کارخانه هیولا

به نام خدا.

یه عکس، خیلی حرف.
یه عکس، خیلی حرف.


سلام.

  • به دنیا آمدنت که خودش ماجراییه.
  • بچگیات هم که اگه خوش شانس بوده باشی، پر از بازی و بی دغدغگی بود.
  • یکم بزرگتر که شدی، وارد «کارخانه خلاقیت کُشی و وقت کُشی و شور و شوق کُشی» شدی. (کلاس اول ابتدایی) و این شروع غم انگیزی بود برای از دست دادنِ زندگیت.
  • ۱۸۲۵ رووووووووووووووووز (۵ سال) از وقت و زندگی باارزشت که هیچوقت دیگه برنمیگرده، صرف این شد که فقط یادبگیری یه سری اراجیف رو بنویسی و بخوانی و یه سری اراجیف دیگه مثل جمع و تفریق و ضرب و تقسیم رو انجام بدی.
  • پدر و مادر هم که «مترسک» و «کپسول انتظار و توقع و نصیحت و تنبیه و اخم و غیره»
  • بعد از اینکه پایه های خلاقیت و قدرت ذهنی که خدا بهت داده بود رو طی ۵ سال لگدمال کردن، شدی یه نوجوان که کلاس اول راهنماییه و از بس که مغزت رو تنبل و بیحال کردن، حل کردن معادلات درجه یک برات شد کابوس.
  • کم کم نشانه هایی از راحت طلبی توی وجودت مشاهده شد. حقم داشتی، کسی که خلاقیت و ذهنش رو کشتن و شور و شوق رو ازش گرفتن و بعد فرستادنش تو دوره نوجوانی، حقم داره برای روبرو نشدن با چیزای سخت دنبال راحتی بره.
  • از اون طرف هم رسیدن به سن بلوغ رو داشتی و مصائب خاص خودش.
  • خلاصه اینکه ۱۰۹۵ رووووووووووووووووز (۳ سال) دیگه هم گذشت و نه هیچ چیز به درد بخوری رو به شیوه اصولی یادت دادن و نه تو اصلاً حالش رو داشتی. حقم داشتی.
  • اینجا هم دوباره: پدر و مادر هم که «مترسک» و «کپسول انتظار و توقع و نصیحت و تنبیه و اخم و غیره»
  • بابا این همه انتظار و توقع از چه کسی؟ از کسی که تو ۲۹۲۰ روز گذشته (۸ سال)، عملاً هیچ چیزی که به درد زندگیش بخوره یادنگرفته و از دید من هیچ فرقی با یه بچه که رها شده نداره؟ کی درد این بچه رو میفهمید؟
  • به به، تا اینجای کار که کمربند قهوه‌ایت رو تو این کارخانه خلاقیت کشی و وقت کشی و شور و شوق کشی گرفتی. تبریک زیاد. الان برای گرفتن کمربند مشکیت و تبدیل شدن به یه آدمی که به هیچ دردی جز کارمندی و نوکری کردن و چاپلوسی کردن و فیلم بازی کردن و ریاکاری و بله چشم قربان گفتن نمیخوره، باید وارد دبیرستان میشدی.
  • خب، عجب دورانی. از یه طرف اون مصائب بلوغ و جاذبه های جنس مخالف و عشق و عاشقی های معصومانه و برنامه کودکی، و از یه طرف هم همون کارخانه خلاقیت کشی و وقت کشی و شور و شوق کشی.
  • وارد دبیرستان شدی و خلاصه هرجوری که بود هم جنس مخالف رو کنترل میکردی هم درس و مدرسه. ولی خب کدامش بیشتر حال میداد؟ کدامش راحت تر بود و لذت بخش تر؟ کسی که تمام خلاقیت و قدرت ذهنی و شور و شوقش رو گرفتن، معلومه که دنبال راحتی میره که حداقل یکم از این فشار ها رو از رو دوشش برداره. بابا مگه روح و روان آدم چقد تاب و توان تحمل داره؟
  • با این پیشینه درخشانی که بهت دادن و بعد از اینکه به قول ما کرمانشاهی ها «خُدات رو درآوردن»، تازه تازه رسیدی به یه سد بزرگ، به یه اژدهای ۲ سر، به غول مرحله آخر، یعنی کنکور.
  • اینجا بود که تازه تازه یکم فهمیدی چیزایی که تو ۱۲ سال گذشته بهت یاد دادن رو میتانی با یه کیلو پیاز عوض کنی و خوشحال باشی که سود هم کردی.
  • کجا به تو یاد دادن که یه کار سخت و طولانی رو مدیریت کنی؟ کجا بهت یاد دادن که اصلا دنبال کار سخت بری؟ کجا بهت یاد دادن هدف داشته باشی؟ کجا بهت یاد دادن برای هدف هات برنامه ریزی کنی؟ اصلأ کجا بهت یاد دادن شور و شوق داشته باشی و از خلاقیت خدادادیت استفاده کنی؟ مگه رسیدن به یه هدف شور و شوق نمیخواد؟ کجا بهت صبر کردن رو در عمل نشان دادن؟
  • جز این بود که اولین «کاتا» که باید برای گرفتن کمربند «زرد» یادمیگرفتی، همین کشتن شور و شوق تو همون دوران ابتدایی بود؟
  • چه برسه به کمربند قهوه‌ای و الان، مشکی.
  • خیلی ذهن آرامی داشتی که الان کلاس کنکور و کتاب های کمک آموزشی شدن یه کارخانه خلاقیت کشی و شور و شوق کشی و وقت کشی دیگه.
  • خر بیار و باقالی بار کن.
  • گل بود و به سبزه نیز آراسته شد.
  • و البته اینجا هم دوباره: پدر و مادرها هم که «مترسک» و «کپسول توقع و انتظار بیجا و نصیحت و اخم و غیره».
  • خیلی تبریک میگم، بالاخره ۱۴۶۰ روووووووووووووووز دیگه (۴ سال) هم گذشت و بعد از اتمام دوران تحصیلت تو دبیرستان، کمربند مشکیت رو گرفتی و یه دانشگاه کَشک و دوغ و خیارماستی هم احتمالا رفتی و آماده شدی برای اون «کارمندی و چاپلوسی و بله چشم قربان گویی و خم و راست شدن و ریاکاری و پاچه خواری و پارتی بازی و . . .».
  • به خودت افتخار باید میکردی، بعد از ۴۳۸۰ روز (۱۲ سال ناقابل)، با این کمربند مشکی که از این «کارخانه هیولا» گرفتی، واقعاً آماده شدی برای یه جنگلی به اسم «زندگی».
  • و این داستان در کارخانه هیولای دیگری به اسم «دانشگاه» و چندین کارخانه هیولای دیگر، ادامه دارد . . .

اینها فقط عقاید یه «پسر جنگل» ۲۸ سالست، که هنوز تو اون «جنگل» داره وِل میگرده و مهارت هایی که باید از ۷ سالگی یاد میگرفت رو از ۲۴ یا ۲۵ سالگی شروع کرده به یادگیری، اونم به تنهایی و با آزمون و خطا و هزینه های زیاد.

شاید به قول فرانک سیناترا:

That's life . . .

در آخر شما رو دعوت میکنم به دیدن و شنیدن این موزیک زیبا (اگه اف-شکن دارید البته):

https://youtu.be/KIiUqfxFttM

یا علی.