من و قلب

قلب داشت باهام صحبت میکرد ، خیلی عصبی بود و عرق می‌ریخت ، خون جلوی چشم هاش رو گرفته بود ، میگفتم : چته چی شده ؟ می‌گفت : دست از سرم بر نمیدارن ، دائما توهین میکنند ، همش میخندن ، به مسخره ترین چیز ها میخندن ، راه میرن و به آدم ها میخندن ، به اسم ها ، به وسایل ، به راننده ها ، به دانشجو ها ، دانش آموز ها ، معلم ها ، پرنده ها و حتی به خودشون هم میخندن

دائما فکر میکنند حق با خودشونه ، پشت سرمون حرف میزنند ، بهمون توهین میکنند ، کارهایی که میکنیم رو مسخره و سطحی خطاب میکنند ، حتی راجب راننده ای هم که داره بار می‌بره نظر میدن .

گفتم : کی ؟ کیا ؟ کجا ؟ کِی ؟

جوری که انگار میخواست خرخرم رو بجوئه نگاهم کرد ، انگار با حرفم بیشتر ناراحت و عصبیش کردم ، گفت : یعنی تو نمیدونی کی رو میگم ؟ یعنی نمیدونی چه کسایی چیکار میکنند ؟ تو هرروز نمی‌بینی مغز ؟؟ نمی‌دونم چطور هرروز میتونی اینارو نادیده بگیری ، حرف های من رو نادیده بگیری ، هرشب فرمان خواب رو به بدن و صبح فرمان بیدارشدن رو بدی و به زندگیت ادامه بدی .

گفتم خب اینا برای بدن ضروریه ، باید نادیده گرفت و باید خوابید و ادامه داد ، اگه بخوام دائما بزارم تو حاکم این جسم باشی که اصلا جسم نابود میشه ، همش میگی وای فلانی بدرفتاری کرد بشینیم گریه کنیم ، فلانی رو دوست دارم ، فلانی مهربونه پس من رو دوست داره و بهم صدمه نمیزنه و هزارتا چیز دیگه .

سر هر اتفاق کل سیستم بدن رو میریزی بهم ، اجازه نمیدی درست فکر کنم ، کار کلیه ، کبد ، معده و حتی من رو بهم میزنی ، اینطوری هم خودمون بیشتر آسیب میبینیم ، دوباره سر چی ناراحتی؟؟

گفت : هیچی...

ادامه دادم ، حداقل بیا با من حرف بزن ، جسم رو نبر سمت همون آدما که دوباره اینطور بشه .

زد زیر گریه ، وقتی گریه میکنه خیلی ناراحت میشم ، می‌خوام برم و همه کسایی که قلب رو ناراحت کردن بکشم اما خب نمیشه .

می‌گفت : حتی اون هم تنهامون گذاشت ، اون کسی که چندین سال باهامون بود ولمون کرد ، اونم داره عوض میشه ، نمی‌خوام باهاش حرف بزنیم .

ساکت شدم ، قلب حق داشت ، خیلی اذیتش کرده بودن ، تنها کسی هم که خیلی بهش اعتماد کردیم اینطوری شد ، منم جای قلب بودم گریه میکردم ، جالب بود اون آدم رو خودمون کمکش کردیم و باهاش هم قدم بودیم تا پیشرفت کنه ، جای اینکه من و قلب قیافه بگیریم اون شروع به قیافه گرفتن کرد . ازشون متنفرم ، خیلی قلب رو عصبی میکنند ، دو روز دیگه جسم هم پیر میشه ، اما قدرت قلب خیلی بیشتره ، هردفعه جسم رو دستش میگیره و اجازه نمیده همه چیو درست مدیریت کنم ، بعد از کلی اذیت شدن کنترل جسم رو میده دستم . وقتی هم عصبی و ناراحت میشه گوش های جسم شروع به سوت زدن می‌کنه و سرش داغ میشه .

رفتم سمت قلب ، گرفتمش توی آغوشم ، گفتم ما فقط باید خودمون رو بغل کنیم ، فقط خودمون رو داریم نه کس دیگه ای رو...

قلب خیلی داشت گریه میکرد ، ایندفعه کنترل جسم دست هر دوی ما بود ، کم این اتفاق میوفته اما اگه قلب عادت کنه که اینطوری باشه نه قلب و نه جسم هرگز آسیب نمی‌بینند ، خوشحال بودم که قلب اجازه نداد بیشتر از این به جسم و خودش آسیب برسه .

حالت جسم رو توی این موقع ها دوست دارم ، پاهاش رو داده بود توی شکمش و دستش دور پاهاش بود ، سرش هم روی زانو هاش ، حتی جسم هم اشک می‌ریخت .

خیلی سخته که اینطوری باشی ، کسی رو برای قلب پیدا نکنی، یاوری برای من یعنی مغز نباشه ، روحی برای روح نباشه و همچنین شریکی برای جسم .

جسم بیچاره ، خیلی شکسته شده ، دائما می‌خنده اما من می‌دونم حال روحش چطوره . دیگه نمی‌زارم که کسی نزدیک جسم و قلب بشه ، من اینجام...

قلب آروم شد ، اشک هایش رو از روی صورتش پاک کردم ، بوسه ای به پیشانی اش زدم و گفتم : فقط بهم قول بده که باهمدیگه جسم رو کنترل کنیم .

گفت : قول میدم ، تا اونجایی که جسم بمیره باهم هستیم .

نمی‌تونستم خوشحال تر از این باشم ، قلب بالاخره به حرفم گوش داد ، اما باید ببینم به قولش عمل می‌کنه یا دوباره می‌ره سمت همونا...