دلم گرفته

دلم گرفته از زمین، زمینی که انسان‌ در آن قدم می‌زند، نفس می‌کشد و زندگی می‌کند. دلم گرفته از شدتِ این همه سیاهی و درد و دروغ. این‌که همیشه در حال جنگ باشی برای ذره‌ای انسانیت، قطره‌ای احترام، جرعه‌ای محبت، کمی صداقت، قدرِ ارزنی آزادی...

دلم گرفته از انسان، انسانی که آگاهانه نیش می‌زند، دندان نشان می‌دهد و گاز می‌گیرد و با پنجه‌هایش می‌دَراند و با زبانش زخم می‌زند و با دستانش خفه می‌کند...

کاش می‌توانستم وصیت کنم بعد از مرگم به جای اینکه انسان‌ها من را در دلِ زمین خاک کنند، پرندگان مرا در آسمان، در دلِ ابرها گُم کنند...