گرگ های شبان...

من نمی ترسم !

از سیاهی های شب هراسی ندارم !

از زوزه ی گرگ های شبان که در چند قدمی من همچو آواز شب به دور گوشم میپیچد...

هراسی ندارم!

از کمین این موجودات لاشخور که هر لحظه ...

در پی لاشه هایم هستند.

من دگر هراسی ندارم!

آنها با تمام قوایشان !

من با وجود خدایم...

می دانم!

می دانم که روزنه ای هم در اطرافم پرسه نمیزند ...

همه شب است و شب!

اما نور وجودم!

نور قلبم!

هرگز خاموش نخواهد شد.

من اکنون که در همهمه ی شب

دست بر قلم نهاده ام و

مینویسم !

نارنجکی پر از باورم ...

پر از امید ...

پر از اطمینان ...

حتی اگر گرگ ها مرا بدرند...!

و

لاشخورها چند تکه استخوان از من بر جای بگذارند...

نخواهند توانست!

آنها هرگز نمیتوانند وجودم را خاموش کنند!

من خدا را دارم!

میان تمام درد هایم

میان تمام زخم هایم و میان تمام نداشته هایم ...

او برای من کافیست!

او! کافی ست...

او،کافی ست برای تمام نداشته هایم ...

ممنونم🌺