آقای (سابقاً) راوی
مرور و بررسیِ فیلم «درخت گردو» | میوۀ سیاهِ مهدویان
آن شب در سینما چه گذشت؟
چند شب پیش فیلم درخت گردوی مهدویان را در سینما دیدم. دفعه قبل، فیلم فراموششدنیِ خورشید را دیدم و امیدوار بودم که دفعه بعد، با یک فیلم بهتر و حسابیتری مواجه بشوم. و خب تا دیدم بالاخره بعد از تاخیر حدودا یک سال و نیمه، درخت گردو قرار است اکران شود، در اولین فرصت رفتم برای دیدنش.
میتوان گفت بعد از کرونا خیلیها بیخیال سالن سینما شدند. و همان چند ماه یک باری هم که به سینما میرفتند را ترک کردند. ولی خب سینمای خلوت هم خوبیهای خودش را دارد. جالب بود؛ من سانس ساعت یازده و ربع شب را هدف گرفته بودم و تقریبا مطمئن بودم بهخاطر کرونا و اینکه فردا شنبهست و ساعت سانس هم دیر، سالن خلوت و نهایتا دو سه نفر بیشتر در آن حاضر نخواند شد و من هم در سکوت و انزوا و راحتی به تماشای فیلم خواهم نشست! برای همین با اعتماد به نفس کامل و اینکه اولین و آخرین نفری هستم که وارد سالن میشود در را باز کردم و وارد شدم و دیدم که هیهات! یک ردیف و نصفی آدم آنجاست! حالا کاری نداریم که ظرفیت سالن نهایتا ۳۰ نفر بود، ولی با توجه به شرایطی که گفتم، برایم شوکه کننده بود که نصف سالن پر شده و مردم هم شبِ شنبهای آمدهاند درخت گردو ببینند! حالا اینها به کنار. یکی دو تا کاپل و زوج آمده بودند که خب امری عادی است. اما پنج شش نفر دیگر هم بودند که خانوادگی آمده بودند سینما و از قضا، یک پسر بچه چهار پنج ساله هم در خورجینشان داشتند! یعنی نابود شدم! بچه را آورده بودند «درخت گردو» ببیند! سوای از سوالاتِ مکرر و جیغجیغ کردنِ وسط فیلم و حواسپرتیهایی که ایجاد میکرد، دعا میکردم زودتر بخوابد که فیلم را کامل نبیند! که بدبختانه خیلی از چیزهایی که نباید میدید را دید! مدام از پدرش میپرسید:«این کارو آدم خوبا کردن یا آدم بدا؟ آدم بدا اینا رو کشتن دیگه؟ مگه نه!؟»
این تمایزگذاری و اینکه میخواست مدام با منطقِ کوچکش خوب و بد را مشخص کنهد برایم جالب بود. چون بچه است دیگر. فقط سیاه و سفید را میبیند. خاکستری و ترکیبی بلد نیست. بماند که بعضی بزرگترها هم هنوز همینگونه اند.
خلاصه یکی نبود به والدینش بگوید که:«آخه مومن این فیلم همش غم و بدبختی و مرگ و سیاهیِ. برای بچه مناسب نیست که.» بعد سوال اینجا بود که این بچه را چجوری برای تماشای این فیلم به سینما راه دادند! قاعدتا درخت گردو باید مثبت ۱۵ یا ۱۶ سال میبود و درجهبندی میداشت. که ظاهرا نداشت. البته هنوز زود است که این اداها توی ایران مد بشود. ولی به هر صورت نیاز هست. میخواستم قبل از شروع فیلم به پدرش بگویم که چرا چنین کردی و فلان. ولی خب بعد فکر کردم که الان فایدهای ندارد. نهایتا پدرش اندکی به خودش فحش میدهد و هیچ. نمیآید فیلم را رها کند و برود. آن هم با این قشونکشیای که کرده! بالاخره بلیط گرفته است و از این حرفها.بگذریم.
به خودِ فیلم بپردازم.
(تُهی از هر گونه اسپویل و فناسازیِ داستانِ فیلم!)
