1!این واقعیت:من‖آبمیوه‖لج بازی‖سیگار‖رفتگر‖


شاید در نگاه اول بگید که این کلمات چه ربطی به هم دارن! باید بهتون بگم اینها کلمات اصلی این واقعیت هستن 😂

حالا این واقعیت چیه؟!بله،داستان بخشی از زندگی من !

واقعا خوشحال میشم نظرتون رو راجب کاری که کردم بدونم ...🫥✌️خودم فکر میکنم باید اونکار رو انجام میدادم یعنی به نظر خودم خیلی هم کار بدی نبوده 😮‍💨😁

ولی وقتی برای دختر عمه ی بزرگم که حکم خواهر بزرگم رو داره!تعریف کردم ،بیشتر به حماقت من پی برد 🤣البته نا گفته نماند :من دوست ندارم راجب خودم بد حرف بزنم ولی اگه بقیه هم بخوان برام اصلا اهمیتی نداره:))))

این داستانی که میخوام براتون تعریف کنم عملا یه ماه قبل،از بین رفته تمام اثراتش و شروعش، نزدیک های اواخر آبان ۱۴۰۲ هستش ! تازه یه ماه از شروع مدرسه گذشته بود و روز به روز ترسمون از آمار و حسابان افزایش پیدا میکرد و همچنان باقیه🤣🤣 هیچی خواستم بگم مالِ اوایلِ دوم دبیرستان هست:)))))

مثل همیشه ساعت 2:30 که زنگ مدرسه یِ پر غرورِ نمونه ی ما به صدا در اومد!همه مون با کسلی تمام از مدرسه بیرون زدیم ، مدرسه ای که فقط تصویری از افراد موفق بر دیوار میزنه،مدرسه ای که فقط قیافه داره دقیقا مثل غذاهایی که طعمشون افتضاحه ولی قیافه شون برق میزنه!

پشتِ این افراد موفق یه روانِ مریض گمراهه ،حداقل توی دو سالی که من توش بودم با آدم هایی آشنا شدم که پشت نمرات عالی شون یک ذهنِ مریضِ پر از درد پنهونه!

من و دوستم ریحانه همینطور که از پله های مدرسه پایین میومدیم ، راجب روزمرگی هامون حرف میزدیم !

من:اول از همه چیز از اینجا مستقیم میرم سراغِ کافه ی بهزاد آقا! تا مثل همیشه یه آب انارِ سرد بخرم و بعدشم برم خونه ... تو همرام میای!؟

ریحانه:نه خاطره! احتمالا امروز مامانم میاد دنبالم وایستا ببینیم اگه نیومد بریم !

خلاصه که ما دم در مدرسه منتظرِ اومدنِ مامانِ ریحانه موندیم و مامانش اومد🫥✌️بلههههه !سلام و خدا حافظی کردم و به راهم ادامه دادم

عرض کنم به حضورتون که دلم نیومد این رو از قلم بندازم: مدرسه دو خیابون اون طرف تر از خونه ی ماست !شانس:)))رفت و آمد واقعا آسونه!
و کافه ی بهزاد آقا دو خیابون اونطرف تر از مدرسه است! کافه ی مردِچهل ساله ای که بعضی وقت ها خودشون و بعضی وقت ها همسرشون اونجارو اداره میکنه!
وَ
خونه شون چسبیده به همون کافه ! به نمای کافه و خونه حسودیم میشه🤣😮‍💨👌

به مغازه ی بهزاد آقا که رسیدم گفتم بیزحمت همون همیشگی ! یه پسر هم واسه مزه پرونی گفت:همون همیشگی ما چایِ نارنج هستش شاید مال شما هم چایِ سبز باشه!منم گفت:والا با این اوضاع اقتصادی همین چایِ سبز هم گرونه و بهش محل نزاشتم😂😂😂✌️

من تا حالا هیچوقت سیگار نخریده بودم و قیمتش رو نمیدونستم ، خیلی دلم میخواستم بودنم قیمت سیگار چقدره که اگر آدم های سیگاری پس اندازش کنن میتونن بعد دوسال یه بنز بخرن!

من:بهزاد آقا! قیمت سیگاراتون چنده؟

بهزاد آقا اول با تعجب بهم نگاه کرد و بعد گفت: از سی تومن داریم تا دویست و شصت تومن ! من موندم چه خبره هر بچه ی نه ساله ای که پشت لبش کمی سبز شده این روزا یه سیگار دستشه ! انگار حلواست!اصن مامان باباهاشون میدونن چه بچه ای تحویلِ جامعه دادن!؟

من هم کلی اعصابم خورد شد !خوب درسته سیگار بده ولی سیگاری ها هم آدمن خوب و اینکه به سیگار معتاد هستن چیزی از ارزششون کم نمیکنه...

با کمی عصبانیت گفتم:ببخشید آماده شد!؟

بهزاد آقا:بله آماده شد!

من:لطفا کنارش یه پاکت سیگارِmarlboro هم بزارین !

بهزاد آقا:میشه 250 تومن!

من:چرا مگه چه خبره!؟

بهزاد آقا: این پاکت سیگار صد و سی هزارتومنه و نوشیدنی تون هم میشه 120 هزار تومن!

