مَن و تو اَگه ما بِشیم بیکَرانیم...ما مُنجیِ زَمانهایم اِمامِزَمانیم...
غَمت نباشه، من هستم.
گفتی دستت رو بده به من غمت نباشه. دستم رو محکم چِفت کردم توی دستات. گرم بود، بزرگ بود، امن بود، دستات رو میگم. انگار دیگه غمم نبود. هرچی بود شوق بود، یه حسِ تازه بود، یه چیزی شبیه به غلغلک. گفتی قلبِ یخزدهات رو بذار تو جیبم، برات گرمش میکنم غمت نباشه. چنگ زدم و قلبم رو از سینه کشیدم بیرون و سُر دادم توی جیبت. گرم بود، بزرگ بود، امن بود، جیبت رو میگم. انگار دیگه غمم نبود. هرچی بود گرما بود، شرم بود، یه چیزی شبیه به جوونه زدن. گفتی سرِ گیج و خستهات رو بذار روی شونههام غمت نباشه. چشمام رو بستم و آروم سرم رو رها کردم روی شونههات و آبشارِ موهام سرازیر شد روی تنت. گرم بود، بزرگ بود، امن بود، شونههات رو میگم. انگار دیگه غمم نبود. هرچی بود آغوش بود، اطمینان بود، یه چیزی شبیه به زندگی.
کمکم مستت شدم، چشمام بسته شد و خوابیدم. ناغافل خودت رو کشیدی کنار. چُرتم پاره شد. تنم لرزید و دلم هزارتیکه شد. گفتی دیگه خسته شدم، یه بارِ سنگین شدی روی شونههام. یکدفعه رفتی همونطور که یکدفعه اومدی. نشستم روی زمین، دوباره غمِ دنیا نِشست توی قلبم، قلبی که توی جیبت جا مونده بود. اما دیگه نبودی بگی غمت نباشه، من هستم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی بارون میاد چیکار میکنی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
کت های پاره
مطلبی دیگر از این انتشارات
"" تناقض جنگ و صلح ""