیروی میکند؛ تلاش برای ساختن فضایی جدی، خشن و گاهی خون آلود، و کنار زدن مرزهایی که فیلمهای کمپانیهایی چون مارول برپا کردهاند. اما این فیلمها- که در حال حاضر قرار است آخرین آنها را بررسی کنیم- خالی از ایراد نیستند. اسنایدرکات را میتوانیم غایتِ تمامِ کارهای اسنایدر بدانیم؛ در داستانسرایی، صحنههای اکشن، شخصیت پردازی، تدوین، اقتباس و تمام چیزهای دیگر که یک فیلم یا حداقل یک فیلم ابرقهرمانی خوب باید داشته باشد. هستهی اصلی داستان ما، همان چیزی است که در فیلم (بخوانید زباله) سال ۲۰۱۷ به کارگردانی جاس ویدن دیدیم. تلاش بتمن برای برپا کردن گروهی از ابرقهرمانان با قدرتهایی فرا انسانی، جهت جلوگیری از نابودی بشریت و اشغال زمین زمین توسط شخصی به نام استپن وولف. پس نباید انتظار داستان و فیلمنامهای صد در صد جدید را داشته باشید، چراکه ناامید میشوید؛ اما آن چیزی که این فیلم را، در بخش داستان سرایی، نسبتِ به نسخه ۲۰۱۷ آن متفاوت میسازد، منطقیتر شدن و منسجم شدن داستان است. دیگر با یک فیلم از همهجا ناقصِ احمقانه طرف نیستیم. شاید داستان آن قدرها که باید، قدرت کافی را نداشته باشد و شما را با خود درگیر نکند، اما کاملتر بودن و منظم شدن آن، میتواند یک پوئن مثبت برایش باشد؛ تقسیم بندی شدن آن به ۶ قسمت نیز میتواند یکی از مزیتهای دیگر برای این فیلم باشید، زیرا ممکن است بعضی نتوانند یک فیلم ۴ ساعته را بدون وقفه تماشا کنند، و نیاز به استراحت داشته باشند که این تقسیم بندی این امکان را برایشان فراهم میکند. در بخش داستان باید بهتان بگویم که اسنایدر همراه با یک الی دو نفر دیگر، مسئولیت نگارش آن را برعهده داشتهاند؛ البته این نکته قابل ذکر است که روایت بشدت تحت تاثیر کامیکها بوده است. داستانِ فیلم دارای مشکلات خاص خودش است که در ادامه به آن میپردازم، اما بیایید انصاف را رعایت کنیم، و از انتخاب موسیقیهای بسیار خوبی که اسنایدر برای اثر خود انتخاب کرده، نگذریم. موسیقیهایی که کاملاً با فضای داستان و همچنین صحنههای اکشن،درگیریها و نقاط اوج ماجرا، منطبق بودند. یکی از بهترین سکانسهایی که میشود به آن اشاره کرد- از بُعد موسیقیاش- در ابتدای فیلم، و تمام شدنِ مکالمه بروس وین، و آرثور کری (آکوآمن) است. دخترها آوازی محلی را زمزمه میکنند به نام Vísur Vatnsenda-Rósu. یک آواز سنتیِ مختص قطب که در اصل یک شعر سنتی است، و به خودیِ خود آن حس آرامش و در عین حال منفی بودن فضا را به تماشاگر منتقل میکند. حسِ بیاهمیت بودن جهان و اتفاقاتش برای یکی از قدرتمندترین شخصیتهای زمین و بخصوص دریا، و نگرانیِ بروس وین از عدم تمایل او (آکوآمن) برای کمک در محافظت از زمین.
مضاف بر بحث موسیقی، یکی از مهمترین عواملی که موجب کارآیی بهتر این موسیقیها شده است، کُند کردن سرعت تصویر یا همان اسلوموشن است. تکنیکی در تدوین که ما را در جایگاه قهرمان قرار میدهد و هیجان سکانس را بیشتر میکند؛ اما این تکنیک، در دست اسنایدر، به مانند یک شمشیر دو لبه است. یعنی به همان میزان که باعث جذابیت فیلم میشود، به دلیل استفادهی افراطی کارگردان، به یکی از خستهکنندهترین و حتی رو اعصابترین عناصر موجود در فیلم تبدیل شده است. برای مثال سکانس خارج شدن ملکهی آمازونیها همراه با اولین Mother Box، از مکان نگهداریِ آن. کارگردان بیدلیل نه تنها خروج، بلکه دویدنِ پس از آن را نیز با سرعت پایین به ما نشان میدهد که به هیچ عنوان با جریان فیلم نه تنها هماهنگ نیست، بلکه در صورت تماشای مجدد فیلم، با آن در تعارض است.
