سر جای خودت: جایی که «مهم» باشی.

به نام خدا.

سلام.

موضوعی که تو این مقاله میخوام راجبش بنویسم، از دید خودم خیلی خیلی مهمه. پیشنهاد میکنم تا آخر بخوانیدش، شاید به شما هم خیلی کمک کنه.

این موضوع احتمالاً به درد همه و از هر سن و سالی بخوره ولی هدف خودِ من از این نوشته، کمک به افرادیه که شاید زیر ۴۰ سالشان باشه. این به این معنی نیست که کسی که بالای ۴۰ سالش شده دیگه مُرده و هیچ حقی نداره. فقط پیش فرضِ من اینه که کسی که بالای ۴۰ سالشه دیگه یه مسیری رو تو زندگیش رفته و «معمولاً» تمایلی به ایجاد تغییر نداره و بیشتر دنبال آرامش میگرده.

خب بریم سراغ مقاله. البته یکم طولانیه، ولی فکر کنم ارزشش رو داشته باشه.

مقدمه

چند نفر از شما تو دوران دبیرستان با این تصمیم که «من باید چکاره بشم» روبرو بودید؟

احتمالاً کسی نباشه که با این تصمیم سر و کله نزده باشه. همین الانش که خیلی از ماها داریم ۳۰ رو هم پشت سر میزاریم، خیلی از بچه های ۱۸ ، ۱۹ ساله توی این سیستم آموزشیِ مریض (و شُل و وِل) دارن با این سوال سر و کله میزنن و فشارهای زیادی هم از ۸ جهتِ مختلف داره بهشان وارد میشه که فقط:

  • پزشکی
  • دندانپزشکی
  • داروسازی

و اگه دیگه هیچکدام از اینها نشد، تو یه آدم بدبختی و ناچاراً:

  • علوم آزمایشگاهی
  • بیهوشی
  • فیزیوتراپی
  • یا چند تا کوفت و زهر مار دیگه . . .
اسم رشته ریاضی رو آوردی؟ چرت و پرت نگو بابا. نان تو تجربیه.
چه؟ رشته انسانی؟ همینمان مانده که بری قاطیِ بچه تنبل ها و فردا هم بیکار بشی. حرفشم نزن. چه؟ روانشناسی؟ برو بابا خودت رو سر کار نزار.

اینها حرفهاییه که من از خیلی از پدر مادر ها و همینطور از خیلی از بچه های دبیرستانی شنیدم.

هرچند که از دید من رشته های ریاضی هم همگی بی نظیر هستن و رشته های انسانی هم عالی هستن و اتفاقاً من شخصاً فکر میکنم آدم هایی که «زرنگِ واقعی» هستن، میرن همین رشته های انسانی. ولی اصلاً بحث این نیست، اصلاً زندگی تو این چیزا نیست که.

پس تو چیه؟ به اونم میرسیم.

من و تو انسانیم؟

من و شما چه موجودی هستیم؟ اونجور که معلومه اسم ما رو گذاشتن «انسان».

هرچند که من چندین ساله به این فکر میکنم که «از کجا معلوم که ما انسان باشیم؟ شاید انسان یه موجود دیگه باشه و ما این وسط لاشخوربازی درآوردیم و جای اون انسان واقعی رو گرفتیم»، ولی این نظریه بسیار نزدیک به چرت و پرت و دور از عقله و من از اینجای متن به بعد فرض میکنم که من و شما همه انسانیم.

این «انسان» چه ویژگی هایی داره؟ جز اینه که یه بُعد جسمانی داره و یه بُعد روحانی؟ حالا بُعد جسمانی رو کنار بزاریم چون ماشاالله همگی در این زمینه استادیم و قله های پیشرفت رو هر روز داریم می نَوَردیم در این زمینه.

بیا روی اون بُعد روحانی، که از دید من بُعد مهم تر و اصلی تر هم هست، تمرکز کنیم.

حالا این بُعد روحانی چه ویژگی هایی داره؟ چه نیازهایی داره؟

اصلاً نمیخوام وارد بحث های پیچیده و «حوصله سَر بَر» بشم. برای همین هم از بین همه اون ویژگی ها و نیازهایی که این بُعد داره، میخوام فقط یک چیز رو با هم ببینیم.

حالا اون «یک چیزِ مهم» چیه؟ به اونم میرسیم. قبلش یه داستان جالب.

یه داستان جذاب از زمان یونان باستان

تو دورانِ یونانِ باستان، یه شب یه اتفاق عجیبی برای اولین بار میفته. مجسمه زئوس به طرز کاملاً مرموزی درهم شکسته شده بود.

