ناصراعظمی (حکایت)

روزی استادی از شاگردش خواست تا کوچکترین شئ که دردنیا دیده ميشود برایش بیاورد.
شاگرد چند روزی را برای جستجوی امر استاد اطرف ده های نزدیک را گشت به امید یافتن ،امادریغ از چیزی

به جز یک مورچه که
آن را در کیسه ی گذاشت .

وآن را به نزد استاد خود برد.
استاد با دیدن شاگردش از او پرسید جواب سوالم را یافتی ؟ شاگرد هیجان زده کیسه را نزدیک برد ودر آن را باز گشود .

استاد بادیدن مورچه خنده ریزی بر گوشه ی لبش نشست و روبه شاگرد گفت:
یعنی ریزتر ازاین چیزی نیافتی؟
شاگرد  سرش را بالا گرفت و باصدایی لرزان گفت آری استاد دراین چندروز خیلی  ازجاها را گشتم اما از این مورچه کوچک تر نیافتم.
آنگاه استاد روبه شاگرد کرد و گفت جواب سوال من شئ یا جسم نبود.شاگرد هاج واج مانده پرسید:پس چه بود.

آنگه استاد پرده ی پنچره اتاقش را کنار زد

درحالی که داشت منظره های دوردست راسیر می‌کرد

گفت ریزترین چیز دنیا مورچه نیست بلکه محبت انسان هاست که هیچ وقت دیده نمی‌شود

نویسنده :ناصراعظمی