در حال یادگیری دانشها یا در حال جمعآوری کتابها؟
دیروز بود، امروز نیست: من چطور؟
بسم الله الرحمن الرحیم.
سلام.
قبل از شروع، یه نقشه به شما بدم برای پیدا کردنِ کلِ مقالههای من در ویرگول، به صورت دستهبندی شده.
انتشارات قلمبهستیز: مقاله های اصلی و جدیِ خودم توی این انتشارات هستن و شاید ۹۰٪ از کسایی که لطف میکنن و مطالب من رو میخوانن، مطالب این انتشارات رو دیدن و من رو با این انتشارات میشناسن.
انتشارات جنگل: اینجا هم مطالب خود هست، منتها بیشتر مطالبی که زیاد جدی نیستن و بیشتر شاید در دستهء «شخصی» یا «دلنوشته» یا غیره، قرار بگیره.
انتشارات آشغالدانیِ ذهن: صرفاً راجب معرفی کتابها و کلاً هر صحبتی که مربوط به کتابها باشه.
انتشارات ۵خطی: این هم مطالب خودم هست و ایده ای هست برای اینکه بتانم مطالب کوتاهتر رو اینجا در قالب ۵ پاراگراف کوتاه منتشر کنم.
انتشارات فلسفهلوژی: شناخت، نقد و بررسی فلسفه و سایر موارد مربوطه.
انتشارات صوفیلوژی: نقد و شناخت تصوف و عرفان و انحرافاتی که دارن.
انتشارات یهودولوژی: این ها اکثراً مقالات خودِ من نیستن و بیشتر بازنشرِ مقالاتِ اندیشکدهء مطالعات یهود هستن و هدفش هم شناخت و آگاهی راجب یهود و صهیونیسم و موارد مربوط به اینها هست.
انتشارات بهاییلوژی: این ها هم غالباً مطالب خودم نیستن و بازنشر از منابع دیگه هستن و هدفش هم نقد و شناخت و آگاهی راجب بهاییت و انحرافات اونها هست.
و اما این نوشته
سر کوچه ای که ما توش زندگی میکنیم، رستورانی هست که شاید بشه گفت نسبتاً رستوران سطح اول و درجه یکی باشه، یا به قول خودشان، «ممتاز».
داستان این رستوران هم اینه که یه آقای پولداری آمد و ۲ تا از خانههای سر کوچه رو خرید و کوبید و یه آپارتمان گردن کلفت هم ساخت که طبقه زیرش هم شد این رستوران.
پیرمرد
از ۲ یا ۳ سال پیش، عادت کرده بودم که هروقت از در رستوران رد میشم، با پیرمردی که همیشه در رستوران مینشست، احوالپرسی کنم. البته شاید فقط در حد یه احوالپرسی کوتاه. اولش برام سوال بود که این پیرمرد کیه و چرا همیشه اونجاس. چند ماهی طول گذشت و فهمیدم که از فامیل های نزدیک همون آقاییه که صاحب رستورانه و برای خودش صبح تا شب اونجا بود. بیشتر از این دیگه جزئیاتش رو نمیدانم.
چند روز پیش که میخواستم برم چیزی برای خانه بخرم، دیدم چند تا اعلامیهٔ فوت چسباندن به دیوار رستوران. ولی با خودم گفتم حتماً یکی از ساکنان آپارتمانه و توجه نکردم و رد شدم. از خرید هم برگشتم و خلاصه چند روز بعدش بازم برای خرید که رفتم، اون اعلامیه توجه من رو جلب کرد. درست که دقت کردم، احساس کردم چقدر چهره این کسی که روی اعلامیه هست، برام آشناست. ولی خب اصلاً به فکرم هم نیامد که شاید همون پیرمرد باشه، چون اون عکس هم انگار جوانتر بود.
خلاصه چند روز بعد توی خانه بودم که یهو به ذهنم آمد که نکنه این همون پیرمرد باشه؟ یه روز دیگه که برای خرید میرفتم، از میوه فروش سر کوچه پرسیدم و اون هم تایید کرد که همون پیرمرد بوده که فوت کرده. حالا من نمیدانم چرا مردنِ این پیرمردی که من بیشتر از یه سلام احوالپرسیِ کوتاه باهاش ارتباطی نداشتم، اینقدر روی من تاثیر گذاشت.
