گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سر آید… گفتی یا نگفتی؟ گفتی یا نگفتی؟ گفتی یا نگفتی؟
معمای خوشبختی
قرار بود برای خواهرم خواستگار بیاد،
وقتی که قرار شد فردا شب بیان خونهمون اصلا یه جا بند نبود!
آدم نمیتونست تشخیص بده چه حس و حالی داره...
ولی خوشحالی از چشماش زده بود بیرون!
وقتی ازش حرف میزدن لپهاش عین لبو قرمز میشد...
بعدش من حدس میزدم که کیلو کیلو قند تو دلش آب میشه...
شب که میخواستیم بخوابیم رو رختخوابش ورجه وورجه میکرد معلوم بود میخواست حرفی بزنه!
من حرفو باز کردم؛
خودش فهمید وگفت: خب راستش خیلی ازش خوشم میاد!
بعد به طرفم شیرجه زد و شروع کرد به تعریف کردن؛
نمیدونی که صداش خیلی خوبه!
من همیشه میگم برو خواننده شو ولی کو گوش شنوا!
با ذوق ادامه داد؛ عطرش تا چند خیابون اون طرفتر هم میپیچه!
ولی میدونی، من اینا رو خوشبختی نمیدونم...
خواهرم فکر میکنه با همین صدا میشه همیشه تا عمر داره خوشبخت باشه...
ولی من دارم به این فکر میکنم که بشه کنارش خود خودت باشی...
به این فکر نکنی ناخونام لاک نداره و صورتم کک و مک داره یا یه جوش گنده تو صورتمه یا چاقم و لاغرم!
باید همین طور که هستی با همون چین و چروک صورتت فکر کنه تو قشنگترین مخلوق خدایی!
بتونی خیال راحت به شونههاش تکیه بدی و غصههاتو گریه کنی، مثل رفیق واس خودت بدونی که هر وقت و هر ساعت کنارته...
وقتی هم تو بغلش مچاله بشی، بگی الان میدونم زندگی تو کدوم آدما خلاصه میشه...
این که وقتی صدات میکنه خستگیهات به خواب بره...
وقتی که به آدم خیره میشه حرفهات رو مو به مو بفهمه قبل از این که تو بهش بگی!
این که یهویی دوست داشتن تو دلت بزرگتر بشه و تو وجودت رشد کنه!
شکوفه بده!
دلت بوی عشق بگیره...
به قول سیمین؛ دوست داشتن دل آدم رو روشن میکنه...
"قرص میکنه"
زندگیت رنگ و بوی دیگه میده!
ولی خب...
من و خواهرم خیلی فرق میکنیم!
از هم خیلی دوریم...
اون خوشبختی رو تو ماشین مدل بالا و عطر مارک دار میبینه!
ولی من خوشبختی رو تو چشماش میبینم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاش!
مطلبی دیگر از این انتشارات
فردا
مطلبی دیگر از این انتشارات
که نیست...