در حال یادگیری دانشها یا در حال جمعآوری کتابها؟
آناند کومار: الگوی من توی زندگی.
به نام خدا.
سلام.
آناند کومار رو میشناسید؟ به احتمال زیاد اسمش هم نشنیدید تا حالا. قبل از اینکه بگم این شخص کیه و چکار کرده، یکم راجب یه مسئله مهمی حرف بزنیم.
چه مسئله ای؟ این مسئله که «واقعاً یه آدم توی این دنیا باید چکار کنه؟».
یعنی منظورم اینه که آیا آدم باید تا زمانی که توی این دنیاست، خیلی عادی مثل بقیه مردم زندگی کنه؟ یا اینکه هر کدام از ما میتانیم یه مسیرهایی رو بریم که برای بقیه بشیم الگو؟
من یا بزرگ تر از من؟
من فکر میکنم اگه بخوایم به این سوال ها جواب بدیم، با ۲ دستهء کلی روبرو میشیم:
- یا ما آدمی هستیم که خودمان رو در اولویت میزاریم و کلِ این دنیا رو فقط برای خودمان و منفعتِ خودمان میبینیم.
- یا اینکه آدمی هستیم که دنبال اینیم که یه کاری بکنیم که «از خودمان بزرگتره».
خب این خیلی واضحه و شاید به جرات بشه گفت که ۹۹.۹۹ درصد از آدم های دنیا جزو دسته اول هستن. خیلی کم توی این دنیا پیش میاد که یه آدمی «دست از سر خودش برداره» و زندگیش رو اختصاص بده به یه هدف و راهی که خیلی از «خودش» بزرگتره.
اینجور آدمایی از دید من مثل طلا هستن و کمیاب.
یه داستانِ واقعیِِ خیلی جالب راجب یکی از این «آدم» ها
آناندِ قصه ما توی یه روستای دورافتاده از کشورِ هندوستان و توی یه خانواده خیلی فقیر به دنیا میاد. باباش کارمند اداره پست بوده و مامانش هم که خانه دار. البته این «کارمند» که میگم، باعث نشه که فکر کنید مثل همین کارمندای توی کشور خودمانه. «کارمند بودن» برای بابای آناند به این معنی بود که سوار دوچرخش بشه و نامه ها رو از جاهای مختلف جمع کنه و ببره اداره پست برای ارسال شدن به مقصد.
آناند از همون بچگی چون خانوادش پول نداشتن بزارنش یه مدرسهء عادی، مجبور میشه توی یه سری مدرسه ها درس بخوانه که مخصوص آدم های خیلی فقیر بوده. از همون دورانِ بچگی هوش خیلی زیادی داشته و مخصوصاً توی درس ریاضی خیلی قوی بوده و حتی توی مدرسه و توی یه مسابقه هایی مثل المپیاد هم اول میشه توی دورانِ ابتدایی و راهنمایی.
داستان اونجا غم انگیز (و حتی جالب) میشه که آناند توی دوران دبیرستان چون پول نداشته عضو کتابخانه بشه، دزدکی وارد کتابخانه میشده و بین راهروهای کتابخانه روی زمین میشینه و کتاب ها رو میخوانه (که مامورهای کتابخانه نبیننش و بیرونش نکنن). توی یکی از همین روزا یکی از مامورها آناند رو میبینه و بیرونش میکنه.
آناند که پولی هم نداشته که بابتِ عضویت بده، از مسئول کتابخانه میپرسه که چطور میشه من بدون پول عضو کتابخانه بشم؟ مسئول کتابخانه بهش میگه کسایی که بتانن مقالات علمی توی مجلات علمیِ معروف چاپ کنن، عضویت رایگان توی کتابخانه ها میگیرن.
آناند هم که بی نهایت به ریاضی و کتابخانه علاقه داشته، یه کار عجیب میکنه. چه کاری؟
«نیاز» = مادرِ پیشرفت
آناند که این حرف رو میشنوه، شروع میکنه میره روی یکی از مسائلِ حل نشدهء ریاضی کار میکنه. کار به جایی میرسه که توی همون دوران دبیرستانش اون مسئله حل نشده رو حل میکنه!
با خوشحالی زیاد مدارک رو به باباش میده که با دوچرخه ببره به اداره پست و بفرستش برای یکی از همون مجلات علمیِ معتبر و معروف. باباش هم این کار رو میکنه و بعد از چند روز دنیا منفجر میشه! مقالش توی یه مجلهء خیلی معروف چاپ میشه و از اون مهمتر هم اینکه دانشگاه Cambridge انگلستان که یکی از دانشگاه های درجه یکِ دنیاست، براش دعوت نامه و بورسیه میفرسته که بره اونجا و ادامه تحصیل بده.
آناند هم دیگه از خوشحالی نمیدانه چکار کنه، شروع میکنه که آماده بشه برای رفتن. ولی یه مشکلی بود. آناند و خانوادش خیلی فقیر بودن و حتی پول این رو نداشتن که بلیت هواپیما هم بخرن.
