در حال یادگیری دانشها یا در حال جمعآوری کتابها؟
شادی هایی که فقط میلیاردرها تجربه میکنن . . .
به نام خدا.
سلام.
لیست شادی ها و لذت ها و حال های خوبِ زیر رو بخوانید و حسرت بخورید که چرا یه میلیاردر نیستید.
- خوابیدن تو کیسه خواب، بالای کوهی که پر از برفه، کنار آتیش.
- ساندویچ فلافلِ کثیف با سُس و مخلفات زیاد، به همراه یه دوست صمیمی.
- بری تو دل طبیعت و یه چای ذغالی رو آتیش درست کنی.
- درست کردن یه بادبادک برای یه بچه و دیدن ذوق تو چشماش.
- سعی کنی با انگشت های پاهات یه چیزی رو از روی زمین برداری چون خیلی تنبلیت میاد خم بشی با دستات برش داری.
- گوشی از دستت بیفته و برش داری و ببینی حتی یه خش هم روش نیفتاده. گارد گوشی مالِ سوسولاس!
- وقتی بچتو بغل کردی و وقتی کسی میخواد بغلش کنه، نمیره و خودش رو محکم تر میچسبانه به تو (من تجربه نکردم ولی تصورش جالبه).
- شبای گرم تابستانی که نیاز نیست لباس گرم بپوشی موقع خواب.
- آخر هفته ها تا ظهر بخوابی و بعدش که از خواب بلند میشی احساس کنی چقدر آزاد و رهایی!
- یه آهنگ جدید کشف کنی که انقدر قشنگه که چند بار پشت سر هم گوشش میدی.
- وقتی شلوار لی (جین) میخری و اندازش دقیقاً درسته.
- دیدنِ یه مزرعه پر از گل لاله.
- وقتی انتظارش رو ندارن و کمک کنی به بقیه.
- وقتی انتظارش رو نداری و بقیه بهت کمک کنن.
- نگاه به درخت کریسمس (مال ما نیست البته، ولی خب حس قشنگی داره)
- یه خواب وحشتناک ببینی و شب از خواب بپری و ببینی که همش خواب بوده (چه حس عجیبیه)
- قبل از خواب بری تو هوای سردِ تو حیاط یه چای داغ بزنی به بدن
- ساعت یا گوشیت رو میزاری رو زنگ که صبح زود پاشی، بعد از خواب بلند میشی میبینی یک ساعت زودتر خودت بیدار شدی و هنوز میتانی یه ساعت دیگه بخوابی.
- تو حالتی صبح از خواب پاشی که تابش آفتاب با زحمت زیاد از لای پنجره و پرده رد شده و افتاده رو صورتت.
- دم غروب کنار ساحل کتاب مورد علاقت رو بخوانی.
- من که دختر نیستم ولی شنیدم که لاک زدن به دخترها حس خوبی میده.
- وقتی یه جک میشنوی که انقدر خنده داره که اصلاً نمیتانی خودت رو کنترل کنی.
- وقتی یه ظرف سالاد جلوی دستته و چنگال رو فرو میکنی تو سالاد و از شانس خوبت از تمام مخلفات سالاد یکی یدانه میچسبه به چنگاله!
- نماز صبح
- کنار اعضای خانواده غذا خوردن و دیدن روی ماهشان.
- دیدنِ دختر بچه ها و پسربچه ها در حال بازی
- داستان خواندن برای بچه ها قبل از خواب.
- بدون کفش و جوراب روی شن های کنار ساحل راه بری.
- وقتی فیلم مورد علاقت رو برای یک میلیونُمین بار میبینی!
- وقتی فلفل تند بخوری و سکسکه بزنی و بعد از چند دقیقه که همه بهت حسابی خندیدن، خوب بشه خودش.
- وقتی خیلی دیرت شده و از شانس خوبت به چهارراه که میرسی هنوز چراغ سبزه.