حس و حال بد و تنش و التهاب زیادی کل شهر رو فراگرفته بود و مردم از اینکه خدایان ممکنه انتقام بگیرن، خیلی ترسیده بودن. تو همین اوضاع، جارچی های حکومت داخل شهر به راه افتادن و با صدای بلند میگفتن که کسی که اون کار رو با مجسمه زئوس کرده خودش رو تحویل بده که در مجازاتش هم تخفیف خوبی داده بشه.

طبیعتاً کسی که این کار رو کرده بود خودش رو تحویل نداد و اتفاقاً هفته بعدش یکی دیگه از مجسمه های خدایان رو هم نابود کرد. حالا دیگه مردم حسابی ترسیده بودن و فکر میکردن که یه دیوانه زنجیری بین مردم آزاد شده و داره این کارها رو میکنه.

خلاصه اینکه این کار باعث شد که حکومت این قضیه رو جدی بگیره و نگهبان های زیادی رو مامور کرد و آخرش هم اون فردی که این کارهای زشت رو انجام داده بود رو دستگیر کردن.

  • ازش پرسیدن فلانی چرا این کارها رو کردی با مجسمه خدایان؟ آیا میدانی چه سرنوشتی در انتظارته؟
  • شخصی که این کار رو کرده بود، با لحن شاد و پر از روحیه ای گفت: بله، «مرگ»!
  • نمیترسی که بمیری؟
  • معلومه که میترسم.
  • خب پس چرا جرمی رو مرتکب شدی که میدانی مجازاتش مرگه؟
  • مرد آب دهنش رو قورت داد و گفت: من هیچ عددی نیستم. توی تمام زندگیم هم هیچ عددی نبودم و هیچ جای زندگیم هم هیچ کاری نکردم که خودم رو از بقیه مردم متمایز کنم و «چیزِ خاصی» بشم. و میدانستم هم که هیچوقت نخواهم توانست که اینجور کاری بکنم. من میخواستم کاری بکنم که بالاخره مردم به من هم توجه کنن و من رو یادشان بمانه.
    گفتنِ این حرف ها باعث شد غمی که همه عمر تو دلش بوده یادش بیاد. برای چند لحظه سکوت کرد و گفت: فقط انسان هایی مُرده به حساب میان که فراموش بشن. من فکر میکنم که مرگ هزینه خیلی کمی باشه برای «جاودان شدن»!
حالا منظورِ این داستان چه بود؟ بخش بعدی رو که خیلی خیلی مهم هم هست رو بخوان. شاید مهمترین چیزی باشه که هر انسانی باید بهش برسه.

نیاز به «مهم بودن»

همه ما نیاز به این داریم که بهمان توجه بشه، همه ما نیاز داریم که «مهم باشیم» و همه ما هم نیاز داریم که «فراموش نشیم» و همه ما هم نیاز داریم که «تو دل و یاد مردم باقی بمانیم».

هیچ انسانی ته دلش خوشش نمیاد که کسی بهش توجه نکنه. کسایی که جوری نشان میدن که این قضیه براشان مهم نیست، اتفاقاً کسایی هستن که بیشترین نیاز رو به این توجه و مهم بودن، دارن.

همه ما دوس داریم که دیگران راجبمان بگن «عجب آدم بی نظیریه». همه ما دوس داریم که همه از ما تعریف کنن.

  • دفعه بعدی که کسی رو میبینی که دست از «پشت سر مردم حرف زدن» برنمیداره و انگار از این کار لذت هم میبره، زود راجبش قضاوت نکن و پشت صحنه دلش رو ببین. یعنی چه؟ یعنی اینکه اگه شخصی حتی با «پشت سر مردم حرف زدن» هم بتانه اون توجه رو از دیگران بگیره، مطمئن باش که دست از اون کار نمیکشه.
  • یا مردی رو در نظر بگیر که حتی با وجود داشتنِ زن و بچه، ولی باز هم دنبال این دختر و اون دختر میگرده هر روزِ زندگیش. توی نگاه اول ممکنه همه ما بگیم این آدم مریضه. ولی اگه پشت صحنهِ دلِ اون آدم رو ببینی، میبینی که داره از این «مهم نبودن و توجه از دیگران نگرفتن» رنج میکشه و هر بار که با یه دختر جدید رابطه برقرار میکنه، اون حس توجه و مهم بودن رو میگیره و شاید پُز دادن جلوی بقیه مردهای اطرافش هم این حس مهم بودن رو بیشتر بهش میده.
  • و خیلی خیلی مثال های دیگه که توی اونها «ظاهر» با «پشت صحنه» فرق داره . . .