بیایید از بحث تدوین و موسیقی فاصله بگیریم، و وارد بحث شخصیتها و داستان شویم. زک اسنایدر بعنوان یک کارگردان، در هیچ کدام از ۳ فیلم آخر خود، یعنی از سال ۲۰۱۳ با Man of Steel نتوانسته معنا و مفهومی سیاسی یا فلسفی، مضافِ بر داستان خود به فیلم اضافه کند. اما به چه دلیل این سخن را میگویم؟ در اولین سکانسِ آشناییِ ما با واندروومن و حضور آن گروه تروریستی در موزه، مونولوگی توسط رئیس تروریستها گفته میشود: «مرگ بر جهان مدرن؛ بازگشت به عصر تاریکی».
دلیل اسنایدر از الزام وجود این مونولوگ و وجود یک حمله تروریسی در فیلم را به هیچ عنوان متوجه نمیشوم. نه به آن پرداخته میشود، و نه منطقی پشت آن است. امکان این وجود نداشت که برای سکانسِ رویایی با واندروومن، یک فرآیند سرقت از بانکی معروف در قلب شهر تدارک دیده شود؟ آیا حتماً باید چنین صحنهای با چنین جملهای در فیلم ترتیب دادعه میشد؟ بیایید کمی جلوتر بریم، و به سکانس رویارویی واندروومن با آخرین شخص آن گروه، رهبرشان، بپردازیم. سکانسی که به خوبی به جلو حرکت میکرد و صحنههای اکشن خوبی را دارا بود (و اسلوموشنهای بجا) که با پایانی احمقانه روبه رو شد. قهرمان ما بدون هیچگونه انفجار و با دست خالی تمام افراد آن گروه را نقشِ بر زمین میکند و یک بمب را از موزه خارج؛ اما برای از پا درآوردن آخرین نفر - آن هم در زمان تعویض خشاب اسلحه (!)- با به یکدیگر زدن دستبندهای خود، انفجاری عظیم ایجاد میکند و بخشی قابل توجه از آن سالن یا اتاق را از میان میبرد؟ پایانی بیاندازه غیرمنطقی و احمقانه. در این میان که صحبت از واندروومن و آمازونیها شده است، باید به یکی از احمقانهترین نقدهایی که به فیلم وارد است، در دفاع از اثر، پاسخ دهم. گفته میشود که جنبشهای فمنیستی و جریانهای اخیر که در فیلمها راه افتاده است، بر روی اسنایدر تاثیر گذاشته و به همین دلیل او دست به خلق یک جهانِ مخصوص زنها کرده است که همهشان قهرمان و فداکار بوده و شخصیت منفیِ مقابل آنها مرد است. همان ابتدا توضیح دادم که منبع الهام چنین فیلمی و منبع اقتباس چنین شخصیتهایی، کامیک بوده و خلق جهان themyscira به کامیکها و مدتها قبل از ساخت فیلم، در سال ۱۹۴۱ برمیگردد. به همین دلیل چنین نقدی نه تنها وارد نیست بلکه بیانصافی در حق فیلم و کارگردان است.
