کتاب‌خوان بی‌رحم: جوری کتاب بخوانیم که ۴ ستون بدن نویسنده بلرزه

بسم الله الرحمن الرحیم.

سلام به همگی، مخصوصاً به اونهایی که هرچی توی کتابها میخوانن رو قبول میکنن و بعد توی فضای مجازی اون رو منتشر میکنن که دیگران هم از این اکتشافات جدید باخبر بشن.

مقدمه

فکر میکنید شما اینجور نیستید؟ اگه یکم با خودتان روراست باشید، خواهید دید که به احتمال زیاد، شما هم همینطور هستید. توی این دوره زمانهء ما خیلی از در و دیوار همه میگن که «کتاب بخوانید» و «زیاد کتاب بخوانید» و از اینجور تبلیغات ولی هیچکس به این فکر هم نمیکنه که:

این چیزایی که ما داریم خیلی ساده بهشان میگیم «کتاب» و خیلی راحت هم از کنارشان میگذریم و جوری برخورد میکنیم که یه چیز خیلی عادی هستن، در واقع میتانن چنان سلاح‌های قوی و مخوف و کُشنده‌ای باشن که قدرتشان حتی به خیال و تصور ما هم نیاد.
ولی ظاهراً چون ضربه‌هایی که میزنن، باعث خونریزی و قطع عضو نمیشه، ما هم جدیشان نمیگیریم.

حالا چرا کتاب‌ها اینجوری هستن؟

چون کتابها دارن درواقع «عقاید» نویسنده رو به ما نشان میدن و نویسنده‌ها هم معمولاً سعی میکنن عقایدشان رو جوری بنویسن و دلیل بیارن (استدلال) که برای من و شما «متقاعد کننده» به نظر بیان و از این طریق بتانن روی عقاید و استدلال‌های ما تاثیر بزارن، حالا یا تاثیرِ مثبت یا منفی.
معمولاً نویسنده‌ها همگی دوس دارن که آثارشان تاثیرگذار باشه و کمتر پیدا میکنیم نویسنده‌ای رو که بگه دوس نداره عقاید و افکارش شنیده بشه و تاثیرگذار باشه.

خب، این از خطری که کتاب‌های مختلف میتانن داشته باشن. البته اینجور هم نیست که دیگه همه کتاب‌ها حاوی عقاید خطرناک و تاثیرات منفی باشن، مخصوصاً با توجه به اینکه «خطرناک» از دید من و شما ممکنه معنیش هم فرق داشته باشه (باز هم به دلیل تفاوت در اعتقادهای قبلیِ هرکدام از ما).

ولی به هر حال، چیزی که توی این مقاله میگم به همه، با هر عقایدی، میتانه کمک کنه ان‌شاءالله.

منتها اولش باید ببینیم که اکثر انسان‌ها چطور کتاب میخوانن.

انسان‌ها اکثراً چطور کتاب میخوانن؟

شاید ۹۹٪ از انسان‌ها به این شکل کتاب میخوانن که انگار میخوان یه چیز جدید یادبگیرن. یعنی چشمشان به عنوانِ یه کتاب (یا حتی بعضی وقت‌ها عکس روی جلدش) میفته و پیش خودشان فکر میکنن که اون کتاب میتانه بهشان کمک کنه یا اینکه موضوع کتاب براشان جذابیت پیدا میکنه و تصمیم میگیرن اون کتاب رو بخرن و بخوانن. خلاصه اینکه کتاب رو میخوانن و یه سری چیزهای جدید هم یادمیگیرن و پیش خودشان فکر میکنن که یه سری حقایق جدید رو کشف کردن. یعنی از قبل این فرض رو دارن که:

  • نویسندهء کتاب حتماً نیت و قصدش خیر و خوب هست.
  • و مطالبی که نوشته، همگی درست هستن.
شاید الان بگید که خب اشکال این چیه مگه؟ خب هر کسی کتاب میخوانه که یه چیزی به اندوخته‌های قبلیش اضافه بشه دیگه.

کاملاً درسته. ولی نکته‌ای که اینجا اهمیت داره، اینه که هیچکدام از ما این کتاب‌ها رو با این دید نمیخوانیم که:

  • «شاید» واقعاً نیت و قصد نویسنده خیر و خوب نیست.
  • حتی اگر نیت و قصد نویسنده هم به فرض که خوب باشه، «شاید» بعضی یا خیلی از چیزهایی که این نویسنده توی کتابش نوشته، حتی اگه برای ما متقاعدکننده هم به نظر بیان، درست نباشن و اصلاً اصل و اساسی نداشته باشن و فقط «ادعای» نویسنده باشن.