خدا به هرکدام از ما آدما یه خلاقیتی داده که باهاش میتانیم چیزهایی خلق کنیم و اون حس مهم بودن و با ارزش بودن و اون توجه رو از بقیه بگیریم. هر انسانی بسته به اینکه کجا و توی چه شرایطی و چه زمانی و بین چجور آدمایی بزرگ شده باشه، به یه چیزی خیلی علاقه پیدا کرده. و هر انسانی به یه «خروجی» نیاز داره که از طریق این خروجی، بقیه آدما توانایی ها و خلاقیت ها و «متفاوت بودن های» این فرد رو ببینن.

اگه خیلی دوسداری نویسنده بشی، پس شروع کن به نویسندگی. شاید فکر میکنی تحصیلات کافی نداری؟ پس بزار بهت بگم که Shakespeare و Ibsen و George Bernard Shaw و خیلی از بزرگترین نویسنده های تاریخ حتی محوطه یه دانشگاه رو هم هیچوقت از نزدیک ندیدن!

  • شاید دوس داری خواننده باشی، چرا شروع نمیکنی به خواندن؟
  • شاید دوس داری واقعاً دکتر بشی، پس دکتر بشو.
  • شاید واقعاً دوسداری قطعات طراحی کنی، پس مهندس مکانیک بشو.
  • شاید دوس داری مدار طراحی کنی، پس برو سمتش.
  • شاید هر کاری رو خیلی دوس داری، پس برو سمتش.

چرا؟ چون تو یه آدمی هستی که با همه فرق داری. شاید علاقه ای که تو داری رو کمتر کسی داشته باشه، شاید توانایی هایی که تو داری کمتر کسی داشته باشه؟ کی از این چیزا خبر داره به جز خودت؟ هر روز صبح که از خواب پا میشی، خودت اگه ته دلت رو نگاه کنی، میتانی اون چیزی که واقعاً تو رو از بقیه متمایز کرده رو ببینی.

منظورِ اصلی من اینه که با استفاده از اون خلاقیتی که خدا بهت داده و علاقه خودت، مسیری رو انتخاب کن که توش کاری رو انجام بدی که بهت حس مهم بودن بده و توجه دیگران رو بگیری.
این «نیاز به توجه و مهم بودن» یکی از اساسی ترین و مهم ترین و قوی ترین نیازها و ویژگی هاییه که اون بُعد روحانیِ ما داره و خیلی از انسان ها، یا بهتره بگم بیشتر انسان ها، «هرکاری» میکنن که این توجه و مهم بودن رو از بقیه بگیرن. خب چرا به جای پشت سر مردم حرف زدن، از طریق درست و خوب به این نیاز جواب ندیم؟

حالا که این نیاز اساسی رو دیدیم، بریم سراغ رشته دانشگاهی.

رشته تحصیلی، بدونِ «انسان»

تا اینجای کار دیدیم که ما آدمیم و یکی از مهم ترین نیازهایی که داریم هم میشه همین نیاز به «مهم بودن و نورد توجه بودن» که اتفاقاً خیلی نیاز قدرتمندی هم هست و اگه از راه درست بهش جواب ندی، مطمئن باش تا آخر عمرت «هر کاری» خواهی کرد که این حس رو بدست بیاری. و همونطور هم که میدانی، اون «هر کاری» میتانه کاری باشه که زندگیت رو خراب کنه، مثل همون پشت سر مردم حرف زدن و بین بقیه رو بهم زدن و این چیزها.

البته خیلی ها توی این دنیا اصلاً دانشگاه هم نمیرن ولی اون حس «مهم بودن» رو دارن. چرا؟ چون دنبال چیزی رفتن که خیلی خیلی خیلی علاقه داشتن.

مگه میشه رشته دانشگاهی رو همینجور الکی و بدون نگاه کردن به ویژگی های شخصی و تفاوت هایی که با دیگران داری، انتخاب کنی؟ مگه همه شخصیت هاشان جوریه که برای دکتر شدن مناسب باشن؟ مگه همه اصلاً توانایی این رو دارن که روانشناس بشن؟ مگه همه اصلاً میتانن که مهندس برق بشن؟
البته شاید خیلی هر سال دارن «مهندس» و «دکتر» و «روانشناس» میشن، ولی چند درصد از اونها واقعاً ویژگی ها و تفاوت ها و توانایی های دکتر و روانشناس و مهندس شدن رو دارن؟ چند درصد از اونها واقعاً باسواد و بادانش و بامهارت از دانشگاه ها بیرون میان؟ اگه درست و حسابی و عمیق دربارش پرس و جو کنی، به نتیجه های خیلی ناراحت کننده ای میرسی.