جلوتر میآییم و از صحنهی اولین حضور و آشنایی با ویلن یا همان شرور داستان، استپن وولف، و درگیریاش برای اولین Mother Box که الحق که جذاب است، میگذریم. باری دیگر بروس وین را میبینیم که درحال پیاده شدن از هلیکوپتر و بعد از آن صحبتاش با آلفرد پنی وورث، خدمتکار چندساله و یکی از مهمترین شخصیتهای زندگی بتمن، در هواپیما است. درست است که فیلم فقط دربارهی شوالیه تاریکی نیست، و طبیعتاً نباید به او و رابطهاش با آلفرد و خود شخصیت آلفرد پرداخته شود، اما چنین شخصیتی (آلفرد) باید حداقل شخصیت پردازی داشته باشد؛ که ندارد. یکی از بیاهمیتترین شخصیتهای کل فیلم- علاوه بر مارثا، مادر سوپرمن- شخص آلفرد است که هیچگونه تاثیری در روند داستانی ندارد. آن قدر این شخصیت بیتاثیر و اضافی است، که حتی ایدهی ساخت دستکش مخصوص بتمن برای جذب انرژی را نیز از بروس وین گرفته و صرفاً مانند روبات، آن را ساخته است. کاری که خود بتمن نیز میتوانست آن را انجام دهد. الآن که صحبت از شخصیتهای اضافی شده است، میخواهم فرصت را غنیمت بشمارم و به سه کاراکتر دیگر که دو نفرشان کاملاً اضافی و دیگری نسبتاً اضافی است، اشاره کنم. شخصیتهای مارثا، مادر سوپرمن، شکارچی مریخی (Martian Manhunter) و آیریس وست، دختری که فلش نجاتش داد. ممکن است با خود بگویید که چرا نام لوئیس لین، معشوقهی سوپرمن را نیاوردم. لوئیس برخلاف باقی افراد حداقل چند دیالوگ کوتاه با سوپرمن داشت و از کشته شدنِ بتمن توسط سوپرمن ممانعت کرد؛ همچنین او بود که باعث شد تا سوپرمن خاطراتش را به یاد آورد. به قول بتمن: «او کلید ماجراست». حداقل در ظاهر. ولی مارثا و آیریس، هرکدام تنها دو مسئولیت برعهده داشتهاند؛ یکی در آغوش گرفتن فرزند تازه از مرگ برگشتهی خود، که هر مادری آن را انجام میهد (تازه اگر با اغماض او را مادر کلارک در نظر بگیریم)؛ و دیگری تصادف کردن و یک نگاه مثلاً عاشقانه به فلش و نهایتاً نجات یافتنش. امیدوارم در فیلمی که از فلش قرار است در آینده ساخته و اکران شود، آیریس با همین بازیگر، نقشی جدیتر پیدا کند چراکه درغیر این صورت حتی از مارثا نیز بیخاصیتتر بوده و فقط برای یک موزیک ویدیو با حضور افتخاری فلش مورد استفاده اسنایدر قرار گرفته. و اما شکارچی مریخی. برای توصیف حضور او از لغت " نسبتاً " استفاده کردم، چراکه صحبت نهاییاش با بروس در بخش اپیلوگ -که خبر از در راه بودن جنگی را میداد- مقداری به اهمیت شخصیت افزوده است. البته از حق نیز نگذریم که خود حضور شکارچی مریخی در جهان سینمایی DC به خودیِ خود جذاب است.
درباره هیچکدام از شخصیتهای فیلم سخنی ندارم الا سایبروگ، چراکه باقی افراد در مقایسه با فیلم ۲۰۱۷، بهبود یافته بودند و بهتر شده بودن. دیالوگها و شوخیهای احمقانهشان حذف شده و مقداری جدیتر شده و برای خود هویتی پیدا کرده بودند. اما سایبروگ، شخصیتی که در نسخهی ۲۰۱۷ فیلم تمام بخشهای مربوط به او که موظف به شخصیت پردازیاش بود، نه تنها حذف شد، بلکه نقش او را در پایان فیلم بیش از اندازه کاهش داده شد. او را از دو منظر میتوان بررسی کرد؛ به تنهایی؛ و در رابطه با پدرش.
ویکتور استون یا همان نیمه انسان نیمه ربات فیلم ما، سایبروگ، به خودی خود دارای شخصیت پردازی خوبی است، و نقش مهمی نیز در روند داستانی، بخصوص در پایان دارد؛ اما زمانی که پدرش را وارد داستان میکنیم و میخواهیم یک ارتباط پدر-پسری از آنها بگیریم، با شخصیتی طرف هستیم که تکلیفاش با پدرش به هیچ عنوان مشخص نیست. در فیلم به ما گفته میشود که دلیل بد بودن رابطهی ویکتور با پدرش، کم توجهی پدر به اوست؛ و این ماجرا در خالی بودن جایگاه مخصوص پدر در زمان فوتبال، مرگ مادر و تبدیل شدن ویکتور