مشکل اصلی این روش

همونطور که قبل‌تر هم بهش اشاره شد و خودتان هم تا حالا فهمیدید، مشکل اصلی این روشِ معمول اینه که:

پیش‌فرض اینه که هرچی نویسنده نوشته حتماً درسته (مخصوصاً اگه متقاعدکننده و بابِ میل ما هم حرف زده باشه) و هرچی میخوانیم و هر ادعایی که هر نویسنده‌ای توی کتابش کرده رو قبول میکنیم.

یعنی دیگه وقتی داریم کتاب میخوانیم، حتی احتمال این رو هم نمیدیم که:

  • شاید این جمله‌، پاراگراف، فصل، یا کل کتابی که الان خواندم، درست نباشه.
  • الان این نویسنده داره چه به من میگه؟
  • سعی داره چه چیزی رو به من بقبولانه؟
  • چه دلیل‌هایی آورده که حرفهاش رو برای من متقاعدکننده بکنه؟
  • آیا دلیل‌هایی که آورده، قابل اطمینان و درست و محکم هستن؟
اکثر ما، موقعی که داریم یه کتابی رو میخوانیم، اصلاً این سوال‌های بالا به ذهنمان هم نمیان و مدلِ مطالعهء ما صرفاً اینه که از اول تا آخرِ کتاب رو بخوانیم و «از نویسنده یادبگیریم».

اگه اینطوره، پس چطور باید کتاب بخوانیم؟ چطور جوری مطالعه کنیم که به راحتی هرچیزی رو قبول نکنیم و همین‌طور الکی هرچیزی رو از یه کتاب، نپذیریم؟ قبل از اینکه بگم چطور باید کتاب بخوانیم، باید اول راجب اون ابزاری حرف بزنیم که باهاش میتانیم خودمان رو «تا حدودی» از شرِ کتاب‌های خطرناک یا بهتره بگیم از شرِ «عقاید نویسنده‌ها»، حفظ کنیم.

ادعا و دلیل

خیلی سریع بریم سر اصل مطلب. این ۲ سوال میشن ابزار ما برای کتاب خواندن:

  • اصلاً حرف حسابت چیه؟ (یعنی اون ادعایی که کردی)
  • برای این ادعا، چه استدلالی داری؟ (یعنی دلیلت چیه)
اینها سوالاتی هستن که ما راجب کل کتاب، فصل‌ها، بخش‌ها، پاراگراف‌ها و خلاصه هرجایی که آقا یا خانوم نویسنده یه ادعایی کرده، باید ازش بپرسیم.

حالا «ادعا» و «دلیل» یعنی چه؟

  • «ادعا» یعنی میگیم «یه چیزی، یه جوری، هست». یعنی یه حُکمی راجب یه چیزی صادر میکنیم.
  • «دلیل» هم که مشخصه دیگه. یعنی برای اون ادعای خودمان، چه دلیل یا دلیل‌هایی ارائه دادیم.

چند تا مثال برای روشن شدنِ قضیه:

مثال ۱)
صحنه‌های مثبت۱۸ رو نباید از فیلم‌ها حذف کنن.
مثال ۲)
با توجه به اینکه فیلم ها ناقص میشن و داستان فیلم صدمه میبینه، صحنه‌های مثبت۱۸ رو از فیلم‌ها نباید حذف کنن و باید اجازه داده بشه به مردم که خودشان مراقب این باشن که بچه‌هاشان این صحنه ‌ها رو نبینن.
مثال ۳)
صحنه‌های مثبت۱۸ رو باید از فیلم‌ها حذف کنن چون اینجور مسائل با اعتقادات دینیِ ما جور در نمیان و با توجه به اثرات مخربی که روی ذهن بچه‌های مسلمان گذاشته میشه، منطقیش اینه که این صحنه ها حذف بشن و هرکسی که دلش میخواد از این چیزها ببینه، بره از اینترنت دانلود بکنه و دور از چشم بچه‌هاش نگاه کنه.

