رستم در تهران کنونی - قسمت اول

منبع : گوگل
منبع : گوگل


یکی بود یکی نبود . یک روز رستم از کتاب شاهنامه اومد بیرون تا گشتی تو بیرون بزنه . شانس بد منم تو خونه ما اومد بیرون .

نصفه های شب از خواب پریدم و دیدم یک کسی تو آشپزخونه است . چنان هیکلی داشت که تابحال ندیده بودم . ریشای بلند فرفری و موها هم بلند و فرفری . یک بازوبند محکم داشت . اول فکر کردم پهلوانه اومده دزدی . خواستم داد بزنم آهای دزد که جلو دهنم رو گرفت . و گفت که :

" بیا و بگیر نیش را بر دهان ***** ببر تو صدایت دگر ای جوان "

" منم آن یل پیلتن رستمم ****** نمیدانم کجا هستم و در همم"

منو می گی تازه فهمیدم یارو ، آقا رستم خودمونه که از تو شاهنامه اومده . گفتم بابا شما کجا و اینجا کجا؟

گفت : اینجا کجاست ؟ من کجام چه خبره ؟

گفتم اینجا سال 1399 هست و ما الان تو تهران هستیم . از شاهنامه چیز زیادی نمی دونم . فقط در مورد شما و اسبت و سهراب یک چیزایی می دونم .

گفت : " الان ذهن و فکر و شکم گرسنست ******* در این جا کمی آب و آذوقه هست ؟! "

گفتم بله الان براتون میارم .

رفتم و کلی واسش : نیمرو و همبرگر و .... درست کردم و عین گودزیلا میخورد . آخرشم یک عاروق زد که همسایه پایینیمون فکر کرد منم ، گفت : " یواش تر حیوون"

رستم گفت : " چرا این غذاها اینگونه است ***** نداری از آنها که آن گونه هست "

" در آن روزگاران به غیر از غذا ****** بخوردیم چیزی به قصد فضا "

" که رنگش به سرخی می زد همی ****** بخوردیم و سر گیج می رفت کمی "

گفتم : زود تر پاشو بابا .

" اگر در چنین شهر ، چونان کنی ****** برندت به آنجا که چونان کنی "

بعد منظورم رو فهمید . گفت : یک جا بده بخوابم ، خیلی خستم .

بهش گفتم بیا برو رو تخت بخواب . از تختم خیلی خوشش اومد . گفتم فقط جان مادرت یک وقت رو تخت نپری ، چون فنراش قدرت وزن تو رو ندارن .

بعد گرفت آروم خوابید .

در این جا قسمت اول تموم شد .



امیدوارم لذت برده باشید .

https://virgool.io/firoozeh/%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%AA%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%86%D9%88%D9%86%DB%8C-%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA-%D8%AF%D9%88%D9%85-d3nfa8n4wuje