- وقتی نیمه های شب چراغ قرمزه ولی چون پرنده هم پر نمیزنه چراغ قرمز رو رد میکنی و حس میکنی جیمز باندی.
- رانندگی تو شب، وسط کویر
- خودت کیک درست کنی و شانسی خوب دربیاد.
- بعد از شام بستنی بخوری
- بوی نان
- بوی بنزین
- بوی خاکی که وقتی آب رو زمین و درخت ها میپاشی بلند میشه. (عجب بویی)
- درست کردنِ پاپکورن تو یه قابلمه با کمترین امکانات
- دیدنِ یه مرغ مینا که فحش بهت میده!
- اون حسی که بعد از کوتاه کردن موها داری (یا بعد از آرایشگاه رفتن).
- وقتی نگاه میکنی میبینی باک بنزینت کاملاً پره.
- دوش آب گرم (بعضی وقت ها هم آب سرد)
- وسط گرمای تابستان بپری تو استخر
- ساعت ۹ شب بری باشگاه و اسکات سنگین بری و صبح روز بعد، از شدت گرفتگی عضلاتِ چهار سرِ ران، به زور از جات پاشی! (بالا و پایین رفتن از پله ها هم که دیگه یه کیف و حال دیگه ای داره تو اون حالت)
- بعد چند سال دوست قدیمیت رو اتفاقی ببینی.
- وقتی همزمان که به مقصد میرسی، آهنگ هم تمام میشه!
- کوهنوردی
- خر سواری! (قهرمان اسب دوانی دنیام که باشی، سواری گرفتن از خر غول مرحله آخره!)
- پیاده روی تو دل طبیعت
- درست کردن یه تیرکمان
- ساعت ۲ شب بالای بُرجک تو سربازی پست دادن. (دنیاییه برای خودش)
- رفتن به یه سفر ماجراجویانه و این حس که شبیه انسان های اولیه شدی.
- خودت تُرشی درست کنی و خوب دربیاد.
- آهنگسازی
- نیمه های شب تو سربازی زنگ بزنی به دوستاییت که سربازی نیستن و از خواب بیدارشان کنی.
- چند شب زندگی بین عشایر
- وقتی نیمه های شب مجبوری پاشی بری دستشویی و بعدش برمیگردی تو رختخواب گرم.
- وقتی همه ظرف ها رو مثل بازی Tetris تو سینکِ ظرفشویی جا میدی.
- هوای شرجی و همزمان مه آلود
- وقتی بعد از یه مدت پولی که فراموشش کرده بودی رو تو یکی از جیب های یکی از لباسات پیدا میکنی.
- شب های تابستانی که هوا ساعت ۸ هم به زور تاریک میشه.
- نوازش کردن توله سگ های ریزه میزه.
- وقتی راجب یکی فکر میکنی و همون لحظه زنگ میزنه.
- وقتی یه آهنگی گوش میدی و انگار داره حرف دل تو رو میزنه (ترجیجاً آهنگ شاد).
- لواشک!
- چای شیرین با نان و پنیر.
- بیرون آمدنِ مرغ و خروس ها از لانه، اول صبح
- دیدنِ شادی و بازیِ سگ ها اول صبح (کسایی که تو روستا زندگی کرده باشن یا از شانس خوبشان پدربزرگ و مادربزرگی تو روستا داشتن، این چیزها رو دیدن احتمالاً. بی نظیره).
- خوردنِ نانِ بستنی قیفی
- وقتی با یه غربیه چشم تو چشم میشی و هر دو لبخند میزنین.
- یکی دوستت داشته باشه.
- یکی رو دوست داشته باشی.
- شربت آبلیمو!
- اندام خوب
- غذای نذری تاسوعا عاشورا
- فیلم ترسناکِ آخر شب، وقتی فقط خودت تنها خانه باشی.
- دیدنِ مسخره بازی و بی محلی و غرورِ یه گربه!
