" یک شب، یک میزگرد با ساموئل بکت "

در شبی مهتابی، جایی در میانه خیال و واقعیت، خود را در فضایی آشنا و در عین حال غریب یافتم؛ گویی جهان صحنه‌ای بود که از دل یکی از نمایشنامه‌های ساموئل بکت بیرون آمده بود. شبی بود که سکوت، سنگین‌تر از هر صدایی به گوش می‌رسید و ستاره‌ها در آسمان مانند شاهدان خاموشی بر گرداگرد این میزگرد خیالی نشسته بودند.

ساموئل بکت، با آن نگاه نافذ و چشمانی که گویی از پشت زمان می‌نگریستند، روبه‌روی من نشسته بود؛ لبخندی کم‌رنگ بر لب داشت، اما آنچه در چهره‌اش می‌دیدم چیزی فراتر از لبخند بود؛ نوعی فهم عمیق و پذیرفتن بی‌پایان پوچی و معنای زندگی.
او با همان آرامش بی‌انتها و طمأنینه‌ای که در آثارش موج می‌زد، به من نگریست و سکوت میان ما را شکست.

گفتم: "آقای بکت، چگونه توانستید در دنیایی که چنین آشفته و بی‌رحم است، با این همه ناامیدی و پوچی کنار بیایید؟"

او نگاهی به دوردست افکند و گفت: "زندگی، همان‌طور که بارها گفته‌ام، انتظار است، ما در این دنیا منتظریم؛ منتظر چیزی که شاید هرگز نیاید. اما در همین انتظار است که معنای زندگی را می‌یابیم، هر چند این معنا از جنسی عجیب و بیگانه باشد."

درخشش چشمانش در تاریکی شب، مانند ستاره‌ای بود که نورش را از دست نداده بود؛ او ادامه داد: "انسان‌ها، برای فرار از این انتظار، به هر چیزی چنگ می‌زنند؛ به خاطرات، به رویاها، به عشق و حتی به درد، اما این همه تنها پرده‌هایی است که بر صحنه می‌کشیم تا پوچی عمیق پشت آن را پنهان کنیم."

شعری از دل سخنانش جاری شد، شعری که به نرمی نسیم شبانه گوشم را نوازش داد. او گفت: "همین پوچی، همین بی‌معنایی، خود معنای زندگی است. درک آن، پذیرش آن، خود نوعی رهایی است."

میزگرد خیالی ما، با هر کلامی که رد و بدل می‌شد، غنی‌تر و ژرف‌تر می‌گردید. بکت، با همان آرامش همیشگی‌اش، از انسانیت و اضطراب‌هایش سخن می‌گفت؛ از تلاشی که هر انسان برای یافتن معنا در زندگی می‌کند و از این‌که چگونه این جستجو، خود نوعی زندگی است.

در انتهای شب، زمانی که مهتاب به اوج رسیده بود و سکوت، بار دیگر سنگینی خود را به شب بازگردانده بود، بکت آخرین جمله‌اش را گفت: "در نهایت، تنها چیزی که برایمان می‌ماند، همین انتظار است؛ انتظار برای چیزی که شاید هرگز نخواهد آمد، اما در این انتظار است که خودمان را می‌یابیم."

و بدین‌گونه، شبی در کنار ساموئل بکت به سر آمد؛ شبی که در آن، حقیقتی ژرف‌تر از هر کلام و شعری را تجربه کردم. شبی که در آن، به ما آموخت که در میان همه پیچیدگی‌ها و سردرگمی‌های زندگی، آرامش و معنا را می‌توان در همان انتظار بی‌پایان یافت.

نویسنده: مصطفی ارشد