خودِ فیلم
باید بگویم انتظار بیشتری از فیلم داشتم. و این انتظارِ بالای من وقتی با مغز بر زمین خورد که فیلم با نریشینِ «مینا ساداتی» شروع شد و فهمیدم که قرار است در ادامه چه اتفاقی بیفتد و نحوه روایت چه شکلی است. یعنی گفتم وای بر تو مهدویان! وای بر تو که چنین مسیری را برای روایتت برگزیدی.
بگذارید یک نکته بگویم تا بهتر قضیه را بفهمیم. فیلم در سه برهه زمانی روایت میشود. یکی سال 66 و قضایای شیمیایی سردشت و اینها. یکی سال 83 و دادگاه لاهه در هلند. یکی هم سال 95. در این بین، زمانِ حال و جاریِ داستان، سال 95 است. و بقیه داستان که حدود 90 درصدش را شامل میشود، توی سال 66 و 83 جریان دارد. حالا خبطِ مهدویان این بوده که فیلم را از دریچه سال 95 روایت میکند. و آنهم چه روایتی. عین سریالها و فیلمهای صدا و سیما.
بزرگترین ضربه به حسِ فیلم این بوده که ما داریم از آینده با فیلم مواجه میشویم. مشخصا از بیرون. البته این موضوع لزوما چیز بدی نیست و بسیار هم رایج است. اما این بیرون بودن، بهعلاوه تجاوزهای گاه و بیگاهِ مینا ساداتی، نتیجهای جز تصنعی شدن و ضربه زدن به حس فیلم نداشته. از طرفی گاها شما احساس میکنید در حال تماشای یک مستند هستید. به حدی که فیلم حتی دیالوگِ بهجا و مناسبی هم ارائه نمیدهد و آنقدر سعی میکند با اتکا به این مستندگونه بودن، واقعی باشد، که گاها صدای بازیگران بهسختی شنیده میشود!
همچنین اصرار بر روایت فیلم از سال ۹۵، چندان قابل توجیه نیست. چرا که میشد واقعهی آنرا تنها با اضافه کردنِ یک خط به نوشتههای پایانیِ فیلم، توضیح داد. البته اشارهی گذرا و بیکارکرد به کولبران نیز شاید از دیگر دلایل روایتِ فیلم، از دریچه سال ۹۵ باشد. چرا که یکی دو نما نیز به کولبران اختصاص دارد (هرچند یکی از آن نماها به غایت جذاب و حرفهای است)؛ که به راحتی میتوانست نباشد و هیچ ضربهای هم به کل اثر نزند. حتی کلا تیکه سال ۹۵ میتوانست نباشد. و قصه از زمانِ حال سالِ ۶۶ روایت میشد و مواجهه مخاطب نزدیکتر و جدیتر انجام میشد و فاصله نیز کمتر میشد. و در نتیجه سمپاتی و باورپذیریِ کار بالاتر میرفت.
به همین علت به نظرم مهمترین نقص فیلم که روی کل اثر تاثیر گذاشته، همین نحوه اشتباه روایت است. و البته موضوعِ دیگر، این است که فیلم شتابزده شروع میشود و وقایعش رو نشان میدهد و بعد هم تمام.
خب ما در اکثر داستانها، یک حالت تعادل و آرامش داریم. یک واقعه و اوج و پیچِ داستان. و بعدش هم دوباره یک تعادلِ ثانوی. حالا اگر آن بخش اول به اندازه کافی و وافی پرداخت نشود، بخش دوم که واقعه هست کارایی و تاثیر خودش را از دست میدهد. یا تاثیرگذاریش کمتر میشود. به عبارتی شما باید همه تلاش و زحمتت را بگذاری روی قسمت قبل از واقعه. وگرنه کلا حرف اصلیت و محلِ مانورت از دست رفته و سوخت میشود. توی درخت گردو هم یکی دیگر از مشکلات همین است. بخش اول را ما تقریبا نداریم. پرداختِ کافی صورت نمیگیرد و حلقه اتصالِ ناقص و ضعیفی بین مخاطب و شخصیت ایجاد میشود. تازه بیشترِ تلاشِ ناچیزی هم که صورت گرفته، همان روخوانیِ مینا ساداتیست که روی فیلم پخش میشود. بعد هم ناغافل واقعه اتفاق میافتد و ما تا گردن وارد ماجرا میشویم. نمیگویم توی ماجرا قرار نیست هیچ پرداختی صورت بگیرد و اگر بخش اول از دست برود، دیگر نمیشود کاری کرد. نه. اتفاقا این فیلم هرچه دارد از چکشکاریِ شخصیتها در حین ماجرا و ایجاد چالش برای آنهاست. که اگر همین هم نبود رسما فیلم از ارزش ساقط میشد. و البته بازی بازیگران نیز، که خواهم پرداخت.