بعد از فوتش، از خودم همش میپرسم که:
- این پیرمرد هر روز اونجا بود.
- هر روز مثل همهء ما از خواب بیدار میشد و شبها هم مثل ما میخوابید.
- صبح تا شب خودش رو «مشغول» یه کارایی میکرد که فقط بیکار نباشه.
- اونم یه زمانی مثل من در آستانهء ۳۰ سالگی بوده دیگه.
- یه زمانی ازدواج کرده.
- یه زمانی بچههاش به دنیا آمدن.
- برای خودش و زندگیش آرزوها و اهداف و خواستههایی داشته شاید.
- یه عمری رو صرف یه سری کارها کرده.
- شاید یه جاهایی کارهای نادرستی هم انجام داده.
- شاید گناههای زیادی هم داشته.
- شایدم اصلاً به خدا اعتقاد واقعی نداشته.
- شایدم اعتقاد داشته.
- شاید سختیهای زیادی کشیده توی زندگیش.
- شایدم در ثروت غرق بوده و نیازی به سختی کشیدن و پول درآوردن نداشته.
- تا وقتی که پیر شد و این چند سالِ آخرش رو من دیدم.
- ولی آخرش مُرد . . . و دیگه هم اگه من بخوام برم برای خرید، دیگه درِ رستوران نمیببینمش . . .
دیروز بود، امروز نیست...
ولی اصلاً راجب این «مرگ» فکر کردید تا حالا؟
از حضرت علی علیهالسلام چیزی راجب مرگ نقل شده که واقعاً تکاندهنده هست و البته بسیار امیدوارکننده (دلیلش رو هم در آخر میگم انشاءالله).
«شادابی زندگی را افسردگی پیری در پیش است. دوران عافیت به بیماری و درد پایان می پذیرد و سرانجام زندگی جز مرگ نیست. مرگی که دست انسان را از دنیا کوتاه کرده، راه آخرت را پیش پای وی خواهد نهاد. با تن لرزه ها، دردهای جانکاه، اندوه گلوگیر و نگاه فریاد خواه، که از یاران و خویشاوندان و همسران کمک می خواهد، اما کاری از دست کسی بر نمی آید، و گریه هم سودی ندارد. از افتادن در تنگنای گور و تنها و بی کس در گورستان ماندن چاره ای نیست. آن گاه کرم ها، تکه پاره تن او را برده و پوسیدگی، طراوت تن را لگد کوب کرده، و گذشت روزگار همه آثار او را به باد فنا و فراموشی می سپارد. تن های نازنین می گندند و استخوان های محکم پوسیده می شوند، روح در زیر سنگینی اعمال می ماند، و چیزی را که از غیب شنیده بود با چشم یقین می بیند. اما چه سود؟ که دیگر بر کارهای نیک چیزی نمی توان افزود و از لغزش ها چیزی نمی توان کاست».
نهج البلاغه، خطبه ۸۳، بند ۷-۸
خب، چه چیزایی گفتن حضرت؟
- اینکه هرچقدر هم الان شاداب و جوان باشیم، افسردگیِ پیری هم یه روزی خواهد آمد.
- هرچقدر هم سالم و سلامت باشیم، این دورانِ عافیت، آخرش یه روزی به درد و بیماری میرسه.
- آخرِ این زندگی هم چیزی جز مرگ و مُردنِ ما، نیست.
- این مرگ، دست انسان رو از زندگی کوتاه میکنه و ما رو در مسیرِ آخرت قرار میده.
- موقعِ مرگ و جان دادن، ما انسانها در کنارِ لرزیدنهای بدنهامان و در کنارِ دردهای شدید و غم شدیدی که داریم (چون بالاخره داریم جان میدیم دیگه)، با اون نگاهِ فریادخواه که حضرت گفتن، از همسر و بچه و خویشاوندها کمک میخوایم (که کاری کنن که ما جان ندیم). ولی چه فایده که هیچ کمکی از هیچکدام از اونها برنمیاد دیگه؟ چه فایده که گریه و زاری و داد و بیداد هم به هیچ دردی نمیخوره دیگه؟
- هیچ راه فراری از این نیست که یه روزی من و شما هم توی اون قبرِ تنگ، تنها و بیکس بیفتیم.