- تمام شدنِ تمرین تو باشگاه و اون حس بی نظیر
- خوردنِ نوشابه گازدار با یه نفس و بعدش چشات مثل قورباغه بزنه بیرون.
- رقصیدن و حرکات عجیب از خودت درآوردن، وقتی میدانی هیچکس در حال نگاه کردن نیست.
- گل آفتاب گردان
- دیدنِ یه دکترِ مهربان و متعهد که واقعاً عاشق دکتر بودن هم هست و برای پول نرفته دکتر بشه.
- این دوربینا که عکس میندازی و همون لحظه هم عکس رو میده بیرون!
- ترکاندنِ یه پیکنیک تو چهارشنبه سوری و بعدش بستری شدن تو بیمارستان برای ۳ ماه (این شوخی بود، از این کارای خطرناک نکنید لطفاً، همون آتیش روشن کردن و در کنار خانواده بودن بهتر نیست؟)
- جورابی که شُله و به ساق پا نمیچسبه (اینم شوخی بود، حس بدیه)
- نگاه کردن به لحظه غروب و طلوع آفتاب، مخصوصاً اگه تو دل طبیعت هم باشی.
- حل کردن مسائل ریاضی و فیزیک (این شاید برای من باشه فقط)
- سختی و زحمت کشیدن و دیدنِ نتیجه همه اون سختی ها.
- و هزاران لذت و حس خوبِ دیگه که برای دیدن و تجربه کردنشان فقط باید یکم بیشتر به اطرافمان توجه کنیم . . .
حرف آخر
خیلی از ما انقدر تو فکر پول و شهرت و پست و مقام و درگیر زندگی و اینجور چیزاییم که فراموش میکنیم برای شاد بودن و آرامش داشتن، واقعاً همیشه نیازی به پول زیاد نیست.
پول هم خوبه البته، زیادشم باشه خوبه، کی میگه بده؟
ولی خیلی از شادی ها و لذت ها هم هستن که بدون هیچ پول زیادی هم میشه تجربشان کرد.
بهترین خاطره های زندگیِ خودِ من اتفاقاً درمورد شادی هایی بوده که اصلاً به پول زیاد نیاز نداشتن.
من نمیگم که الکی خوش باشیم (تیکه به خندوانه)، از تمام اوضاع بد هم خبر دارم و میدانم هم که زندگی خیلی وقت ها سخت میشه. ولی اگه بعضی وقتها با این چیزای کوچک هم شاد نشیم، بعد از یه مدت انقدر توقعمان و «استاندارد شادیمان» میره بالا که بیشتر اوقات غمگین میشیم و با هیچی به این سادگی ها دیگه شاد نمیشیم. شاید الانشم اینجور شده باشیم و بهش توجه نکردیم؟
بچه ها یه ویژگی جالب دارن که به خاطر خیلی چیزای کوچک (از دید ما) هم خیلی زیاد شاد میشن. هیچوقت یادم نمیره بچه بودم و داییم برام با یه نایلون زباله و یه تیکه سیم و یه تیکه پنبه یه بالن ساخت و آخرای شب فرستادیمش هوا، چه شادی و لذتی بود. مثلاً ما الان که شدیم «آدم بزرگ» چه گلی به سر خودمان و دنیا زدیم با اینهمه حرص زدن؟ یه وقتایی هم اگه مثل بچه ها به خاطر چیزای کوچک شاد بشیم، به هیچ جای دنیا برنمیخوره . . .
اگه شما هم از این شادی های میلیاردی سراغ داری، تو کامنتا بنویس.
یا علی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
حرامزادهء مظلوم، عادیِ پنهان شده
مطلبی دیگر از این انتشارات
کن مکالروی: کسی که «کل یک شهر» برای کشتنش بسیج شدن
مطلبی دیگر از این انتشارات
ریشه همه مشکلات بشریت: چون من میگم، یعنی درسته