Limbo
دیدن
دییگه تقریبا همه میدونیم که بین دیدن و نگاه کردن، تفاوتهای زیادی وجود داره! من برای مشاهده مرگ آرزو ها و خواستههام، فعل دیدن رو استفاده میکنم، چون برای من نگاه کردن به از دست رفتن چیزهایی که علاقمند هستم، سخت و جانفرساس پس برای فرار از این حسم، ترجیح میدم شجاعانه ترسم رو اعلام کنم!
مرگ دلپذیری نیست، وقتی 5 ساله بودم، فکر میکردم تا 22 سالگی آدم معروفی میشوم، همه جا اسم من هست، اما 24 ساله هستم و هیچکدام نیستم! حتی اسم معروف و آسانی هم ندارم و هر شخصی که اسمم را میپرسد، قطعا به بار دوم و سوم هم میرسد که بپرسد!
فکر میکردم پولدار میشوم از آن ثروتمندای قهرمانی که به همه کمک میکند، برای مادرش طلا میخرد و برای پدرش آبرو و یک ماشین سمند. برای خواهرش لباس و برای برادرش یک ساعت زیبا.
اما نشدم، جلوی همان مادر و پدر سر خم کردمو گفتم شرمنده، شرکت حقوقم را نداده، پول میخوام. آه که چه فحشهایی من به تو دادم شرکت! چه صبحهایی که گریهکنان پا شدم و زار میزدم.
خوب شد حداقل رهایت کردم.
---
من از دست دادم، آرزوهایم را! چون دیگر ذوقی نبود، چون باور دارم یکسری چیزها مال من نیست! نمیشه چپاند، شبیه به لباس قرضی میماند که میدانی برای تو نیست! عکسش را جایی نمیگذاری.
ناله ناراحتی نیست، خیلیها شبیه به منند! ما زیادیم! آدمهایی که متوسطند و ادامه میدهند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
استعفا
مطلبی دیگر از این انتشارات
"" تناقض جنگ و صلح ""
مطلبی دیگر از این انتشارات
" یک شب، یک میزگرد با ساموئل بکت "