بخشی از تمام مادرم

خواهرم روی دفتر نارنجی رنگم خط کشیده به شوخی جیغ میزنم و میگویم : روی خودم خط بکش رو این نه! روی هیچ چیز به اندازه ی دفتر هایم حساس نیستم البته هستم روی اینکه کسی دراز صدایم کند روی کتاب های مورد علاقه ام روی سلیقه ی موسیقیم روی...خوب بگذریم دفتر را از زیر دستش میکشم بیرون و خیلی رندوم صفحه ای را باز میکنم نوشته ام : دیالوگ هایی که از مامان یادمه و جواب خودم را این اینگونه داده ام : «قدر منو نمیدونی» ، «خواهرت رو نگه دار من برم فلان جا» ، «خجالت بکش» ، «خجالت نکش انقدر خجالتی نباش» ، «هرکاری بقیه میکنن تو نکن» ، «از بچه های مردم یاد بگیر» ، «فرهنگ اونا با ما فرق داره»(وقتی میگم بچه های مردمم فلان کارو میکنن)، «مردم چی میگن» ، «چادرت رو درست کن» ، «کیفت رو ببر زیر چادرت» ، «آرایش کن موهات رو بریز بیرون»(تو عروسیا) «اینا رو شیعه ها نوشتن»(وقتی با یه چیزی مخالفه و براش حدیث از پیامبر یا خاندان پیامبر میارم)متوجه نیستم که از شدت پارادوکس بودنشان به خنده افتاده ام تا اینکه خواهرم میگوید : به چی میخندی؟ گلویی صاف کرده و برایش بلند میخوانم. نوشته هایم را تایید میکند او نیز میخندد و اضافه میکند : ولی اولین چیزی که به ذهنت میرسید باید این میبود که نماز بخون. گفتم : آره اونم هست ولی به ذهنم نرسیده دیگه وقتی فکر میکنم اول اینا میاد به ذهنم. بعد پایین صفحه را میخوانم : غم انگیز ترین صحنه ای که از مادرت یادته؟ نوشته ام : «وقتی یکی از فامیل هاشون فوت شد.»مامان برای همه گریه میکند آدم میترسد کوچک ترین چیزها را بهش بگوید میگوید : دلم رو ترکوندی و لیتر لیتر اشک میریزد اما آن روز چون با درماندگی از بقیه میخواست حقیقت را به او بگویند و چون جوابی نشنید خودش حکم مرگ را صادر کرد خیلی شکسته و ترحم انگیز به نظرم رسید و برای همین هم شد غم انگیز ترین صحنه!

صفحه ی بعدی نوشته ام : خاطره هایی که مامان برام تعریف کرده؟بلند میگویم خواهرم با عجله میگوید : اینکه یه سگ داشته که خیلی دوسش داشته ولی بعد گم شده، عجیب است که من این را یادم نیست. با خنده میگویم : برای من اولینش اینه که میگه لباسای خودم لباسای مامانم اینا لباسای صالح لباسای رابیه اینا لباسای زهره اینا(زهره را کشیدم) لباسای فلانی اینا همه روو برداشتم اونموقع لوله کشی نبود که بردم رودخونه شستم(برای اینکه به من یاد بده چقدر کاری بوده بلکه آدم شم کار کنم)البته خاله در تمام خاطره هایش از مامان به عنوان غیرکاری یاد میکند حتی شوهر خاله هم یکبار که با هم رفته بودیم شمال صدایش درآمد که چرا همیشه همسر من باید غذا بپزد؟یک بار هم تو بپز، پیک نیک هم که میرویم بیشتر کارها را خاله میکند(از من نشنیده بگیرین)ولی مامان معتقد است خیلی هم کاری بوده و میگوید اصلا بعد از ازدواج خاله مجبور شده کار کند و برای اینکه من باورم بشود متوسل میشود به اینکه خاله و دایی کوچکم را خودش بزرگ کرده این یکی را واقعاً حق دارد حتی من وقتی بچه بودم به خاله حسودیم میشد و فکر میکردم او را بیشتر دوست دارد اما مامان میگوید هم اندازه دوستمان دارد هرچند حق میدهم او را بیشتر دوست داشته باشد خاله دختر مورد علاقه ی مامان است همان که میخواست از من بسازد و نشد از هر انگشت خاله یک هنر میریزد، آشپزی بلد است،کارهای خانه را میکند،اهل دوست و رفیق نیست، حتی یک سلام هم در فضای مجازی به کسی نمیدهد و در کل مثل پرنسس های دیزنی زندگی میکند.

با عرض معذرت از بهترین خاله ی دنیا عشق یلدا نشون خودشم دادم البته فقط خندید
با عرض معذرت از بهترین خاله ی دنیا عشق یلدا نشون خودشم دادم البته فقط خندید

بگذریم برویم سراغ خاطره های بعدیش : در بچگی چون موهای زرد داشته بز بزی صدایش میکردند حتی چون این رنگ برایشان زشت محسوب میشده کچلش کرده اند حالا موهایش تیره است و من فکر میکنم شاید روشنی دنیایش را هم همان موقع ها از او گرفته باشند،پدربزرگش به این بهانه که دبیرهای دبیرستان مرد هستند و نامحرم نگذاشته کلاس دهمش را تمام کند چند بار دزدکی رفته اما مچش را گرفته اند و حبس خانگی شده بعد از ازدواج بابا گفته میتواند ادامه تحصیل دهد اما این بار مامان خودش قبول نکرده البته مقصر پدربزرگش است(خودش اینو میگه)فکرم رفت سمت اینکه چند بار من در مدرسه شیطنت های کوچک (خیلی خوب کوچک هم نبوده اند) اما به هر حال شیطنت کرده ام و او قسم خورده نگذارد بروم مدرسه و هر بار بابا پادرمیانی کرده تا اجازه صادر شده، نمیدانم شاید مامان با خودش فکر میکند من قدر اجازه ی تحصیل را نمیدانم و اگر خودش بود آسته میرفت و میآمد و بخاطر همین هم اینطور رفتار میکند شاید هم اصلا ربطی به کودکیش ندارد اما اگر ربط داشته باشد برای من قابل درک نیست اگر من بودم بجای تمام حسرت هایی که خورده بودم به بچه ام حق انتخاب میدادم نه اینکه دقیقا بلاهایی که سرم آمده را سر او بیاورم و تلافی کنم خاطره ی بعدیش برمیگردد به اینکه توی مدرسه همراه با دوستانش قاب عکس های آیت الله خمینی را میدزده و عکس خودشان را جایش میگذاشته(استغفرالله📿)خاطره ی بعدی برای وقتی است که دایی بغلش بوده و بجای گوشت، دست دایی بیچاره را به دندان گرفته!خاطره ی بعدی مربوط به اولین غذا پختنش است و بعدی روز به دنیا آمدن من است که از بیمارستان ترسیده و در خانه زایمان کرده(داستانش مفصل و جالبه شاید بنویسمش) و...و...از خواندن بقیه خسته شده شدم دفتر را بستم و فکر کردم به تفاوت نسل ها فکر کردم و اینکه مامان یک دهه شصتی است اما حتی خاطراتش با دهه شصتی های دیگر فرق دارد اما من که دهه هشتادیم تا حد زیادی شبیه دهه هشتادی های دیگرم و این تا حد زیادی به اینترنت و قدرت ارتباط مربوط است، فکر کردم به ظلم هایی که بخاطر عقاید متعصبانه در حق مامان بزرگ و بعد مامان و شاید من شده و اینکه این چرخه ی باطل را باید یک جوری درست کنم،فکر کردم به اینکه قداست جایگاه مادر کافی نیست برای اینکه کسی که دوستمان دارد اما برای آسیب هایی که بهمان زده حتی پشیمان هم نیست را خدای روی زمین بدانیم و از رفتارش انتقاد نکینم و فکر کنیم جای خطا ندارد،فکر کردم به اینکه دوست دارم ب ،فکر کردم به اینکه دوست دارم بجای تربیت فرزندانم خودم را تربیت کنم چون کارهایی که والدین میکنند اصولاً تربیت نیست و بیشتر تحمیل رفتارهایی است که فکر میکنند درست است.

  • برایم کامنت بگذارید حتی شما دوست عزیز(: