در حال یادگیری دانشها یا در حال جمعآوری کتابها؟
تو آهنی یا طلا؟
به نام خدا.
سلام.
مرد روستایی مجسمه های کوچک آهنی رو تو کاغذ پیچید و همه رو تو جعبه گذاشت و جعبه رو هم روی شانه اش گذاشت و صبح اول وقت به سمت اون روستا راه افتاد. مثل اینکه بهش خبر داده بودن تو اون روستا سالی یک بار بازار بزرگی برپا میشه و راحت میتانه مجسمه هاش رو بفروشه و سود خوبی بدست بیاره.
بین اون همه مجسمه آهنی یه مجسمه هم داشت که از جنس طلا بود و به خاطر اینکه از دید خودش جاش امن باشه، اون رو هم قاطی مجسمه های دیگه تو جعبه گذاشته بود.
اون روستا یکم دور بود و مرد هم چاره ای جز راه رفتن نداشت. یه چند ساعتی که راه رفت خیلی خسته شد، یکم استراحت کرد و از اونجایی که باید سر وقت به مقصدش میرسید، بلند شد و به راهش ادامه داد. یکی دو ساعت دیگه هم راه رفت و سر ظهر که هوا گرم شده بود، احساس کرد جعبه سنگین و سنگین تر داره میشه و دیگه واقعا توان حملش رو نداره.
اول صبح قبل از حرکت اصلا فکرشم نمیکرد که جعبه اینقدر براش سنگین بشه وسط راه و حالا دیگه توی شرایطی قرار گرفته بود که تصمیم گیری براش سخت شده بود. یا باید برمیگشت و یا اینکه به راهش ادامه میداد. اگه برمیگشت شانس فروش مجسمه ها و سود خوب رو از دست میداد، اگر هم میخواست ادامه بده با مشکل سنگینی جعبه روبرو بود.
بالاخره تصمیمش این شد که هر طور که شده به راهش ادامه بده. باید تا شب نشده به اون روستا میرسید و خودش رو برای فردا صبح و فروش مجسمه ها توی اون بازار، آماده میکرد. خلاصه بعد از یه نیم ساعتی با خودش کلنجار رفتن، تصمیم گرفت چند تا از مجسمه های آهنی رو دور بندازه و سنگینی جعبه رو اینطور برطرف کنه.
جعبه سبک تر شد و مرد هم شب نشده به اون روستا رسید و فردا صبح هم همه مجسمه ها رو فروخت و سود خیلی خوبی بدست آورد.
خب، این داستان کوتاه چه ربطی به من و شما داره؟ چه معنی داره که من و شما آهن باشیم یا طلا؟
این روز ها من خیلی ها رو میبینم که در به در دنبال کار پیدا کردن هستن و حتی بعد از اینکه کار رو هم گیر میارن باز نگران اینن که نکنه کار رو از دست بدن.
نمیخوام حرف رو الکی طولانی کنم، مخلص کلام اینه که:
- اون مرد قصه ما یجورایی نمادیه برای شرکت ها و استارت آپ ها و کلا جایی که شما میری برای کار کردن.
- اون مجسمه ها نمادی هستن برای همه کارکنان اون شرکت یا استارت آپ و غیره. یعنی در واقع اون مجسمه ها من و شما هستیم.
- اون روستای دیگه میشه نمادی برای هدفی که اون شرکت یا استارت آپ داره، که معمولا اون هدف در درجه اول میشه پول درآوردن.
- و مسیر راه هم نمادیه که اون شرکت یا استارت آپ باید طی کنه که به هدف هاش برسه.
خب الان جریان دور انداختن اون مجسمه ها چه بود؟
تمام این ها رو نوشتم که به اینجا برسم.
ببین، وقتی شرایط سخت بشه (که معمولا خیلی وقت ها میشه) و یه شرکت یا استارت آپ یا غیره مجبور باشه از کارکنانش اخراج کنه، هیچوقت کارکنانی که براش خیلی با ارزش هستن رو اخراج نمیکنه.
منطقیه نه؟
من وقتی یه کسب و کاری دارم و حظور شما برام خیلی با ارزش باشه، خب معلومه که اگه بخوام کسی رو بیرون کنم میرم سراغ اعضایی که حظور اونها اونقدر ها هم مهم نیست.
مرد قصه ما شاید چند تا مجسمه آهنی رو دور انداخت، ولی با فروش فقط یک دانه مجسمه طلایی به اندازه چند برابر اون چیزی که دور انداخت، سود بدست آورد.
اکثر اوقات هم قضیه به این شکله که حظور فقط یک فرد در یه شرکت یا استارت آپ یا غیره، اینقدر با ارزشه که به اندازه چند نفر می ارزه.
تمام حرف اینه که اگه امنیت شغلی واقعی میخوای، باید طلا باشی، نه آهن.
حالا اینکه چطور باید طلا بشی، من راهی جز سختی کشیدن و تحمل سختی ها و پشتکار داشتن و همون حرف های آشنای پدر مادر ها و پدربزرگ مادربزرگ ها، نمیشناسم.
«طلا شدن» مسیر سختیه، ولی مقصد قشنگی در انتظاره.
یا علی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو خیلی ضعیف تر از این حرفایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیوارشکن: تو دیوار کی رو میشکنی؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
زن میخوای یا گُلِ پژمرده؟