- و بعدش هم کرمها بدنهای ما رو که زیر خاک هست (و شاید یه روزی خودمان رو کُشتیم که توی باشگاه اندام بسازیم برای خودمان و به این اندام افتخار میکردیم)، تیکه تیکه کنن و گذر زمان هم باعث بشه که اثری از اون بدن نمانه و گندیده بشه و حتی استخوانهای ما هم پوسیده بشن زیر همون خاک.
- حالا بعد از همهء اینها و بعد از پوسیده شدن و از بین رفتنِ جسم و بدنی که قرار هم نبود همیشگی باشه، من و شما میمانیم و ۲ چیز:
۱) روح
۲) اعمال
ولی در چه حالتی؟ در حالتی که روحِ ما، زیر بارِ سنگینِ اعمال ما مانده و انسان هم چیزایی که از خدا توی قرآن و از پیامبر (ص) و ائمه علیهمالسلام توی این دنیا راجب «عالَمِ غیب» شنیده بود رو با چشم یقین میبینه.
ولی واقعاً دیگه چه فایدهای داره فهمیدنِ این چیزا، وقتی دیگه نمیتانیم برگردیم و کارهای درست انجام بدیم و اعتقاداتمان رو درست کنیم؟ چه فایده که دیگه نمیتانیم از گناههایی که توی دنیا کردیم، چیزی کم بدیم؟
آیا واقعاً اینها تکان دهنده نیست؟ آیا واقعاً اینها نباید باعث بشه یه انسان به فکرِ اساسی بیفته؟
ولی چرا گفتم این صحبتها امیدوارکننده هستن؟
اصولاً وقتی آدم با یه چالش و امتحانی روبرو هست، چیزی که باعث ناراحتیش میشه، اینه که جواب سوالها رو ندانه. وگرنه کسی که جواب سوال رو میدانه، دیگه چرا ناراحتی و استرس؟
خیلی از آدمها از حرف زدن راجب مرگ فرار میکنن. اونم به بهانههای غیرمنطقی و نادرستی مثل:
- این حرفا «مثبت» و «پر انرژی» نیستن و «منفی» هستن.
- آدم رو ناراحت میکنن.
- آدم افسرده میشه.
- آدم دیگه «شاد» نیست.
- آدم غمگین میشه.
- چرا راجب زندگی حرف نزنیم اصلاً؟
- و هزار تا حرفِ دیگه مثل اینها . . .
اشکالِ کارِ کسایی که این حرفها رو میزنن، اینه که دارن صورت مسئله رو پاک میکنن و از جواب دادن بهش فرار میکنن. یعنی درواقع دارن از چیزی که خودشان هم حقیقتش رو میدانن، فرار میکنن و با اون بهانههای بالا هم خودشان رو گول میزنن.
وگرنه چه چیزی بهتر از اینکه آدم به جای فکر کردن راجب چیزای بیارزش، به یه چیزِ قطعی مثل مرگ، که همهء ما هم یه روزی اون رو خواهیم چشید، فکر کنه؟
مرگ مثل همون «جوابِ سوال» هست.
ناراحتیِ واقعی وقتیه که ما ندانیم جوابِ سوال چیه. وقتی خودِ خدا این جواب سوال رو در قالب قرآن و دین و پیامبر (ص) و ائمه علیهمالسلام به ما یاد داده، دیگه ناراحتی چرا؟ ناراحتی برای کسانیه که خودشان هم میدانن که کوتاهی کردن و اگه بمیرن، اوضاعشان خرابه و جوابی هم ندارن به خدا بدن.
اون صحبت های حضرت علی علیهالسلام از همین جهته که امیدوارکننده هستن. چون به ما یاداوری میکنن که هنوز توی این دنیا هستیم و هنوز وقت داریم.
برای اینکه این امیدوار بودن رو کامل درک کنید، ببینید که از حضرت علی علیهالسلام چه چیزی نقل شده:
«آگاه باش که راهی سخت و دراز در پیش داری که توفیق شما در پیمودن این راه در گرو آن است که به شایستگی بکوشی و تا می توانی توشه برگیری و بار گناه خود را سبک گردانی که سنگینی آن در این راه دشوار، رنج آور است. پیشاپیش تا می توانی به آن سرای توشه بفرست. مستمندان را یاری رسان تا بدین وسیله توشه ای بر دوش آنان بگذاری که روز قیامت به تو باز گردانند تا می توانی انفاق کن و برگ عیشی به گور خویش بفرست. اگر از تو وام خواهند غنیمت بشمار که اگر به وامی دست کسی را بگیری در روزهای سخت آن دنیا، دست تو را بگیرند. بدان که در پیش روی تو گردنه های صعب العبور وجود دارد که تا می توانی باید سبک بار بوده و توشه راه داشته باشی».
