چطور ۱۰ به علاوه ۴ میشه ۲؟

به نام خدا.

ولی از دیدِ من نمیشه رفت بالا!
ولی از دیدِ من نمیشه رفت بالا!

سلام.

یه روزی یه استادِ ریاضی وارد کلاس درس ترم اولی های رشته ریاضیِ محض شد. به تعداد دانشجو ها کاغذ برداشته بود و روشان نوشته بود:

جوابِ ۴ + ۱۰ میشه چند؟

بهشان ۱۰ دقیقه هم وقت داد که جواب رو بنویسن.

بعد از ۱۰ دقیقه همه کاغذها رو جمع کرد و بعد از یه بررسی کوتاه، آماده شد برای اعلام نتایج!

نتیجه!

  • تقریباً همه دانشجو ها گفته بودن که جواب میشه ۱۴.
  • یه سری هم که فکر کرده بودن خیلی زرنگن و مثلاً نوشته بودن بستگی به نظر هر شخص داره و یه عدد دیگه رو به عنوانِ جواب نوشته بودن.
  • یه سری هم که تو فکر غرق شده بودن و ژست فیلسوفی برداشته بودن و نوشته بودن میشه «هیچ»!

خلاصه استاد که این جواب ها رو دید، شروع کرد به توضیح دادنِ قضیه.

حالا فکر میکنید جوابِ اون استاد چه بود؟

استاد رفت پای تخته و این جمله رو نوشت:

ساعت ۱۰ صبح به علاوه ۴ ساعت، میشه ساعت ۲ ظهر!

همه دانشجو ها تعجب کردن که چطور اینجور چیزی ممکنه و این کار استادشان احتمالاً تا آخر عمر یادشان مانده باشه.

ولی اصل قضیه چیه حالا؟

وقتی که ما میگیم «۱۴ = ۴ + ۱۰»، منظورمان واقعاً چیه؟

  • اون ۱۰ یعنی چه؟ یعنی اون عدد ۱۰ داره چه چیزی رو نشان میده؟
  • اون ۴ یعنی چه؟ یعنی اون عدد ۴ داره چه چیزی رو نشان میده؟
  • اصلاً اون علامتِ + بین ۱۰ و ۴ یعنی چه؟!

مثلاً فرض کنید که ما چند جور دیگه به این قضیه نگاه کنیم:

  • ۱۰ تا خرما به علاوه ۴ تا تخم مرغ میشه یه صبحانه جالب! (اگه بگیم ۱۰ به علاوه ۴ میشه ۱ !)
  • ۱۰ تا سیب زمینی به علاوه ۴ تا سوسیس میشه یه غدای ناسالم ولی خوشمزه! (اگه بگیم ۱۰ به علاوه ۴ میشه ۱ !)
  • اگه یه ترازو که تا ۱۲۰ کیلو وزن میکنه رو درنظر بگیریم: از دیدِ اون ترازو، ۱۲۰ به علاوه ۲۰ میشه همون ۲۰! چرا؟ چون یه دور زده و ۲۰ تا رفته جلو و ترازو الان همون ۲۰ رو نشان میده!
  • و مثال های دیگه . . .

جالب شد، به کجا داریم میرسیم؟

البته که این مبحث یه ربطی به یکی از بخش های علمِ بی نظیر و شیرینِ ریاضی داره به اسم Group Theory و همچنین Category Theory که من نمیخوام الان دیگه شما رو یاد خاطرات خوشی که از ریاضی دارین بندازم!

خلاصه اینکه:

بسته به اینکه اون ۳ تا چیز (یعنی عدد ۱۰ و ۴ و اون علامت جمع) نمایانگرِ چه چیزهایی باشن، جواب و دیدِ ما هم کاملاً تغییر میکنه.

حالا ما هم تو زندگی و در اثر تجارب گذشته و شرایط زندگی و جامعه و دوست و رفیق و هزار عامل دیگه، ممکنه که:

  • یه چیزهایی رو نمایانگرِ یه چیزهایی بدانیم.
  • و یا اینکه یه چیزهایی رو به انواع مختلف معنا کنیم برای خودمان.
این باعث میشه که ما یه سری عقاید رو تو خودمان پرورش بدیم (اکثر اوقات بدون اینکه در عمل هم از درستیشان مطمئن بشیم) و این مجموعه عقاید روی همه جای زندگی ما تاثیر میزارن و به نوعی «اون شخصی که هستی» و «اون اوضاعی که الان داری» رو تعریف میکنن.
همین عقاید هستن که دارن هر روز تو رو تو یه جهتی رو به جلو میبرن.

مثلاً :

  • از دید من ۱۰۰ درصد زدنِ زیست شناسی تو کنکور تقریباً غیرممکنه. ولی از نظر یکی دیگه شاید کاملاً ممکن باشه.
  • از دید من نوشتنِ کُدِ هسته سیستم عامل لینوکس (همون kernel) کار اونقدر سختی هم نیست، ولی ممکنه از دید خیلی ها در حدِ غیرممکن باشه.
  • از دید دوستِ من پرستاری رشته خوب و آسانیه، ولی از دید من سخت ترین رشته دنیاس.
  • خلاصه اینکه حتی اگه از دید من و تو و یک میلیارد نفر دیگه هم X درست باشه ولی ممکنه از دید یکی دیگه Y درست باشه و ممکنه حتی حق هم با اون باشه!

حرف آخر

هنری فورد (Henry Ford) یه جمله داره که به اندازه ۱۰۰ تا کتاب سنگینه!

If you think you can do a thing or think you can't do a thing, you're right.
اگه فکر میکنی میتانی یه کاری رو انجام بدی، یا فکر میکنی نمیتانی یه کاری رو انجام بدی، (در هر صورت) درست فکر میکنی!
به هر حال، ما آدما رو اگه با دقت بررسی کنی، میبینی که چیزی جز «مجموعه ای از عقاید» نیستیم.
حالا این «مجموعه ای از عقاید» دارن هر روز تو رو به چه سَمتی میبرن؟ مثل لنگرِ تو عکسِ اول این مقاله، جلوت رو گرفتن؟

یا علی.