من که دیگه نمیتونستم غرورم رو زیر پا بزارم گفتم جهنم و ضرر بخر!

صرف اینکه از خود سیگار عکس نداشتم ولی تقریبا همین بود:/
صرف اینکه از خود سیگار عکس نداشتم ولی تقریبا همین بود:/


خلاصه اینکه خریدم و توی راه به این فکر میکردم که میخوام با پاکت سیگار چیکار کنم !همینطور که داشتم آروم راه میرفتم و تقریبا به محله مون رسیده بودم با پیرمردِ رفتگری برخوردم که قیافه اش شبیه پدربزرگمه و توی تقریبا همسایگی ما زندگی میکنه! یه بار بهش گفته بودم میشه ازتون عکس بگیرم و به پدربزرگم نشون بدم؟!🤣🤣🤣

خلاصه اینکه گفتم:سلام آقا! خسته نباشید ،

ایشون هم مثل همیشه با صمیمیت گفتن:سلام مرسی ! شماهم خسته نباشید !

پرسیدم:ببخشید شما سیگار میکشین!؟

گفتن:حتی فکرشم نکن که یه رفتگر بتونه بدون سیگار زندگی کنه!

گفتم:من یه پاکت سیگار خریدم که فکر نمیکنم ازش استفاده کنم،شما میخواین!؟


بدون اینکه چیزی بپرسن گفتن:آره مسئله ای نیست ، اگر بازهم خریدی و نخواستی بیار بده به خودم🤣🫥

خداحافظی کردم و رفتم سراغ خونه مون ! وارد خونه که شدم شوهر عمه ام اونجا بود !

این بنده خدا هم هر وقت منو میبینه یاد قهوه میوفته انگار رو صورتم نوشتن قهوه🫥🫥

هیچی با همون خستگی یه قهوه برای پدر و شوهر عمه ام درست کردم !

کمی خوابیدم و وقتی که بیدار شدم مامانم گفت:عمه ات رو بردن بیمارستان! منم با تعجب گفتم:به خاطر فشارش نه!؟

مادرم هم تأیید کردن!

سه چهار ماهی بود که بی دلیل فشار عمه ام بالا پایین میشد و هیچ دکتری هم تشخیص نداده بود و هرکدوم یه چیزی میگفت!

نذر کردم اگر بیماری عمه ام خوب بشه تا پنج ماه هرفته از اون سیگار های گرون برای اون پیرمرد رفتگر بخرم!

در کمالِ ناباوری دقیقا یه روز بعدش یه دکتر با معرفت بیماری عمه ام رو تشخیص داد و گفت به خاطر وجود توده هایی داخل شکمشون ،فشارشون بالا و پایین میشه!

و در کمال ناباوری یه هفته بعد عمه ام زیر تیغ جراحی رفت و جراحی موفقیت آمیز بود! تبریک! اصلا باور نمیکردم...

و من هم طبق قولی که به خدا داده بودم تصمیم گرفتم به جای خریدن آب انار سیگار بخرم😮‍💨🥲🙁🙁🙁

کسی نیست بگه بنده ی خدا این چه نذریه آخه !!!!!!

خلاصه اینکه یه روز زمانی که همراه دوستم رفتیم سراغ کافه ی بهزاد آقا و آخرین ماهی بود که قرار بود سیگار بخرم!

بهزاد آقا گفت:اگه یه دفعه دیگه سیگار بخری ،به بابات میگم!

گفتم:مگه بابام رو میشناسی!؟

گفت:آره رفیق جینگمه!حالا میخوای امتحان کنی ،امتحان کن! اصلا تو چجوری انقدر سیگار میکشی و مامان بابات نمیفهمن !منم بدون اینکه توضیحی بدم از مغازه بریون اومدم و گویا دوستم :ریحانه، در غیابم همه چیز رو برای بهزاد آقا توضیح داده بود!

دفعه ی بعد که نذرم رو کاملا ادا کرده بودم😂رفتم بعد پنج ماه آب انار بخرم 🫥😂

بهزاد آقا گفت:از این به بعد ، تو وهر مهمونی که داشته باشی ، میتونین رایگان هرچی که میخواین از کافه ی من بخرین!

اولش کمی تعجب کردم ولی بهزاد آقا همونجا همه چیز رو بهم گفتن و به خاطر قضاوت عجولانه شون ازم عذرخواهی کردن و من بابت تعارفشون ازشون حسابی تشکر کردم و هرچقدر خواستم پول آب انار رو پرداخت کنم نزاشتن ✌️🤦🤷

خلاصه اینکه دفعه ی بعد هم که رفتم پول نگرفتن و منم قسم خوردم دیگه به مغازه شون نرم ولی بازم رفتم ولی پولش رو پرداخت کردم😂😂😁

خلاصه اینکه گفتم داستان باحالیه و باهاتون به اشتراک بزارم!😁


و واقعا خوشحال میشم اگر نظرتون رو بدونم:)))))


خلاصه اینکه به امید روز های بهتر برای من و شما!


کتاب خوندن رو در حد خودمون رواج بدیم!


و عاشق آدم ها باشیم و سعی کنیم خودمون و بقیه رو ببخشیم:))))

و در نهایت یک پند بزرگ : یک روز 1440 دقیقه وقت داریم؛)