در کل منظور این است که شما "باید" یک پیشزمینهای از زندگیِ سوژههایت و ابعاد شخصیتیِ آنها به ما بدهی. یا بهتر است بگویم که دادی؛ منتها کافی و کامل نبود.
مثلا در جایی از فیلم، مینا میگوید اوس قادر (پیمان معادی، نقش اصلیِ فیلم) زیاد حرف نمیزد و فرد آرام و توداری بود. یا یک چنین چیزی. خب آخر برادرِ من. با گفتن که کارت راه نمیافتد. این را باید نشان بدهی. نمایشنامه رادیویی که نیست. این یکی از جاهایی بود که هر دو مشکل را داشت. هم تجاوزِ راویِ بیادب را و هم عدم پرداختِ مناسب.
بازیگری
اگر بخواهم یک مورد دیگر به نقاط ضعف فیلم اضافه کنم، بازیگری است. که از قضا نقطه قوت هم هست. بازیگریِ پیمان معادی و مینو شریفی نقطه قوت است. که البته پیمان با فاصله از همه بالاتر میایستد. پیمان حرف ندارد. لهجهاش. نشستنِ کاراکتر بر فیزیک و استایلش. میمیک صورت و اکتهایش. شکستنها و سکوتها و خیره شدن هایش. اصلا پیمان یک تنه بیشترِ بارِ فیلم را بر دوش میکشد.
و از آنطرف بازیگریِ مهران مدیری نقطه ضعف. و مینا هم بین نقطه قوت و خنثی در رفت و آمد است. از مدیری بگویم. وای از این مدیری. هیهات از این مدیری. که چقدر بد است و نچسب و غیرواقعی. که چقدر شخصیت روی فیزیک و ادا و اطوارهایش ننشسته است. که چقدر بیگانه است با این نقش. که اگر همان یک تیک عصبی را هم در طول بازیاش اجرا نمیکرد، باید تمشک طلاییِ بدترین بازیگر سال را از آن خود میکرد.
نمیدانم مشکل چیست. شاید در وهله اول تقصیر محمدحسین است. که انتخاب خوبی برای این نقش نداشته است. چه، مدیری برای این نقش، حداقل بخشی که در سال 66 جریان دارد، پیر است. با وجود گریم نسبتا سنگینی که روی او صورت گرفته، اما مدیری همچنان پیر است. نتوانسته جوانی را در بیاورد.
من را یادِ فرانک شیرنِ جوان در مرد ایرلندی میانداخت. که دنیرو با وجود جلوههای ویژهی خفنی که مارتین روی سَک و صورتش پیاده کرده بود، همچنان پیر بود. در اکتها و شلیک کردنها و راه رفتنهایش، پیریاش نمایان میشد.(امیدوارم مرا بهخاطر این قیاس ببخشید. مجبورم؛ میفهمید؟ مجبور!) مدیری هم مثل پیرمردی بود که لباسِ جوانهای دههی شصت را تنش کرده باشند و کلاهگیس سرش گذاشته باشند. اما از حق نگذریم، بازیِ او در دو برهه زمانیِ دیگر، "اندکی" بهتر شد. با وجود اینکه در واقع بازیِ خاصی نمیکرد و حتی دیالوگی هم نداشت، اما همان ژست و ایستادن و نشستن را هم بهتر از نسخهی سال 66 اجرا میکرد. گویا مدیری، پیرتر از خودش را بهتر از جوانتر از خودش بازی میکند. خلاصه. نچسبترین عنصرِ فیلم، مدیری بود.
