ف-ر-ت-و-ت

گاهی از آدما خسته میشم
خیلی خیلی ... تا حدی که نیاز دارم فرار کنم و برم جایی که ارتباط ها با زبان نباشه از صحبت کردن خسته ام ... گاهی دلم می خواد صحبت نکنم دلم می خواد سکوت کنم ... آره می تونم حرف نزنم ولی منظورم اینکه حتی نیازی به حرف زدن نباشه ... از حرفایی که درونش پر از حس گناه پر از سرزنش پر از ناراحت کردن و دلخور شدنه بدم میاد از حرفایی که تا گل تو توضیح دادن و عذرخواهی کردن فرو رفته بدم میاد ..‌. از مکالمه با آدما بدم میاد ... از انتخاب کردن بدم میاد، من نمی خوام بین آدمای مورد علاقم انتخاب کنم نمی خوام... ولی دارم کم میارم من نمی تونم همه رو راضی نگه دارم من نمی تونم خودمو نصف کنم من نمی تونم دو تا باشم ... همه چی داره آزارم میده همه چی ... از دوستیا بدم میاد به قول دوستم رفاقتا بو شاش میده ... ذهنم اونقدر خسته هست که احساس می کنم تاریخ انقضاش تموم شده و باید بندازنش دور ..‌. از وانمود کردن به اینکه خیلی چیزا رو نمی دونم خسته ام ..‌. از نیش و کنایه ها ... از حرفایی که می دونم زده شده... از اینکه حتی باید به عزیزانمم توضیح بدم تا قضاوتم نکنن..‌. ولی بیشتر از همه از خودم خسته ام، از اینکه همه آدما رو راضی نگه می دارم الا خودم ... من چی پس، من چی می خوام، من چی دوست دارم، اصلا من خوبم؟! ...
همیشه بعد از توضیح دادن به آدما احساس می کنم ده سال پیرتر شدم احساس می کنم فرسنگ ها از آدما فاصله گرفتم، احساس می کنم نمی تونم بقیه رو تحمل کنم نمی تونم :)
داد می زنم که خسته شدم ... واکنش گلوم: واکنشی نداره درد میکنه...
از لحن تند و تیز آدما بدم میاد از حرفاشون از بی پروایی هاشون، از رک گویی هایی که بیشتر به بیشعوری می ماند ... فقط خسته ام همین :)

ولی شدت وایب خوب بعضی آدما رو نمی تونم با کلمات بیان کنم :)
ولی شدت وایب خوب بعضی آدما رو نمی تونم با کلمات بیان کنم :)


تضاد فقط اول و آخر این پست ... :)