چند درصد از خروجی های رشته های مختلف رو دیدی که بعد از دانشگاه، با استفاده از اون رشته ای که تحصیل کردن، بیان و یه محصولی تولید کنن یا یه اختراعی انجام بدن؟

مگه فکر کردی فقط باید انیشتین باشی که بتانی اختراع کنی؟ اگه کسی واقعاً توی اون رشته تحصیلیش باسواد و بامهارت و بادانش بشه، مطمئناً با اون مهارت هاش میتانه خیلی کارها بکنه. ولی وقتی از اول تا آخر دانشگاه اوج آرزوهای آدم بشه پاس کردن واحد ها و هرچه زودتر تمام کردنِ دانشگاه، دیگه چه انتظاری میشه از اون آدم داشت؟

حالا از همه اینها گذشته، مگه تو چند سال زنده ای؟ مگه فقط یکبار زنده نیستی؟ چرا همینجور الکی یه رشته ای رو بنا به حرف دیگران و جامعه انتخاب میکنی و یه سری فیلم و آرزو تو ذهنت میسازی؟ اصلاً نشستی یه گوشه ببینی «آدمِ دکتر شدن» هستی یا نه؟

خودِ من یک سال پزشکی خواندم ولی ولش کردم، چرا؟ چون فهمیدم که چقدر حالم از دکتر شدن بهم میخوره و چقدر اصلاً شخصیت و توانایی هام و تفاوت هام با اون رشته فرق داره. چرا تمام عمرم رو صرفِ دیدنِ مریض بکنم وقتی میدانم که تواناییم تو یه سری کارهای دیگس؟

من نمیخوام بگم دکتر شدن بده، خیلی هم خوبه، ولی برای کسی که آدمِ دکتر شدن باشه. برای کسی که دکتر شدن واقعاً حس مهم بودن بهش بده، نه اینکه فردا بشه دکتر و برای مریض ها همینجور ندیده قرص و دارو بنویسه و حوصله حرف زدن با مریض رو هم نداشته باشه و فردا کارش بشه کُشتن مردم و آپارتمان سازی، بجای کمک به مردم.

من خیلی دکترها ها رو میشناسم که پولشان از پارو بالا میره ولی واقعاً حس آرامش و مهم بودنِ واقعی ندارن و از صبح تا شب زجر میکشن و ما آدما فقط پرستیژ و قیافه و پول و ظاهرشان رو میبینیم.
ولی دکترهایی رو هم میشناسم که انقدر به مریض ها اهمیت میدن که آدم لذت میبره از وجودشان.

خب، چه باعث میشه که یکی اونجور بشه و یکی دیگه اینجور؟!

من فکر میکنم دلیلش اینه که دکتر اولی «آدمِ دکتر شدن» نبوده ولی دکترِ دومی بوده. یعنی چه؟ یعنی اینکه «دکتر بودن» به دکتر دومی اون حس «مهم بودن» رو میده ولی به دکتر اولی نه. برای همین هم بیشتر آپارتمان میسازه تا اینکه به فکر سلامتی مردم باشه.

خلاصه اینکه:

  • انتخاب یه رشته دانشگاهی فقط با استفاده از «اسمش» اصلاً کار عقلانی نیست.
  • انتخاب یه رشته دانشگاهی فقط به خاطر اینکه پول درمیاره، اصلاً کار عقلانی نیست.
  • انتخاب یه رشته دانشگاهی فقط به خاطر حرف پدر مادر و جامعه اصلاً کار درستی نیست.

ببین واقعاً چه تفاوتی داری؟ ببین واقعاً چه علاقه ای داری؟ ببین واقعاً «آدمِ» چه کاری هستی؟ ببین قند تو دلت برای چه چیزی آب میشه؟

جواب سوالهای بالا رو که پیدا کردی، بدون معطلی انتخابش کن و زندگیت رو پاش بزار و مطمئن باش که پشیمان نخواهی شد.

به نظر من رشته دانشگاهی که میخوای انتخاب کنی، تلاش کن که خالی از «انسان» نباشه. یعنی چه؟ یعنی اینکه اون بُعد روحانیت رو خیلی جدی بگیر.