یعنی میگویی فیلم زبالهی خالص بود؟
نه؛ حرف در دهانم نگذار!
اما اگر بخواهم به خوبیهای فیلم بپردازم، باید بگویم که انتظارِ مخاطب از یک تلخیِ بینهایت را برآورده میسازد. و گاها با شوکهایی که وارد میکند، حتی میتواند حلقهی اشکی در چشمانِ شما ایجاد کند. همچنین از نظر بصری با یک فیلم جذاب طرف هستیم. بهخصوص قبل از واقعه که طبیعتِ کردستان و آن روستا، بهخوبی نشان داده میشود. البته نکته مهمتر، تغییر کیفیت بصری، بعد از وقوعِ واقعه است. که بهخوبی مرگ و ناامیدی و سیاهی و تباهی را منتقل میکند. و آن زندگی و جنب و جوشِ پیش از واقعه از بین میرود. یا حداقل جنبهی دیگری پیدا میکند. جنبه هراس و اضطرار. و نشانههایی که از طریق طبیعت به ما میدهد که در واقع هشداری است برای آنچه پیش خواهد آمد. طبیعتِ زنده و مرده. مثلا سقوطِ هولناکِ پرندگان و تقلایِ مرگبارِ آنها که نشان از واقعهای شوم دارد.
به هرحال مهدویان دست روی سوژهای گذاشته است که فی نفسه تلخ است و در حالت عادی و محاورهای هم اگر شما با یکی از نزدیکانِ آن واقعه صحبت کنی، قطعا حالِ دلت دگرگون میشود. و فیلم این دگرگونی را در شما ایجاد میکند. و البته از سبکِ خاصِ فیلمبرداریِ مهدویان هم نگذریم. که من شخصا خیلی دوستش دارم. همان سبکی که "فکر کنم" برای اولین بار در ماجرای نیمروز شروعش کرد. یک دوربینِ سیال و مخفیکار و مضطرب، با اتمسفرِ بیروح و فیلترِ کمرنگ و خشدار. که بسیار مناسب سوژههایی است که سراغشان میرود.
نکته پایانی، اما حیاتی!
امیدوارم مرور خوب و جامعی ارائه کرده باشم. و امیدوارم با وجود مواردی که مطرح کردم، بهتماشای فیلم بنشینید و احیانا برداشت و نظرِ خود را سامان بدهید. اگر هم قبلا فیلم را دیدهاید و نکتهای دارید که من نگفتم یا اشتباه گفتم یا ناقص گفتم، حتما گوشزد کنید.
همچنین فیلم را ببینید. چون این برداشت و تحلیل من از فیلم بود و دیدگاه شما قطعا متفاوت خواهد بود. همچنین درخت گردو با تمام کاستیهایی که دارد، فیلم مهمی است که باید دیده شود و مورد نقد و بررسی قرار گیرد؛ چرا که از کارگردانِ مهمی است و همچنین دست روی نقطهای حساس و مغفول از تاریخِ معاصر ایران گذاشته است و رسالتِ یادآوری و آگاهیبخشی بر دوش دارد. در ضمن، ترجیحا فیلم را در سینما ببینید. چرا که برخی از آن قابها و نماها فقط در سالن سینما "در میآید".
1400/06/24
پ.ن: مینا خانم ناراحت نشی یه وقتا! در طول متن چندبار بهت دیس زدم اما در واقع به شما دیس نزدم. شما رو به عنوان یک بانوی هنرمند و خِبره و جالب قبول دارم و احترامت میذارم. منتها اون حرکتی که محمد حسین از طریق شما در فیلم اجرا کرد زیاد به مذاقم خوش نیومد. که دلایلش رو هم گفتم و فکر کنم شما هم قبول کنی. حالا به هر حال اگر محمد حسین رو دیدی یا باهاش در ارتباط بودی این موضوع و ایراد رو بهش بگو تا در آینده حواسش رو جمع کنه. شما هم سلامت باشی. به آقا بابک هم سلام برسون. مخلصیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زنگ زده و کوچک _ کمک جایی برای فکر نمانده!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بازی: رقص با حقیقت نقاب دار
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیدن این فیلم جرم است