گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سر آید… گفتی یا نگفتی؟ گفتی یا نگفتی؟ گفتی یا نگفتی؟
ب ب بندرعب ب اس
خیلی دوستش داشتم.
من همیشه گفتهام که دوست داشتنهای
دوران نوجوانی شیرینی خاصی دارد.
بی شیله پیله است. بیش از حد ساده بود
و البته کمی هم هَپلی هَپو.
غالبا موهای مواجش
به شکل آشفتهای رو شانهاش ول بود.
عینکی بزرگ به چشم داشت و همیشه دامنی بلند میپوشید.
پوستش به قدری سفید بود که حتی
وقتی توی فکرم دستش را میگرفتم،
دستانش کبود رنگ میشد.
ولی تنها نکتهای که از همه بارزتر بود و دوستش داشتم،
لکنت زبانش بود. اولین باری که دیدمش داشت یواشکی
و از پشت در، کوچه را نگاه میکرد
دلم را به دریا زدم و بی اختیار صدایش کردم.
به سمتم برگشت و گفت: " ب ب ل ه".
ابتدا فکر کردم از خجالت است.
پرسیدم: "خوبی؟!"
گفت: "خوب ب م".
کمی حرف زدیم و او
با تمام سادگیِ زیبایی که داشت
جواب تک تک حرفهایم را داد.
وقتی خداحافظی کرد
و به داخل خانهشان برگشت
تازه فهمیدم که حرف "ب" را
به سختی ادا میکند
و لکنتش روی همین یک حرف است.
توی دلم خندیدم.
خنده ای قشنگ و معنادار...
پدرش چه کیفی میکند وقتی او را
"ب ب باب ب با" صدا میزند.
اگر یکروز دوستم داشته باشد و بگوید
"ب ب بیا ب ب بغلت کنم"
چقدر طولانی تر از بغلهای دیگر است.
یا بگوید جدیدی "ب ب ب بوسمت"
چه بوسهی کشداری خواهد شد.
یکروز یواشکی باهم قرار گذاشتیم.
خوشگذشت.
موقع خداحافظی به سمت من برگشت و
گفت: "ما داریم از اینجا میریم حمید".
با نگرانی پرسیدم: "کجا؟" گفت:
"ب ب بندرعب ب اس".
تمام دلم ریخت.
آنطور که او بندرعباس را گفت
باید شهر خیلی دوری باشد.
خیلی دور...
مطلبی دیگر از این انتشارات
فردا
مطلبی دیگر از این انتشارات
که نیست...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاش!