بازگشتِ روح‌‌ به‌ پیکری‌ بی‌جان

به گذشته که می‌اندیشم، تمام تنم به لرزه در می‌آید و به شوک عمیقی فرو میروم... چه وضعیت اسفناک‌باری بود که حتی فکر کردن به آن هم اینقدر عذاب آور است.
نه نه نه، فکر نکنید منظورم از گذشته اتفاق های وحشتناکی است که برایم افتاده، هرچقدر هم که آنها سخت بودند اما،
منظور من به اغما رفتنِ چند ماهه‌ام است..
تنها فرقم با اغما این است که هوشیار بودم ، وگرنه جسمم بی جان و قلبم سرد و گویی در دنیای دیگری سیر میکردم.
بر مکان امنی که میخوابیدم، زندگی میکردم: دراز کشیده غذا میخوردم،دراز کشیده فکر میکردم و دراز کشیده چشمانم را میبستم تا دوباره این چرخه ی یکنواخت و کسل آور تکرار و تکرار شود.
زندگی با زجرآور ترین حالت ممکن میگذشت، هر لحظه اش اندازه هزاران سال طولانی بود، راضی نبودم اما هیچ اراده و انگیزه ای هم برای تغییر نبود، هیچ شوقی نبود، هیچ احساسی نبود، بهتر است بگویم،جانی هم برای ایستادن نبود، هیچِ هیچ!
افسردگی است دیگر...
اما اینک، از گذراندن و تمام شدن آن روزهای لعنتی خوشحالم...
احساس میکنم افسردگی‌ام با موفقیت به پایان رسیده.
البته گاهی اوقات گذشته آزارم میدهد (نمیشود وسواس فکری را نادیده گرفت) اما احساس میکنم طبیعی است و برای همه پیش می‌آید که گاهی اوقات حالِ خوبی نداشته باشند.
ولی در برنامه‌ام هست که به مرور ، با آن گذشته ی لعنتی هم به طور کامل کنار بیایم تا دیگر هیچ اثری از آن موقع مرا تهدید نکند!
شب ها زودتر از گذشته میخوابم و صبح‌ها، بسیار زودتر از همیشه چشمانم را وا میکنم، صبحانه درست میکنم، نوش جانش میکنم ، وب گردی میکنم، مطالعه میکنم، ورزش میکنم و مهم تر از همه، هدفی دارم که به زندگی‌ام روحِ تازه ببخشد..
خوشحالم که بلخره آن روزهای مضخرف تمام شد (ولی خداوکیلی پدرم در اومد بچه ها😂)
خوشحالم که زندگی از ورژن سیاه سفید به رنگی تبدیل شده
و در آخر، خوشحالم که خوبم
با اینکه حجم عظیمی از رفاقت‌هایم سر این موضوع نابود شدند اما جا دارد بسیار بسیار سپاسگزار باشم از آن دسته دوستانی که (یکی بیشتر نیست 😂💙) این مدت مرا تحمل کردند، بی آنکه خم به ابروهایشان بی‌آوردند:)

من بعد از افسردگی:
من بعد از افسردگی: