هیولای سیاه رنگ
دنبال راه فراری بودم ، هرکجا میرفتم دنبالم میومد ، از ترس و عصبانیت میخواستم بزنم زیر گریه ، موجود بلند قد و لاغر که تمام بخش های بدنش سیاه بود با چشم های سفید که ازش بخار بلند میشد دائم همراهم بود .
داد میکشیدم ، میرفتم سمتش که بهش حمله کنم ، وسایل رو سمتش پرت میکردم اما تاثیری نداشت ، اون بازم میومد .
توی بهترین موقع های زندگی میاد ، روز یا شبش فرق نداره ، تنها باشم یا با کسی باشم فرقی نداره ، اون همیشه هستش .
وقتی توی باشگاه رکورد دمبل هات رو میشکونی و با خوشحالی از روی میز یا صندلی بلند میشی اون رو گوشه باشگاه میبینی که نشسته و داره بهت نگاه میکنه .
زمانی که تولدته ، با دوستات بیرونی و داری از ته دل میخندی اون رو آخر رستوران ، خونه ، بازار یا حتی کافه میبینی که ایستاده و داره بهت نگاه میکنه و خندت یهویی خشک میشه .
بودنش باعث میشه سنگین و از خودت و همه کسی ناامید بشی .
سعی میکردم به همه نشونش بدم تا کمکم کنند ازم دور بشه ، هیچکس اون رو نمیدید ، میدونستند هست ، میدونستند وجود داره و اذیتم میکنه ، میخواستند درک کنند ولی نمیتونستند ، بعضی ها الکی نشون میدادن که درک میکنند اما کاملا معلوم بود که حتی ذره ای نمیفهمند .
بعضی دیگه مسخره میکنند و دائم اسم بچه روت میزارن بخاطر اینکه این هیولا سیاه رنگ رو میبینی ، بدترش اینه فکر میکنند این یه دوست خیالیه که تو داری اما یک دشمن ساکته .
زل میزنم بهش و زل میزنه بهم ، با خودم میگم که کلافه اش کنم ، اما اون سگ جون تر از این حرف هاست که بخواد از پا بیوفته ، زمانی که داشتم کنفرانس میدادم ایستاده بود آخر سالن و داشت بهم نگاه میکرد ، میخواست از پا درم بیاره ، منم با پررویی تمام نگاهش میکردم و ادامه میدادم به ارائه کردن کنفرانسم ، حتی دهان هم نداره ، چشمای سفیدش بیانگر هیچی نیست ، انگار هیچ حسی با خودش حمل نمیکنه و فقط حس سنگینی رو به آدما منتقل میکنه .
وسطای کنفرانس دادن یهویی قدم برداشت و از بین جمعیت که نشسته بودن میومد جلو ، از ترس دست و پاهام میلرزید و آب دهانم خشک شد ، سریع شروع به عرق ریختن کردم ، توی پنج ثانیه همه صورتم با عرق یکی شد اما بازم مقاومت میکردم و سعی داشتم ظاهرم رو حفظ کنم .
جام رو عوض و شروع به قدم زدن کردم ، خیلی نزدیک شده بود ، ده قدمی من ایستاد و دیگه هیچ کاری نکرد ، همون وقت که نگاهش ثابت شد بهم حس کردم اختیارم دست خودم نیست و شروع به گفتن چرت و پرت کردم اما سریع تمومش کردم و از استاد اجازه گرفتم برم داخل حیاط .
اونجا هم میومد ، رفتم داخل بوفه موسایی و یکی از فلافل هاش رو گرفتم و خوردم ، موسایی اجازه میداد برم داخل بوفه پیشش بشینم و گپ و گفت کنیم ، هیولای سیاه پشت در بوفه بود و میزد به شیشه های اون .
به موسایی گفتم اونجارو ببین .
موسایی نگاهی کرد و چیزی ندید .
هرچی میگفتم این حیوون سیاه رو ببین متوجه حضور اون نمیشد .
موسایی گفت : باز تو توهم زدی ؟
چیزی نگفتم و از روی ناامیدی خندیدم و بقیه فلافلم رو خوردم .
شب بعد از کار سریعا رفتم روی تخت تا بخوابم ، نشسته بود دم در اتاقم و نگاهم میکرد .
نمیدونم تا کی میتونم تحملش کنم و تا کی میخواد به این بازی ادامه بده...
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی؟...
مطلبی دیگر از این انتشارات
احساس نخواسته شدن
مطلبی دیگر از این انتشارات
کرانه های تنهایی