هادی

یادش بخیر تو روستای ما یه بچه ۶ یا ۷ ساله ای بود به اسم «هادی». ازش میپرسیدم هادی دوس داری در آینده چکاره بشی؟ خیلی جالب بود برام که با یه لحن خیلی آرام و جالبی میگفت «والا هیچی».
اون موقع ها من تعجب میکردم از این حرفش. مگه میشه یه بچه هیچ آرزویی نداشته باشه و هیچی نخواد؟
بعد ها که خیلی کتاب خواندم و تجربه خودم بالاتر رفت، فهمیدم که اتفاقاً اوجِ خردمندی یه انسان میشه «بی نیازی» و «آرزوی دور و دراز نداشتن». این قضیه رو هم تو متون خیلی از ادیان مختلف میشه پیدا کرد.

آدمی که نیازی نداره، آرامشش هم بیشتره، همونطور که آرامش هادی خیلی خیلی بیشتر از منِ «آدم بزرگ» بود.

چرا این رو گفتم؟ مگه کل این مقاله راجب برآورده کردن اون نیازِ «مهم بودن» نبود؟ پس چرا الان دارم میگم نیاز نداشته باش؟ منظورم این بود که خیلی فرق بین این هست که «به خاطر خودت» داری یه نیازی رو برآورده میکنی یا «به خاطر دیگران». اگه یه مسیری رو انتخاب میکنی تو زندگیت، «اولویت» باید برات این باشه که «خودت» اون حسِ مهم بودن رو داشته باشی، نه اینکه دائم منتظرِ گرفتنش از بقیه باشی.
  • خلاصه اینکه اگه میخوای دکتر بشی، به خاطر به به و چه چهِ دیگران و پُز دادن نباشه، به خاطر این باشه که واقعاً عاشق دکتر شدنی، یعنی عاشقِ خودِ کارِ دکتر شدن، نه پول درآوردن و آپارتمان ساختن.
  • اگه میخوای مهندس بشی، این کار رو نکن که فقط فردا بری استخدام یه اداره بشی. اگه عاشق خودِ کارِ مهندس شدنی، پس مهندس بشو.
  • اگه دوسداری روانشناس بشی، فقط وقتی این کار رو بکن که واقعاً عاشقِ کمک کردن به مردم و حل کردن مشکلاتشان باشی.

حرف آخر

هادیِ قصه ما خیلی زود و توی همون ۷ یا ۸ سالگی توی یه تصادف جانش رو از دست داد. انگار که خودِ خدا هم طاقت دوریِ همچین موجودِ دوسداشتنی و پُر از آرامش و «خردمندی» رو نداشت و بردش پیش خودش.

کسی چه میدانه که اگه هادی زنده میماند و یه روانشناس یا دکتر یا مهندس میشد، چقدر میتانست به این دنیا «زیبایی» هدیه بده؟

انتخاب رشته دانشگاهی فقط یکی از چیزهایی که میتانه به ما این فرصت رو بده که با استفاده از اون تفاوت و خلاقیتی که خدا به ما داده، توی هر زمینه ای که دوس داریم به مهارت برسیم و «خلق» کنیم و هم به دیگران حس خوب بدیم و هم خودمان حس مهم بودن پیدا کنیم.

بابا مگه این دنیا چیه که کُل وجود یه «انسان» بشه کنکور و دکتر و داروساز شدن و «پول» درآوردن؟ مگه همه قراره میلیاردر بشن؟ خودِ من وقتی یه مطلبی مینویسم و یکی از شما زیر نوشتم یه چیز محبت آمیز مینویسین، انقدر خوشحال میشم و حسِ مهم بودن میکنم که حاظر نیستم با هزار تا مدرک پزشکی عوضش کنم. من راه های زیادی رو امتحان کردم ولی هیچ چیزی توی این دنیا به اندازه «نوشتن» و «مشاوره دادن به بقیه» و «آموزش دادنِ چیزایی که یاد میگیرم» بهم حس مهم بودن نمیده.

مطمئناً شاید یه سری بگن که پس پول چجور دربیاریم و مگه این زندگی پول نمیخواد؟ من با تجربه خودم به این نتیجه رسیدم که وقتی عاشقانه یه مسیری رو بری و هر روز توش پیشرفت کنی، بعد از یه چند سال به مهارت خیلی زیادی توش میرسی و میتانی از اون خلاقیت که خدا بهت داده استفاده کنی و از خیلی راه های مختلف پول دربیاری.

