یک نویسنده گوشه گیر و تنها که دنبال آرامشه :) #زن_زندگی_آزادی #به_نام_مهسا
گلوله سربی فصل 9 - قسمت 1
فصل نهم
نادیا با دو دستش میله های سلول را گرفت و تکان داد و رو به ادوارد گفت : «ادوراد ! منم ! نادیا !» ، ادوارد به زور چشمانش را باز کرد و به من نگاه کرد و گفت : «بچه ها ... اینجا چیکار میکنین» نادیا گفت : خودت اینحا چیکار میکنی ؟ اگه میذاشتین ما هم بیاییم اینجوری نمیشد ! به نادیا نگاه کردم و گفتم : الان وقتش نیست ، فعلا بیا سعی کنیم از اینجا خارجش کنیم ، نادیا با تکانی محکم به میله ها آن ها را ول کرد و گفت : چجوری ؟ ، عصبی بود ، نمیدانم از چی ، اما چشم غره ایی ترسناک رفت (که البته برای من بامزه بود!) گفتم : با هم یک راهی براش پیدا میکنیم ، ادوارد از روی تخت پایین آمد ، نزدیک بود زمین بخورد اما دستش را از لبه تخت گرفت و با چهره ایی که حاکی از دردی شدید بود بلند شد و به سمت میله ها آمد ، وقتی به میله ها رسید عینک شیشه گردش را صاف کرد و با دستانش از میله ها گرفت تا زمین نخورد ، سپس به من رو کرد و گفت : ساعت دوازده شب یک نفر میاد تا برام شام بیاره ، الان ساعت چنده ؟ نادیا به ساعت مچیش نگاهی انداخت و گفت : یازده و چهل و سه دقیقه ! ، ادوارد گفت : خوبه تا ده دقیقه دیگه باید برسه ، اینجا به اندازه کافی تاریک هست ، نادیا ، چاقوت رو همراه داری ؟ ، نادیا از جیبش یک چاقوی تاشو کوچک دسته چوبی بیرون آورد و نشان ادوارد داد ، ادوارد گفت : توی یکی از سلول ها قایم بشین ، وقتی اومد اینجا بزنینش
***
به ساعت مچیم نگاه کردم : دوازده و دو دقیقه ، چرا خبری نشد؟ همان جور که دستانم را پشتم گره زده بودم و دور سلول جلویی ادوارد دایره وار میچرخیدم ، به نادیا نگاه کردم و که روی تخت نشسته بود و داشت چاقویش را باز و بسته میکرد ، ناگهان صدای قدم های یک مرد از بیرون سلول در راهرو آمد ، نادیا با سرعت سرش را بالا گرفت و به راهرو نگاه کرد و بعد از مکثی کوتاه از جایش بلند شد ، سریع رفتم کنارش و دستم را روی شانه اش گذاشتم و آرام زمزمه کردم : بشین ! ، نادیا به من نگاه کرد ، نگاهی سرشار از خشم ، در چشمانش زل زدم و ناگهان نگاهش آرام شد ، و اخمانش باز شدند ، سرش را تکان داد و گفت : اوهوم ، و بعد نشست ، صدای قدم های مرد نزدیک تر شد و دقیقا جای سلول ادوارد ، قطع شد ، «بیا غذاتو بخور !» کسی که این را گفت لحجه انگلیسی خوبی داشت که من را مطمئن کرد اهل چین نیست و انگلیسی زبان مادری اش است ، گوشه دیوار سنگر گرفتم و به نادیا گفتم : آماده ایی ؟ ، با تکان سر و اخمی از سر جدیت به سوالم پاسخ مثبت داد و برگشت و از در سلول بیرون رفت ، نادیا ! ناد.. خدایا از دست توی عجول ! ، پشت سرش دویدم ، اما دویدنم کمکینکرد و ... ، نادیا چاقویش را از پشت توی گردن مرد فرو کرد و مرد بدون کوچک ترین صدایی روی زمین افتاد و غرق در خون ، جلوی در سلول پهن شد ، نادیا بین من و جنازه ایستاده بود و نفس نفس زنان به جنازه نگاه میکرد ، نگاهم را از جنازه گرفتم و به این دختر شجاع و قوی و با اراده و در عین حال ، خواستنی و بامزه و خوشگل دادم :«چرا صبر نکردی یک دو سه بگم دختر جان !» ، در حال نفس نفس زدن به من نگاه کرد و خندید : ببخشید ! مهم اینه که به هدفمون رسیدیم ، نادیا خم شد و از روی زمین کلید در سلول ادوارد را برداشت و آن را باز کرد و من هم رفتم و به ادوارد کمک کردم تا بیرون بیاید ، راه رفتن برایش سخت بود ، البته خب هرکس این همه مدت بدون نور خورشید و بی تحرک این پایین حبس می بود همین بلا سرش می آمد ! ، نادیا یکی از مشعل های روی دیوار را برداشت و جلو تر از ادوارد که دستش دور گردن من بود به راه افتاد ، به پله ها که رسیدیم سعی کردیم بدون سر صدا بالا برویم تا کسی متوجه صدای سه جفت پا نشود ، اگر نه برای هر سه مان بد میشد ، به بالای پله ها که رسیدیم نادیا گفت : صبر کنید ! یه نفر اینجاست ! ، از در زندان بالانرفتیم و در تاریکی پله ها مخفی شدیم ، صدای پای یک نفر از دور به گوش رسید ، داشت چیزی میگفت ولی خب از آنجایی که کسی جوابش را نمیداد احتمالا داشت با تلفن حرف میزد ، صدایش برایم آشنا بود اما توجهی نکردم ، صدایش نزدیک تر شد ، داشت به فارسی حرف میزد ! این عجیب ترین چیزی بود که میتوانستم بشنوم ، صدای آشنای یک زن فارسی زبان در چین ! در مقر ومپ های ژاپنی ! نزدیک تر شد و کنار در ایستاد ،آنقدر به اونزدیک بودیم که میتوانستیم لباسش را بگیریم، نادیا آرام گفت : لعنتی ! باید اینجا وایسی حتما ؟ ، اکنون صدای زن واضح بود ، داشت با تلفن حرف میزد ولی پشتش به ما بود و نمیتوانستیم چهره اش را ببینیم ، گوش هایم را تیز کردم که ببینم چه میگوید : ببین رضا ، من میفهمم که ما نمیتونیم این عملیات رو به خطر بندازیم ، ولی ... آه رضا گوش کن ! کوروش و شادی اون برای من توی اولویت قرار داره ! بلاخره که میفهمه اونم یکی از ماست ! خشکم زد ، یکی از ما ؟ کوروش ؟ رضا اسم پدرم بود ! ، ناگهان زن برگشت و من توانستم چهره مادرم را ببینم ، در چین ، به جای این که در یزد از پدربزرگم مراقبت کند ، نادیا گفت : کوروش ! چقدر میتونی ادوارد رو نگه داری ؟ بذار بشینه رو زمین !، چشمانم را بستم
***
وقتی چشمانم را باز کردم در چمن زاری بزرگ بودم ، نادیا بغلم خواب بود ، دهانش باز بود و سرش را روی پای من گذاشته بود و روی چمن ها دراز کشیده بود ، من هم دستم را دورش حلقه کرده بودم ، دستش را بالا آوردم و بوسیدم ، نسیم خنک و دلچسبی زد و من هم چشمانم را بستم ، دلم میخواست برای همیشه آنجا بمانم ، اما وقتی دوباره چشمانم را باز کردم روی تخت اتاق ماتیاس دراز کشیده بودم به ساعت نگاه کردم : 1 ظهر، نادیا هم کنارم روی یک صندلی دراز کشیده بود و به چشمانم زل زده بود و دستم را گرفته بود ، تا دید که چشمانم را باز کردم دستم را ول کرد و با هیجان و مضطرب گفت : اوه خب ! به هوش اومدی ! اونجا یهو بیهوش شدی وبعدش ادوارد نشست روی زمین و ماتیاس ، ما .. ما .. ماتیاس اومد و تو رو برد بیرون ، ماتیاس جای ما رو از روی جی پی اس پیدا کرده بو... ، وسط حرفش پریدم وگفتم مادرم چی شد ؟ نادیا با تعجب گفت : مادرت ؟ فکر کردم ایرانه ! ، سریع روی تخت نشستم که باعث شد سرم گیج برود و چشمانم سیاهی بروند ، اما سیاهی چشمانم قابل تشخیص نبودند وقتی که همه دنیای رو به رویم سیاه بود ، گفتم اون زنی که داشت با تلفن حرف میزد مادرم بود ! ، نادیا با نگاهی متعجب و با اخمی از سر جدیت گفت : چی ؟ ، ناگهان ماتیاس وارد اتاق شد و گفت : اوه به هوش اومدی ! باید دراز بکشی ! نادیا از روی صندلی بلند شد اما سر جایش ایستاد ، مشخص بود که یک واکنش غیر ارادی بود ، با صدایی وحشت زده گفت : چی میگی کوروش ؟
***
من لبه تخت نشسته بودم ، نادیا کنار من روی صندلی کنار تخت ، همان صندلی که وقتی ظهر بود روی آن نشسته بود اما الان ساعت 6 عصر بود و هوا داشت رو به تاریکی میرفت ، ماتیاس روی مبل انتهای اتاقش نشسته بود و آرنج هایش را روی زانو هایش گذاشته بود و ادوارد هم روی مبل کنارش نشسته بود ، همه داشتند به حرف های من گوش میدادند ، که حرفم را تمام کردم ، همه با حیرت به من نگاه میکردند و جز صدای تیک تاک ساعت صدایی نمی آمد نادیا گفت قبل از اینکه ماتیاس برسه مادرت از اون جا رفت سرم را پایین انداختم و سعی کردم اشک هایم را کنترل کنم بعد از چند ثانیه نادیا با سوییشرتم بالای سرم ظاهر شد ، سرم را بالا گرفتم و به نادیا نگاه کردم با صدایی آرام گفت : بریم یکم قدم بزنیم ! ، از هتل بیرون رفتیم و وارد پارکی شدیم که وقتی سوار تاکسی بودیم تا از فرودگاه به هتل برویم با نادیا آن را دیدیم و قرار شد یک روز با هم به آن جا برویم ، در پارک قدم میزدیم و کسی حرف نمیزد ، پارک بزرگی بود ، درختان کهنه و بزرگی داشت که معلوم بود هرکدام چند ده سال عمر دارند ، نادیا گفت چطوره که بریم کافی شاپ ؟ ناگهان صدای یک دختر از پشت سرمان به گوش رسید که میگفت : یکی وسط پارک هست ! تیرامیسو هاش عالیه ! من فیونام !
مطلبی دیگر از این انتشارات
کرانه های تنهایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلجویی از خود
مطلبی دیگر از این انتشارات
دستم به خاکستر آلوده شد...