وقتی بد پشتِ بد میاد
با وجود همه اون حس و حال های خوب، آناند و پدرش با تمام تلاششان هم حتی نمیتانن پول بلیط رو جور کنن. با پدرش پیش مسئولین مختلفی هم میرن برای گرفتنِ کمک مالی، ولی «مسئولین» همه جای این دنیا فقط حرف میزنن و عمل هم هیچ.
خلاصه اینکه پدر آناند توی این شرایط بد میمیره و آناند هم با بدشانسیِ تمام فرصتِ تحصیل در یکی از بهترین دانشگاه های دنیا و ریاضی دان شدن رو از دست میده.
با فوتِ پدرش، آناندِ قصه ما مجبور میشه بارِ خانواده رو به دوش بکشه و همون دوچرخه باباش رو برمیداره و شروع میکنه به دوره گردی توی شهر و فروختنِ یه چیزایی مثل پشمک و شیرینی و این چیزها.
همیشه اتفاق هایی که خوب به نظر میرسن، واقعاً ممکنه خوب نباشن.
یکی از همین روزها که داره دوره گردی میکنه، یکی از کسایی که از قبل میشناختش و یه آموزشگاهِ علمی داشته، آناند رو میبینه و خلاصه بهش کمک میکنه که بره توی آموزشگاهِ اون و به بچه هایی که برای کنکور آماده میشن، ریاضی درس بده (هندوستان هم مثل ایران یه کنکور داره که خیلی هم از کنکورِ ایران سخت تره و خیلی از بچه بعد از ۲ یا ۳ سال آمادگی میتانن اون آزمون رو قبول بشن).
خلاصه آناند هم خوشحال میشه و میره اونجا. ولی اتفاق بدی که میفته اینه که بعد از یه مدتی که پولدار میشه، مغرور میشه و کلاً یادش میره که کی بوده و از کجا آمده و اصلاً هم حواسش نبود که همون رئیس آموزشگاه که بهش کمک کرده بود، در واقع خودش یه شیاد بوده که عین همین ایران خودمان که از بچه های کنکوری سو استفاده میکنن برای پول درآوردن، دنبال پول درآوردن بوده و از آناند هم برای مقاصد خودش سو استفاده میکرده.
خلاصه یه شب که آناند یه بچه فقیر رو میبینه که گوشه خیابان داره مسئله ریاضی حل میکنه، حالش بد میشه و از خودش بدش میاد و یادِ خوش میفته که یه زمانی همینجور بوده.
این تجربه باعث میشه که تصمیم بگیره اون تجملاتِ اضافی و غرور و ثروتِ بادآورده رو کنار بزاره و از اون آموزشگاه بیاد بیرون و آموزشگاه خودش رو بزنه و در کنارِ این تصمیم، یه تصمیمِ خیلی بزرگ میگیره که شاید دنیا رو تکان میده. چه تصمیمی؟
وقتی خدا برات یه چیز دیگه میخواد
آناند تصمیم میگیره که در کنار آموزشگاه خودش، هر سال از جاهای مختلف هندوستان کسایی که مثلِ گذشته خودش پول ندارن و خیلی فقیر هستن رو بیاره توی آموزشگاه خودش و یک سال بهشان جای خواب و غذا بده (حتی زنش برای بچه ها غذا درست میکرده) و تمام درس هایی که برای قبولی نیاز دارن هم کاملاً رایگان بهشان آموزش بده.
همونطور که گفتم، این آزمونی که توی هندوستان هست، بسیار آزمون سختیه و هر ساله اکثراً فقط کسایی قبول میشن که از خانواده های خیلی پولدار هستن و پدراشان پول زیادی برای آموزششان خرج میکنن. مثل ایران آبکی نیست آزمونش که راحت هرکسی بتانه قبول بشه. من خودم یه دوست توی هندوستان دارم که داداشش بعد از ۲ سال تلاشِ زیاد قبول شد، اونم با خرج زیاد.
خلاصه میخوام بگم که وقتی یکی که خیلی فقیره بتانه توی این آزمون قبول بشه، یعنی واقعاً کاری کرده که میشه بهش گفت معجزه.
سالی که آناند تصمیم به این کار میگیره، حدوداً ۳۰ نفر از جاهای مختلف هندوستان هرطور شده خودشان رو میرسانن و میان توی اون کلاس. معجزه ای که آناند بوجود میاره، اینه که اون سال هر ۳۰ نفر توی اون آزمون قبول میشن!!! و این قضیه همه جای هندوستان و دنیا منتشر میشه خبرش و برای اون کلاس اسم Super 30 رو انتخاب میکنن.
آناندِ قصه ما الان چندین ساله که داره این کار رو برای بچه های فقیر توی هندوستان میکنه و هر ساله هم بالای ۹۰ درصد از بچه های کلاسش توی اون آزمون قبول میشن! همه هم بچه هایی که حتی برای غذا خوردن هم پول نداشتن.