چند نکته:

  • مثال اول صرفاً فقط یه ادعاس. یعنی فقط یه حکمی صادر کردیم و دیگه هیچ دلیلی براش نیاوردیم.
  • در مثال دوم و سوم، ما هم ادعا داریم و هم دلیل، هرچند که دلایلشان باهم فرق داره و هرکدام دارن یه «نتیجه» مختلف میگیرن.
  • در مثال دوم، ادعای نویسنده اینه که «صحنه‌های مثبت۱۸ رو از فیلم‌ها نباید حذف کنن». ولی دلیلش چیه برای این ادعا؟ دلیلش اینه که «فیلم ها ناقص میشن و داستان فیلم صدمه میبینه».
  • در مثال سوم، ادعای نویسنده اینه که «باید صحنه‌های مثبت۱۸ رو از فیلم‌ها حذف کنن». حالا دلیلش چیه برای این ادعا؟ دلیلش اینهاست: «مسائل اعتقادی و دینی» و «تاثیراتِ مخرب روی ذهن بچه‌ها».
  • حالا علاوه بر ادعا کردن و دلیل آوردن (استدلال کردن)، در مثالهای دوم و سوم، راه حل هم پیشنهاد دادن. مثال دوم گفته که «مردم که خودشان مراقب این باشن که بچه‌هاشان این صحنه ‌ها رو نبینن» و مثال سوم هم گفته که «هرکسی که دلش میخواد از این چیزها ببینه، بره از اینترنت دانلود بکنه و دور از چشم بچه‌هاش نگاه کنه» که البته خودِ اینها هم باز «ادعاهایی» هستن که باید براشان دلیل آورده بشه.

در خیلی از کتابها، ما انبوهی از «ادعاهای بی‌دلیل» رو میبینیم (مثل مثالِ اول) ولی اصلاً بهشان توجه هم نمیکنیم و اونها رو به چالش نمیکشیم.

در مورد مثال دوم و سوم، ما با پدیدهء جالبی آشنا میشیم که همه کتاب‌ها رو در بر میگیره. یعنی چه؟ یعنی تقریباً همهء محتوای همهء کتابها رو ترکیباتِ «ادعا + دلیل» تشکیل میدن و هرچقدر نویسنده‌ای این توانایی رو داشته باشه که دلایل بهتری (استدلال بهتری) برای ادعاهاش بیاره و اونها رو برای ما متقاعدکننده‌تر بکنه، تاثیرِ کتابش روی ذهن من و شما هم بیشتر میشه.
حالا اگه دلایلی که برای ادعاهاش میاره «درست» هم باشن، که چه بهتر.
ولی این رو یادمان بمانه که «متقاعدکننده بودنِ» یه استدلال، به این معنی نیست که اون استدلال حتماً هم درست باشه. من میتانم یه ادعا بکنم و یه سری دلیل‌ها هم براش بیارم که برای شما متقاعدکننده باشه، ولی در عین حال، دلیل‌های درست و محکمی هم نباشن.
به همین راحتی میشه روی ذهن این موجود ۲پا تاثیر گذاشت.

پس، اگه بخوام یه خلاصه کوتاه بگم، اوضاع از این قراره که:

ادعا + دلیل = استدلال

چطور باید کتاب خواند؟

این بحثی که توی قسمت قبل کردیم، موضوع علمی هست به اسم «منطق یا Logic» که بسیار مفصل‌تر و عمیق‌تر از این چیزی که گفتم هست و من اینجا فقط خواستم یه ابزارِ کوچیک به شما بدم که باهاش بتانید یکم بهتر با کتابها سر و کله بزنید. اگه دوس دارید روی این چیزها عمیق‌تر بشید، میتانید کتابهای منطق بخوانید که البته معمولاً مشکل هستن و نیاز به معلم دارن. شاید هم اگه فرصت شد همینجا توی ویرگول راجبش بیشتر نوشتم.

خلاصه اینکه پس چطور کتاب بخوانیم؟

فقط کافیه که همزمان که دارید کتاب رو میخوانید، به مسائلی که بالا گفته شد هم فکر کنید. فکر میکنم ۲ سوالِ زیر قشنگ همه چیز رو خلاصه کنه:
  • نویسنده داره چه ادعایی میکنه؟
  • دلیل‌ یا دلیل‌هاش برای این ادعا، چیه؟

هر پاراگرافی (یا حتی جمله) که میخوانید، از خودتان ۲ سوال قبل رو بپرسید.

هر فصل از یه کتاب رو که میخوانید، از خودتان ۲ سوال قبل رو بپرسید.

حتی بعد از اینکه کل کتاب رو که خواندید، از خودتان ۲ سوال قبل رو بپرسید.

