چیزی نیست ، هیچی ...
سلام ، امیدوارم خوب باشید .
چیزی نیست توی سرم که بخوام بنویسم ، موضوعی ندارم دیگه ، راجب آدمای چرت و پرت نوشتم ، راجب رفتارهاشون ، از بیشتر چیزا نوشتم و دیگه نمیدونم چی بنویسم ...
بعضی اوقات احساس تنهایی شدیدی میکنم ، این حس طبیعیه داخل هرکسی و هرکس هم یجور باهاش مبارزه میکنه و برای هرکسی هم به یه دلیلی پیش میاد ، یکی همسر میخواد ، یکی دوست و...
مثل خوره بعضی شبا میوفته به جونم و نمیزاره بخوابم ، بگو بخند هایی که با آقای روس ( یکی از دوست هام که یک رگ روس داره ) میکنم و مسخره بازی هایی که با دلقک ( یکی دیگه از دوست هام ) در میارم بی تاثیر نیست ، اونا نبودن وضع از این بدتر میشد ، میدونی چیه ؟ این حسی که هست فکر کنم از سمت درک نشدن میاد ، نمیدونم چرا ولی یه همچین حسی دارم .
از اینکه هر حرکتی میخوام بزنم باید تنهایی باشه و هرکار و هرجایی میرم باید تنهایی باشه یکم اذیتم میکنه ، میخوام یه ایده عملی کنم کسی نیست باهم انجامش بدیم ، میخوام جایی برم خوش باشم کسی نیست بیاد بریم ، اینطوری هم نیستم که بخاطر این دوتا موردی که گفتم بیام زندگیم رو سیاه کنم و بزنم جاده کنار .
کارام رو انجام میدم و بیرون هم میرم ، حال میده اما با یکی باشی کیفش بیشتره .
آدم حسودی نیستم ولی به خیلی ها حسودیم میشه که هرجا و هرکار میخواند انجام بدن رفیقشون پیششون ایستاده و آماده حرکت باهمدیگه هستن ، یجوری با حسرت نگاهشون میکنم انگار چی شده مثلا ، یکی ندونه فکر میکنه اینا از پشت بهم خنجر زدن .
زیاد هم سر این قضیه چصی نمیام که وااااااااااااااای من رفیق پایه میخوام و از این چیزا ، فقط یجورایی این موضوع اذیتم میکنه که نمیدونم چطور باید حلش کنم .
بیخیالش ، زندگیه دیگه ، یا پیدا میشه یا نمیشه ، ما فعلا ادامه بدیم تا ببینیم آینده داخلش چه خبره .
بدنم جون نداره ، چندروزه خیلی بی حال و حوصلم ، امروز که دیگه به اوجش رسیده ، انگار صد کیلو بار روی شونه هامه و نمیتونم راه برم ، پاهام درد میکنند ، همینطور انگشت های پام ، کمرم درد میکنه ، چشمام رو بزور باز نگه داشتم ، مغزم چیزی ساپورت نمیکنه .
رفتم باشگاه امروز ظهر ، مثل یک جسد واقعی بودم ، حتی نمیتونستم 4 تا بارفیکس بزنم ، با اون کوفتگی که داشتم یک ساعت و خورده ای ورزش شلکی کردم و اومدم ، حتی نمیخواستم ایرپادم رو بزارم روی گوشم و آهنگ های روسیم رو گوش بدم ، مجبور شدم آهنگ های پاپ مزخرف باشگاه رو گوش کنم که واقعا فاجعه هستن ، آخه کی تو باشگاه آهنگ چشمای تو نقاشیه ، اونقدر آرومی که قلبم میره دور از حاشیه رو میزاره و ورزش میکنه ، بقیه چطور میتونستند ورزش کنند ؟؟ .
کاشکی میشد حدود یک هفته یا بیشتر خوابید بعدش با انرژی زیاد بلند بشی و کتاب بخونی و کد بزنی و به زندگیت برسی ، بین ثانیه ها خفه شدم ، هر لحظه از این زندگی و عمر مهمه و باید به بهترین روش ازش استفاده کرد ، اما خب جونی نمیمونه به بدن آدم .
البته اگه بخوای توی همه چیز تعادلی ایجاد کنی و درست انجام بدی جونی نمیمونه . شایدم بمونه ، برای من که یکم مونده ، بقیه رو نمیدونم...
موفق باشید همگی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیدن
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلجویی از خود
مطلبی دیگر از این انتشارات
معلق