چند تا عکس رو با هم ببینیم از آناند و بچه هایی که جزو این Super 30 ها بودن توی این سالها:
حرفِ ما قبل آخر
توی همه این سالها که آناند این کار رو داره میکنه، خیلی از مافیا و کله گنده های هندوستان که از طریق اون آزمون پول های زیادی بدست میارن، تلاش کردن که یه کاری کنن آناند این کارش رو تعطیل کنه. ولی خدا رو شکر هیچوقت نتانستن موفق بشن و آناند هم با وجود همه فشارها و حتی تهدیدهای جانی، بازم به این کارش ادامه داده.
حتی خیلی از شرکت ها و نهادهای مختلفِ هندی و خارجی هم سعی کردن به آناند کمکِ مالی بدن و باهاش شریک بشن، ولی آناند هیچوقت بهشان اجازه نداده و هنوز هم که هنوزه با پولی که خودش درمیاره (از آموزشگاه خودش) داره همهء خرجِ این بچه های فقیر رو میده.
دیگه من نمیدانم «آدم» رو چجور میشه تعریف کرد.
حرف آخر
میبینی؟
- واقعاً شکست خوردن به معنی تمام شدن همه چی نیست. خیلی وقتها ما نمیدانیم خدا برای ما چه چیزی میخواد. آناند از دانشگاه Cambridge و ریاضی دان شدن محروم میشه، ولی عوضش چیزی به دست میاره که با هیچ مقدار پول و هیچ چیز دیگه ای قابل بدست آوردن نیست.
- انسانیت و انسان بودن و کارهای بزرگ انجام دادن، به پول نیاز نداره، یه عزم راسخ و یه دل بزرگ میخواد. درسته البته به پول هم نیازه، ولی از دید من اولویت پول نیست، اولویت نیت و اون دلِ بزرگه.
حالا چرا گفتم آناند الگوی منه؟ زندگی من هم بالا و پایین های زیادی داشته. البته من هیچوقت دلی به بزرگیِ دلِ آناند ندارم و هیچوقت هم مثل اون یه نابغه نبودم و نیستم و هیچوقت هم مثل اون توی زندگی سختی نکشیدم. ولی به شدت به معلمی علاقه دارم و هدفم هم توی این زندگی (که فقط یکباره) اینه که این چند روزِ عمر رو به جای اینکه همش دنبال پول درآوردن و حرص زدن و «دست و پا زدن» باشم، صرفِ یه کاری بکنم که از خودم خیلی بزرگتر باشه. انشاالله تا چند سال آینده زندگیم رو توی این مسیر خواهم انداخت. البته این قضیهء معلمی کردن توی خون ما هم هست انگار، چون داییِ خودم هم (که شاعر و نویسندس و شاگرد احمد شاملو هم بوده) همه عمرش رو صرف معلمی کردن توی روستاهای دور افتاده کرده. عکس های زیر عکس داییمه:
واقعاً کیه که قدر اینجور آدم ها رو توی این دنیایی که همه دنبال پول و منفعت هستن، بدانه؟
راستی من دایی رو هم عضو ویرگول کردم و از چند وقت آینده میاد اینجا و برای ما شعر و داستان هاش رو به اشتراک میزاره. اگه خواستید از این لینک دنبالش کنید.
یه حرف خیلی قشنگ زده آناند که من هم این مقاله رو با اون حرف تمام میکنم:
حتی بچه ای که توی یه روستای دور افتاده و روی یه الاغ یا گاو هم نشسته باشه، باید بتانه رویای تحصیل توی IIT ها رو داشته باشه.
این IIT ها (یا همون Indian Institute of Technology ها) دانشگاه هایی توی هندوستان هستن که ورود بهشان بسیار سخته.
توی کشور ما هم توی روستاهای دور افتاده و محروم، بچه های با استعدادی هستن که باید بتانن رویای تحصیل توی بهترین دانشگاه های ایران و جهان رو داشته باشن و من خیلی دوس دارم انشاالله یه سهمی توی این داشته باشم.
در آخر هم اینکه سال ۲۰۱۹ یه فیلم به همون اسم Super 30 توی بالیوود ساخته شده که توی اون فیلم هم Hrithik Roshan به زیباییِ هرچه تمام نقشِ آناند رو بازی کرده. پیشنهاد میکنم حتماً این فیلم فوق العاده رو ببینید.
مخلصات همگی، یا علی.
برای ارتباط با من میتانید از ID تلگرام solyinho@ یا آدرس ایمیل odiwxe@gmail.com استفاده کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا هرکسی باید یه «کوسه» برای خودش داشته باشه؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
از کیا باید بترسیم تو این روزگارِ دَرهم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیامبر (ص)، ایمان، عقل و کرونا ویروس