یکی از مُشکل های بیشترِ ماها اینه که فکر میکنیم فقط باید یا کارمندِ اداره بشیم یا دکتر، که پول دربیاریم. دلیلش اینه که از بچگی ضعیف بار میایم و یاد نمیگیریم که چطور میشه پول درآورد. به دوران دبیرستان هم که میرسیم فکر میکنیم فقط با کارمندی و دکتر شدن، پول و زندگی خوب و حس و حال خوب بوجود میاد.

چقدر اشتباهه این فکر. توی هر شغل و حرفه این ما میتانیم آدمایی رو ببینیم که هم خیلی پول درمیارن و هم خیلی کم درمیارن. این دیگه به خودِ اون کار ربطی نداره، به اون «آدم» ها ربط داره.

من رفیقی دارم که توی یه مغازه ۶ متری مرغ سوخاری میفروشه و شاید ماهی ۱۰ تا ۱۵ تومن درمیاره، که میشه شاید ۴ برابرِ پدرِ من که ۳۰ ساله کارمندِ دولته. ولی این دوست من الکی اینجور نشده، انقدر عاشق این کاراس که شاید ۱۰۰ تا کتاب راجب کباب و مرغ و اینجور چیزا خوانده باشه. زبان انگلیسیش حرف نداره ولی نه دانشگاه رفته و نه دکتر شده و پول خوبی هم درمیاره! ولی مهم تر از همه اینه که اون حس مهم بودن رو هم داره و کیف میکنه برای خودش. مگه آدم از زندگی چه میخواد که دیگه بیش از حد حرص بزنه؟

راه برای پول درآوردن خیلی هست، ولی عشق میخواد و پشتکار.
ولی این دنیا خیلی خیلی بیشتر از پول و درآمده. هرکاری میکنی حواست به این باشه که آیا اون کار واقعاً بهت اون حس مهم بودن رو میده یا نه. تو فقط یه بار تو این دنیا زندگی میکنی و اصلاً هم وقت نداری، از همین لحظه و هر چه زودتر تصمیم بگیری به نفعته.
دلِ انسان ها خیلی طوفانی تر از اونیه که من و شما تو ظاهر میبینیم. خیلی از ما آدما یه عمر ته دلمان زجر میکشیم و حتی نزدیک ترین آدما به ما هم نمیفهمن.
بهتره که ما آدما خودمان کارایی بکنیم که اون حس مهم بودن رو «بصورت واقعی» از دیگران بگیریم. که یک عمر هم در آرامش باشیم. چون اون آخرش که همه ما میمیریم، هیچی عذاب آور تر از این نیست که کُل عمرت تو چند ثانیه از جلوی چشمات رد بشه و تو هم پشیمان باشی که چرا تفاوت و مهارت و تواناییِ فلان کار رو داشتم ولی انجام ندادم و در حق خودم و دنیا ظلم کردم.

خلاصه اینکه توی این دنیا «سر جای خودت» قرار بگیر، جایی که مالِ تو و توانایی هات و تفاوت هات و علاقه های شدیدته. جایی که «مهم» باشی.

هیچ کس به جز تو برای اون «جا» آفریده نشده. البته تو هم هیچوقت جای کسِ دیگه ای رو نمیگیری. من هیچوقت نمیتانم مثل اون دوستم مرغ سوخاری بفروشم، چرا؟ چون من آدمِ اون کار نیستم. البته اونم هیچوقت نمیتانه مثل من کارهایی رو بکنه که من «آدمشان» هستم. اون توی کار خودش و برای خودش «مهمه» و من هم توی کار خودم و برای خودم.

اینم یه جمله زیبا از A. P. J. Abdul Kalam:

Never stop fighting until you arrive at your destined place - that is, the unique you. Have an aim in life, continuously acquire knowledge, work hard, and have perseverance to realise the great life.
هیچوقت تا زمانی که به اون مکانی که برات مقرر شده (یعنی به اون توِ منحصر به فرد) نرسیدی، دست از مبارزه کردن برندار. توی زندگیت یه هدف داشته باش، دائماً راجب اون هدفت دانش بدست بیار، سخت کار کن، و پشتکارِ این رو داشته باش که معنای یه «زندگی عالی» رو درک کنی.

البته یادمان باشه که این «زندگی عالی» به معنی پول درآوردن نیست. به این معنیه که چقدر به دیگران حس خوب بدیم و کمکشان کنیم و اینکه چقدر اون حس مهم بودن رو توی دلمان داشته باشیم نسبت به خودمان.

مخلص، یا علی.