به یک سایبروگ، تبلور پیدا میکند. در اصل این سه موقعیت و اتفاق هستند که به ما نشان میدهند با یک رابطهی بد- و حتی در حد نفرت- طرف هستیم. اما ای کاش که کار در همان نفرت خلاصه میشد، چراکه اسنایدر به هیچ عنوان نتواست تا بهبود این رابطه را دربیاورد و صرفاً به یک بار نجات پیدا کردن پدر، توسط پسر خلاصه شد. در اینجا ممکن است از من خورده بگیرید که فقط این نجات نبوده، بلکه فداکاری پدر و اهدا کردن زندگیاش برای علامتگذاری روی Mother Box نیز یک قدم برای بهتر شدن این رابطه است. اما بیایید به همان سکانس مرگ پدر و بعد، دلیل اقدامش برگردیم. ویکتور میگوید که پدرش در تلاش برای نابودی Mother Box نبوده و قصد گرم کردن هستهی آن را داشته که بتمن جملهاش را ادامه میدهد و میگوید این کار برای علامتگذاریِ آن و نمایش داده شدنش روی نقشه بوده است. تمام اقدامات پدر را میتوانم بفهمم، الا دلیل عدم خروجش از آن اتاقک شیشهای که درونش تبدیل به خاکستر شد. زمانی که دستگاه را آماده کرد تا به Mother Box حرارت وارد کند، چرا از آن اتاقک خارج نشد که هم جان خود را نجات دهد و هم آن جعبه را علامتگذاری کند؟ منطق پشت این ماجرا همان منطق پشت انفجار داخل موزه به دست واندروومن است. دارک و احساسی کردن بیجای فضای فیلم به دست کارگردان. این اتفاق برخلاف انفجار داخل موزه که احمقانه بود، از روی حماقت و حتی سست بودن اساس فیلمنامه است. برای عوض شدن فضای شخصیتها، برویم سراغ استپن وولف و کشف بزرگاش. ویلن داستان برخلاف آن ویلن زبالهی سال ۲۰۱۷، بشدت بهتر شده بود و ابهت یک فرماندهی جنگی را به خود گرفته بود؛ و این بهبود قابل تحسین است؛ اما بازهم ایرادهای خاص خود را دارا است. یکی از مهمترین ایرادهایش، برمیگردد به تاریخچهی شخصیت و دلیل اخراج شدنش از سیاره اپوکالیپس (سیارهای که محل حکمرانی دارکساید است) و محضر دارکساید. اخراجی که قرار است با تصرف زمین، جبران شود و فرمانده به کنار پادشاه برگردد. خود ماجرای اصلی به تنهایی ایرادی ندارد، اما ما در طول فیلم فقط میشنویم که استپن وولف خیانت کرده است و به همین دلیل اخراج شده؛ اما چیزی دربارهی این خیانت نمیدانیم و حتی در دیالوگ با خود دارکساید به آن اشاره نمیشود.من نیز قصدی بر توضیح آن ندارم؛ اما اگر دربارهاش کنجکاو هستید، میتوانید با یک سرچ ساده به جزيیات خیانت پی ببرید.
دومین مشکل مهم مرتبطِ با استپن وولف، کشف ناگهانی او است. بصورت خیلی اتفاقی Mother Boxها تصمیم میگیرند تا به او بگویند که «معادله ضد زندگی» (Anti-life equation) روی زمین قرار دارد و او باید در زمین به دنبال ابرسلاحی قدرتمند بگردد. سلاحی که هیچ اطلاعاتی نه از زبان واندروومن میشنویم، و نه از زبان هیچ یک از شخصیتهای منفی. فرمولی برای کنترل اراده و تحت کنترل درآوردن هر موجود زنده در سراسر جهانهای موازی (Multi-Verse) برای اهدافی شوم که دارکساید سالها و قرنها به دنبال آن بوده است.
دیگر به پایان متن نزدیک شدهایم، بخاطر همین میخواهم ابتدا مختصراً به حضور دارکساید بپردازم، سپس بخش اپیلوگ داستان و صحبتی کنم درباره شکارچی مریخی، و نهایتاً نتیجهگیری. بعضی از کمبود حضور دارکساید در فیلم ایراده گرفتهاند؛ در ابتدا باید بگویم که حضور دارکساید هیچگاه قرار نبود در قسمت اول این فیلم اثرگذار باشد، بلکه نبرد و رویارویی اصلی لیگ با بزرگترین ویلن جهان DC قرار بود در قسمتهای دوم و سوم اتفاق بیوفتد. اگر که نمیدانید باید بهتان بگویم که لیگ عدالت در اصل قرار بود یک سهگانه باشد که در قسمت سوم و نهایی، نبردی بزرگ برای زمین رخ میداد و دارکساید بیشترین میزان حضور را داشت؛ اما این سهگانه هیچوقت ساخته نشد (و فعلا نیز میدانیم که نمیشود)، به همین دلیل نقد بر کمبود حضور دارکساید نه تنها نقد نیست، بلکه حتی سخنی نابهجا است؛ و به اشخاصی که در این موضوع صحبتی میکنند، پیشنهاد میکنم حداقل برای یکبار، مصاحبه اسنایدر در این باره را بخوانند. برویم سراغ بخش اپیلوگ داستان. در یک سکانس نسبتاً کوتاه، ملاقاتی بین لکس لوثر و دث استروک اتفاق میافتد و لکس به او میگوید که بتمن، همان بروس وین است. مهمترین نکتهی این صحبت اینجا است که لکس از کجا به هویت مخفی بتمن پی برده است؟ آیا قرار بود در قسمتهای بعد یا در فیلم اختصاصی خود بتمن با بازی و کارگردانی بن افلک به این موضوع پرداخته شود؟ نمیدانیم. بعد از این سکانس، باری دیگر خود را در جهان آخرالزمانیای مییابیم که بتمن و باقی بازماندگان در تلاش برای بازگرداندن دنیا به حالت ابتداییاش هستند. در این باره صحبتی ندارم چراکه به نظر شخص من هیچ ایرادی در آن وجود ندارد و حتی یکی از دقیقترین و جذابترین مواجههای بین بتمن و جوکر را در آن داریم (البته که جرد لتو به هیچ عنوان جوکر خوبی نیست و حتی بدترین جوکر موجود است، اما به دلیل حضور بتمن میتواند قابل تحمل باشد). و اما در آخرین سکانس فیلم ۴ ساعته، شاهد ملاقاتی بین بروس وین و شکارچی مریخی هستیم. ملاقاتی که به ما نشان میدهد، شکارچی مریخی بیشتر از آنچه که ما میدانیم نسبت به اوضاع آگاه است؛ بطوری که نسبت به مرگ پدر و مادر بروس نیز مطلع است؛ اما اینکه چطور؟ نمیدانیم. یکی دیگر از مهمترین، یا بهتر است بگویم گیج کنندهترین اتفاقات فیلم، تغییر شکل شکارچی به مارثا و ملاقاتِ او با لوئیس است. او چطور در این حد اطلاعات دارد؟ از کجا میدانست که لوئیس معشوقهی سوپرمن و مارثا، مادر سوپرمن است. چطور میدانست هویت اصلی بتمن، بروس وین است؟ این ماجرا مانند معکوس شدن زمان و نجات زمین توسط فلش -در زمان ازبین رفتن زمین در مبارزهی پایانی- بیپاسخ مانده است. سوالاتی که کارگردان آنها روی دستمان گذاشت و قرار نیست هیچوقت پاسخ قطعیشان را بگیریم و همه چیز فقط در حد تئوری است.
نتیجهگیری و سخن پایانی:
لیگ عدالت زک اسنایدر، در مقایسه با نسخهی زباله سال ۲۰۱۷، یک فیلم سرپا و حتی عالی است. بطوری که بعضی از آن بعنوان برترین اثر ابرقهرمانی DC یاد میکنند و خواستار بازگرداندن جهان اسنایدر در سینما توسط وارنر هستند. اما این مقایسه شاید در ابتدا درست بنظر برسد، اما ارزش یک اثر - فیلم، موسیقی یا کتاب- به خود آن اثر است؛ بعنوان یک موجود زنده که میتواند از خود دفاع کند و جواب پس بدهد. پس باید عینک مقایسه را از چشم برداشته و بگویم که لیگ عدالت زک اسنایدر، به خودی خود و بعنوان یک اثر مستقل، فیلمی است سرگرمکننده که بدلیل سکانسهای اضافی و اسلومشونهای زیاد ( ۱۰ درصد فیلم) گاهی خسته کننده میشود و در صورت تماشای مجدد اثر، ممکن است آن سکانسها را تماشا نکنید. فیلمی که ایرادهای زیادی میتوان به آن گرفت، اما شاید تا الان، بهترین و قویترین اثر اسنایدر باشد و میتواند شما را برای مدتی طولانی در جهان خود فرو ببرد. همچنین اسنایدر شیطنتهای خود را داشته و با اشاره به مفاهیمی مانند معادله ضد زندگی و جهانهای موازی، و همچنین ۳ پایان بندی با ۳ اتفاق متفاوت، طرفداران را با عطشی اجتناب ناپذیر برای قسمتهای بعد رها کرده است.
اگر بخواهم شخصاً از ۱۰ به آن نمره بدهم، نمره ۶.۵ را میدهم.
پایان.
-مهدی قاسمی-
۴ فروردین ۱۴۰۰
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماهیت موجودی به نام برنامه نویس
مطلبی دیگر از این انتشارات
مشاغل گروه متن (برنامه نویسی)
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی نمایشنامۀ«مگسها» ژان پل سارتر