وقتی بارون میاد چیکار میکنی؟


این چند روز شهر ما شدیدا بارونی بود و آسمون با رعد و برق های بی پایان، صداش حسابی در اومده بود.

از اون وقت هایی که می رفتم زیر بارون و بالا و پایین می پریدم و میرقصیدم و میخندیدم خیلی گذشته... دلم برای اون روزا تنگ شده. الان اما فقط میشینم کنار پنجره یا جایی که صدای بارون رو واضح بشنوم، یه پتوی نازک میگیرم دور خودم و چشمامو میبندم.

عاشق هوای بارونی و خاکستری ام، بنظرم این هوا یکم واقعی تر و ملایم تره. هوای آفتابی مثل مهمونی های خیلی شلوغ و رسمی و پر زرق و برق می مونه (آره مثل مت گالا) ولی هوای بارونی و خاکستری مثل یه پیاده روی با دوست صمیمیته. در حالی که هیچ حرف خاصی برای زدن ندارین ولی کلی حرف میزنین و الکی الکی میخندین.

توی دو سال اخیر زیاد زیر بارون بودم خیلی زیاد، انقدر که موهام خیس خیس میشد و کفشم یه حالت عجیبی به خودش میگرفت. جوری سرما می خوردم که تا چند هفته مریض بودم، اما اهمیتی نداشت. چون حالم خوب بود.

هنوز وسط های بهاره اما من میترسم این آخرین بارون بهار باشه. دلم میخواد همیشه بارون بیاد. خب همیشه هم که نه، ولی هفته ای دو بار بیاد دیگه. خب با این سن و سال عجیبه اما هنوزم از شنیدن صدای بارون و ریختن قطرات سردش روی صورت و موهام ذوق میکنم.

اصلا کی گفته آدم بزرگا نمیتونن بخاطر چیزای کوچیک ذوق کنن؟ برام مهم نیست اگه بگن مثل بچه ها رفتار میکنی! یا بگن خجالت بکش تو مردی! نه... خب اگه رو راست باشم یکم این حرفای بقیه آزار دهنده اس ولی که چی؟ من شاد نباشم چون عرف جامعه میگه؟ برو بابا

من میتونم ساعت ها به یه گل نگاه کنم و خسته نشم، میتونم یه آهنگ رو انقدر گوش کنم تا برام بی معنی بشه، میتونم بستنی قیفی میوه ای با سس شکلاتی بخورم، میتونم چشمامو ببندم و به اون جوونه ای که از لای ترک آسفالت زده بیرون فکر کنم و حالم خوب بشه، ولی هرگز نمیتونم تحمل کنم مثل بقیه خالی از احساس باشم به اسم بزرگ شدن و مرد شدن

از کجا به کجا رسیدم انگار بارون صدای من رو هم درآورده ... بگو ببینم وقتی بارون میاد تو چیکار میکنی؟