نهج البلاغه، نامه ۳۱، بند ۹
- «جوابِ سوال» از این بهتر؟
- راه چاره از این بهتر؟
- کمک کردن به مستمندها، انفاقِ زیاد، وام دادن و در کل، سَبُک کردنِ بار.
- از این بهتر؟
درسته که مومنِ واقعی، هیچوقت کاملاً خیالش راحت نمیشه و همیشه هم در اون حالتِ «خوف و رجا» باید باشه، ولی انسانی که تا زنده هست این حرفها رو گوش بده و تلاش کنه که بار خودش رو سَبُک کنه، تا یه حدودی میتانه امیدوار باشه. که البته باید اعتقاداتش هم درست باشه و گرفتارِ کفر و شرک و غیره نباشه و سعی کنه گناهی مرتکب نشه.
وقتی انسانی اینجور باشه، دیگه دچار ترسها و افکار الکی مثل اون «مثبت» و «انرژی» و غیره که قبلتر گفتیم، نمیشه و فقط تلاش میکنه بارش رو سبک کنه.
حرف آخر
یکم که فکر کنیم، میبینیم که بین همهء «پدیدهها»، فقط انسانه که از این سرنوشت، یعنی از مردن، خبر داره. عجیب نیست؟ همه جاندارها میمیرن، ستارهها و کهکشانها منهدم میشن، ولی هیچکدام «نمی دانن که می میرن» و نمیفهمن که «یه روزی خواهند مرد»، بجز انسان که میدانه و میفهمه که یه روزی خواهد مرد.
این عجیب نیست؟
موجوداتی که از مرگ خودشان آگاه نیستن، طبیعتاً از مرگ هم دلهره ندارن و نگران هم نیستن. ولی انسان با آگاه شدن از مرگ، مخصوصا با آگاه شدن از مرگ خودش، دچار اضطراب و نگرانی میشه و چندین سوال مهم درباره مرگ، به ذهنش میاد:
- اصلاً مرگ یعنی چه ؟
- چرا باید بمیریم اصلاً؟
- چطور میمیریم؟
- بعد از مرگ چه میشه؟
- چه کسی یا کسانی از راز مرگ آگاه هستن؟
- آیا میشه اصلاً چاره ای برای مرگ پیدا کرد؟
- آیا ما اصلاً روحی داریم که با مرگ نابود نشه؟
- سرگذشت این روح - اگه وجود داشته باشه - قبل از پیوستن به جسم چه بوده و اصلاً کجا بوده؟
- سرنوشت این روح، بعد از مرگِ جسم، چه میشه؟
- و چندین سوال دیگه . . .
انسان از همون اولش هم برای به دست آوردن جواب اینجور سوالها، تلاش کرده. اگر چه پیامبران و ائمه علیهم الاسلام و سایر اولیاء خدا و از طرفی هم فلاسفه و عرفا و حتی افسانهبافها و اسطورهپردازها، هر کدام به نوعی به این سوال ها جواب دادن که البته جواب درست رو فقط پیامبرها و ائمه علیهم الاسلام و اولیاء خدا به ما دادن.
مرگ برای انسان هنوز هم یجور معما و رازه و هیچکس هم نمیدانه که کِی قراره بمیره و وقتش تمام بشه.
چند آیه از قرآن در یاد مرگ:
خداوند در آیه ۴۶ سوره «ص» یکی از ویژگیهای برجسته پیامبران رو یاد مرگ میدانه و میفرماید:
«إِنَّا أَخْلَصْنَاهُمْ بِخَالِصَةٍ ذِكْرَى الدَّارِ»
«ما آنها را با خلوص ویژهای خالص کردیم و آن یادآوریِ سرای آخرت بود»
خداوند در برخی از آیات قرآن نیز به این واقعیت اشاره دارد که فرار از مرگ امکانپذیر نخواهد بود:
«أَیْنَمَا تَکُونُوا یُدْرِککُّمُ الْمَوْتُ وَلَوْ کُنتُمْ فِی بُرُوجٍ مُّشَیَّدَةٍ» (آیه ۷۸ سوره نسا)
«هر کجا باشید، مرگ شما را فرا میگیرد؛ اگر چه در کاخهای بسیار محکم باشید.»
«قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُو مُلَقِیکُمْ» (آیه ۸ سوره جمعه)
«بگو: مرگی که شما از آن میگریزید حتماً شما را ملاقات خواهد کرد.»
در آخر هم چند حدیث:
از حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله سؤال شد: زیرک ترین مردم چه کسی می باشد؟ فرمود:
«آن کس که بیشتر یاد مرگ کند و زیادتر مهیّای آن شده باشد.»
امام صادق علیه السلام می فرماید:
«هیچ خانواده ای؛ از شهر نشین و بادیه نشین نیست مگر اینکه فرشته مرگ شبانه روزی پنج بار آنان را از نظر می گذراند.»
حضرت مسیح علیه السلام در جواب حواریین که سؤال کردند؛ «اولیایی که هیچ ترس و اندوهی بر آنها نیست چه کسانی هستند؟»، یکی از ویژگیهای اولیای خدا را دوست داشتنِ یادِ مرگ و رها نمودنِ یادِ دنیا معرفی می کند و می فرماید: «یاد مرگ را دوست دارند و یاد زندگی را رها می کنند.»
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در این باره می فرماید:
«برترین عبادت یاد مرگ است و برترین تفکّر یاد مرگ است.»
امام صادق علیه السلام در مورد تأثیر عمیق یاد مرگ بر بیداری روح و جان آدمی می فرماید:
«یاد مرگ خواهشهای باطل را از دل زایل می کند و ریشه های غفلت را می کند و دل را به وعده های الهی قوی و مطمئن می گرداند و طبع را رقیق و نازک می سازد و عَلَمهای هوا و هوس را می شکند و آتش حرص را فرو می نشاند و دنیا را حقیر و بی مقدار می سازد.»
امام صادق علیه السلام می فرماید:
«هنگامی که جنازه کسی را برداشتی، فکر کن که گویا تو خود آن کسی هستی که [در تابوت است و] آن را برداشته اند.»
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند:
«همچنان که آهن زنگ می زند، این دلها نیز زنگار می بندد. عرض شد: ای رسول خدا، صیقل دادن آنها به چیست؟ فرمود: تلاوت قرآن و به یاد مرگ بودن.»
منبع این احادیث از این لینک.
مرگِ همهء اطرافیان رو میبینیم، ولی انگار مرگ فقط برای مَردُمه، نه ما! انگار که ما تا ابد زنده ایم و انگار که مطمئن هم هستیم که به این زودیا امکان نداره بمیریم!
امام(عليه السلام) در تشييع جنازه اى شركت داشت، صداى خنده بلند كسى را شنيد، پس امام (عليه السلام) فرمود:
گويى مرگ در دنيا بر غير ما نوشته شده و گويى حق آن بر غير ما واجب گشته و گويى اين مردگانى را كه مى بينيم مسافرانى هستند كه به زودى به سوى ما باز مى گردند. ما آنها را در قبرشان جاى مى دهيم و ميراثشان را مى خوريم (و چنان غافل و بى خبريم كه) گويى بعد از آنها ما جاودانه مى مانيم. به علاوه ما هر واعظ و اندرز دهنده اى را فراموش كرده ايم در حالى كه هدف حوادث سنگين و آفات نابود كننده قرار گرفتيم (با اين حال چه جاى غفلت و فراموشى است؟).
نهجالبلاغه، حکمت ۱۲۲
به کانال تلگرام من هم اگه خواستید سر بزنید (کانال برای سرگرمی و گذرانِ الکیِ وقت، نیست). برای ارتباط با من هم میتانید از این ID تلگرامی استفاده کنید.
مخلص،
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیه قرآن تفسیر نکنیم برای خودمان. (بازنشر)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بچهء درست و حسابی: ۱۰ کار اشتباه که پدر مادر ها انجام میدن.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نظر من محترم، نظر تو محترم، حق کجاست؟