به مرور زمان و تمرین کردن، خودتان میتانید به راحتی «استدلال‌» های نویسنده‌ها رو تشخیص بدید و قوت و ضعفشان رو بررسی کنید.

حرف آخر

مشکل اصلی و چیزی که شما دارید اصلاح میکنید.
مشکل اصلی و چیزی که شما دارید اصلاح میکنید.

به مرور زمان، تعریف من از یه «کتاب» شده این:

مجموعه‌ای از ادعاها.

حالا میخواد ارسطو باشه یا شوپنهاور یا انیشتین یا گوته یا سعدی و حافظ و مولوی یا ویکتور هوگو یا هر شخص دیگه‌ای، مهم اینه که همهء اینها آمدن و یه سری ادعاها کردن و براشان دلیل آوردن (یا اینکه خیلی وقت‌ها هم فقط ادعا کردن و دلیلی نیاوردن).

اگه بخواید روی «منطق یا Logic» عمیق بشید، خواهید خواند که ما چند جور «استدلال» داریم:

  • مثلاً نوعِ Deductive میشن اون استدلال‌های که «اگه» دلیل‌هاش درست باشن، حتماً نتیجه‌گیری هم درسته و کسی نمیتانه ردش کنه.
    مثال: «همهء پسرها دنبال جلب نظر دخترها هستن، سینا هم یه پسره، پس سینا هم دنبال جلب نظر دخترهاس».
    توضیحِ مثال: اینجا میبینیم که «اگه» ۲ مورد اول درست باشن، پس نتیجه هم حتماً درست خواهد بود (حواستان به اون «اگه» باشه). یعنی اگه واقعاً همه پسرها اونجور باشن و این شخصی که بهش میگیم سینا هم پسر باشه، پس سینا هم حتماً اونجوریه.
  • یا مثلاً نوعِ Inductive میشن اون استدلال‌هایی که حتی اگه دلیل‌هاش هم درست باشن، لزوماً نمیشه به این رسید که نتیجه‌گیری هم درسته.
    مثال: «بیشتر شرکت‌کننده‌های کنکور سراسری گند زدن، پس احتمالاً کنکوری‌های ویرگول هم گند زدن».
    توضیحِ مثال: اینجا، حتی اگه دلیل هم درست باشه، لزوماً به این معنی نیست که نتیجه‌گیری هم درست باشه. یعنی حتی اگه واقعاً هم بیشتر شرکت‌کننده ها دسته‌گل به آب داده باشن، لزوماً نمیتانیم به این نتیجه برسیم که ویرگولی های کنکوری هم گند زده باشن. اینجا میشه گفت «*** چه ربطی به شقیقه داشت؟».
  • یا مثلاً نوعِ Abductive میشن اون استدلال‌هایی که بیشتر شبیه این هستن که آدم بگه «با توجه به شواهدِ موجود، احتمالش هست که (یا بهترین نتیجه یا حدس میشه اینکه) این مطلب اینجوری باشه».
    مثال: «ادیتورِ ویرگول روی موبایل خیلی غیرقابل اطمینان هست و ۲ ساله که درست نشده، پس احتمالاً برنامه‌نویس‌های ویرگول بلد نیستن درستش کنن».
    توضیحِ مثال: شاید اینجور باشه و شاید هم نباشه. هیچگونه قطعیت و نتیجه‌گیریِ محکم نمیشه کرد. ما فقط یه سری شواهد رو کنار هم گذاشتیم و یه استدلالی کردیم که اونقدرها هم قوی نیست.

هرچه که از Deductive به سمت Inductive و بعد هم Abductive میایم، انگار قطعیت و قدرتِ استدلال‌ها هم کمتر میشه و صرفاً بازی دیگه تبدیل میشه به اینکه چه کسی متقاعدکننده‌تر حرف میزنه، نه درست‌تر.

به هر حال، کتاب‌ها بسیار میتانن خطرناک باشن و از طرفی هم به راحتی میشه روی عقاید و افکار انسان‌ها تاثیر گذاشت و «متقاعدشان کرد» (اگه بلد باشی) و عقاید قبلیشان رو جایگزین کرد. پس شاید بهتر باشه که آدم یکم بیشتر به این فکر کنه که چه چیزهایی داره وارد ذهنش میشه و چه چیزهایی رو داره بدونِ بررسی قبول میکنه.
شاید اگه یکم همزمان با کتاب خواندن، بی‌رحم باشیم، بد نباشه...

.پایان.

مخلصات،

یا علی.