آیما شیخ·۷ روز پیشتالار مجلل❄️🌨️حال که دارم این متن را مینویسم:دنیای بیرون، در یک لحظه به تالاری مجلل بدل شده است. یک چشمم خیره به رقصِ دانههای درشت برف است که با وقار ف…
آیما شیخ·۱ ماه پیشکارتُنی از عشق🤍امروز تقدیر روزگار در کتاب سرنوشتم اینگونه نوشت: خانهتکانی امروز، فرصتی است تا وسایلِ از یاد رفتهی خانه را دوباره زنده کنی. بیدرنگ دست…
آیما شیخ·۲ ماه پیشترکیب شیرین و سرد❄️امروز مادرم گفت: «آیما بیا کمکم کن که این هستههای زغال اخته رو دربیاریم.» با شوق کنارش نشستم و شروع کردیم به بیرون کشیدن آن قلبهای سنگی ا…
آیما شیخ·۲ ماه پیشتولدم مبارک 🥳🧡امشب، شبی است که زمین برای حضور من، دست و دلش را مهربانتر گشود. شبی مهتابی و زلال، درست مثل آغاز یک رویا. یک سال تمام، چشمانتظار این تاری…
آیما شیخدرنامـهای به تو که نمیخوانی·۲ ماه پیشکاش آن لحظه را نگه میداشتم، قبل از اینکه همه چیز عوض شودامروز که پیشم آمده بودی.چهرهات غمگینتر و شکستهتر شده بود.صورتت بیروح شده بود.وقتی آمدی، از چهرهات معلوم بود اتفاقهای خوبی قرار نیست د…
آیما شیخ·۳ ماه پیشزیر سایه هیولای کهن✨پنج سال پیش حدودا ۷ ماه و ۷روز پیش در سومین روز از ماه اسفند سال ۱۳۹۸، سایهی شومی بر گسترهی عالم افتاد. این تاریخ، روزی بود که آن موجود ن…
آیما شیخ·۳ ماه پیشفصل دلبری برگ ها🍂کمکم بوی پاییز میاد وما باید به پاییز سلام کنیم و با تابستان خداحافظی کنیم. امروز که رفتم حیاط، هوا حسابی سرد شده بود. برعکس چند روز پیش ک…
آیما شیخ·۳ ماه پیشسمفونی لحظه هاامروز، اتوبوس، صحنهی نمایشی از زندگی بود. پنجرهها، قابهایی بودند که هر کدام داستانی ناگفته را روایت میکردند. آنجا، در میان غوغای شهر و…
آیما شیخ·۳ ماه پیشمرغ آمین و نجوای جاودانه مادربزرگ🕊️مادربزرگم، آن بانوی قصه و افسانه، تا زمانی که نفس گرمش زندگیبخش جمع ما بود…
آیما شیخ·۴ ماه پیشقطعی برق و لحظه های شاعرانه🕊️...هنگامی که برق، آن رگ حیاتی شهر، ناگهان از تپش باز میایستد و تاریکی، چون ردایی مخملین، بر تن همه چیز کشیده میشود، گویی جهان بر مدار دیگری…