یه وقفه ۲ ماهه + یه داستان زیبا راجب مردِ زناکاری که پیامبر خدا رو نصیحت کرد.

به نام خدا.

سلام.

متاسفانه من کاری برام پیش آمده و تا تاریخ ۱۲ مهر ماه ویرگول نمیتانم بیام.

البته این «خداحافظی» نیست اصلاً، فقط یه وقفهء کوتاهه و گفتم خبر بدم که بی خبر نبوده باشه.

ان شاء الله اگه عمری بود و زنده بودیم، همون اوایل مهرماه، قدرتمند تر از همیشه برمیگردیم.

اینجا به عنوان آخرین مطلب تا ۲ ماهِ آینده، یه داستان بسیار زیبا رو میزارم که راجب یه مردِ زناکاریه که میره پیش حضرت عیسی (ع).


داستانِ مردِ زناکاری که پیامبرِ خدا ازش خواست که نصیحتش کنه!

از اینجا به بعد میشه متنِ داستان و از زبان من نیست دیگه:

مردی نزد عیسی بن مریم (علیه السلام) عرض می کند که زنا کرده ام. الان وقتی فکر می کنم به نظرم می رسد که ای کاش خلق نشده بودم تا به چنین نکبتی گرفتار نمی شدم. می دانم که خدا از من بدش آمده، چون خدا نمی خواسته مرا در چنین حالتی ببیند، اما دید. من دیگر آن پاکی و قدس و صفا و سلامت ساختمانم را شکستم، حالا می خواهم توبه کنم، توبۀ من هم آن گونه که خودِ پروردگار به شما فرموده این است که سنگسار شوم، چون زنای محصنه کرده ام؛

البته توبۀ دیگر هم داشته که او نمی دانسته، چون پروردگار به انبیا فرموده است که به گنهکاران بگویید: اگر گناه کرده اند، حتی پیش شما هم نیایند که اقرار کنند، به آرامی نزد خودِ من توبه کنند، من می بخشم. نیازی نیست که بگویند تا حدّ و تازیانه بخورند و کشته شوند، نگذارید بندگان من آبرویشان را پیش شما هم ببرند.

به حضرت عیسی (علیه السلام) گفت: پاکم کن، دیگر دلم نمی خواهد بمانم، چون می دانم که اگر این جا مرا سنگسار کنید، دیگر خدا پس از مرگ با من کاری ندارد.

عیسی بن مریم (علیه السلام) اعلام کردند که هر کسی در منطقۀ ماست، برای سنگسار کردنِ این گنهکار بیاید و اعلام کردند که همه صورت هایشان را بپوشانند و فقط چشم ها پیدا باشد. همه صورت ها را پوشاندند و آمدند. چهارصد یا پانصد نفر در آن بخش زندگی می کردند، همه آمدند، گودالی را کندند و این گنهکار را تا شکم داخل آن گودال انداختند تا سنگ به آن بزنند که نابود شود.

وقتی در گودال افتاد، گفت: ای مردمی که آمده اید تا مرا پاک کنید و سنگسارم کنید، هر کدامتان که حدّ خدایی به گردنتان هست به من سنگ نزند، فقط کسانی که پاکند به من سنگ بزنند، من الآن در پیشگاه پروردگارم ایستاده ام، خود آلوده ام و نمی خواهم دست آلوده ای به من سنگ پرتاب بکند، وقتی مردم این سخن را از آن گنهکار شنیدند، همه رفتند.
در این جا دلیل این مسئله معلوم شد که چرا گفت صورت هایتان را بپوشانید، برای این که مردم آبرویشان پیش هم دیگر نرود.

گر حکم شود که مست گیرند، در شهر هر آن که هست گیرند.

به همین دلیل ائمه (علیهم السلام)، به ما یاد داده اند که به ویژه در خلوت شب التماس کنید که خدایا! در قیامت پرده از کار ما بر ندار، آبروی ما را نبر، همین که پیش خودت آبرویمان رفته، بس است، لذا پیش مردم آبروی ما را نریز. مگر همین یک جایی که آبروی ما رفته، دردش کم است. ما هر وقت به یاد تو می افتیم که سر سفرۀ تو نشستیم، تو ما را خلق کردی، نه ماه در رحم مادر پذیرایی کردی، سالم ما را متولد کردی، این همه به ما محبت کردی، ولی ما هیچ آبرویی پیش تو برای خودمان نگذاشته ایم، بگذار همین یک درد را بکشیم، دیگر آبروی ما را پیش مردم ضایع نکن. پیش تو که آبروی ما برود، تو کریمی، آقایی، اما مردم چنین نیستند که اگر آبروی کسی پیش آنها برود، تحمّل کنند، مردم اگر آبروی کسی پیش آنها برود، سنگ بارانش می کنند، فحش می دهند، بد می گویند، بیرون می کنند، اما تو این کارها را نمی کنی.

در دعای کمیل آمده است: مردم می خواهند مرتکب بعضی گناهان شوند که پیش خدا خیلی آبروریزی است. پیش از این که بنده آن گناه را انجام دهد، خدا به «رقیب» و «عتید» (دو فرشته نویسنده اعمال انسان) می گوید که بندهء من را یک ساعت تنها بگذارید.

امیرالمؤمنین (علیه السلام) می گوید:
«رقیب» و «عتید» هم مأمور هستند، او را رها می کنند و می روند تا پیش بنده نباشند.

بنده آغاز به گناه کردن می کند، خدا می گوید: خوب شد که آبرویش پیش آن دو مَلَک نرفت. اگر پیش من رفت، مال خودم است، اما نسبت به آنها غریبه است.

اگر ما این قدر برای تو هستیم، پس چرا ما تو را برای خودمان قرار ندادیم، چرا با تو معاملۀ به مثل نکردیم، کارهایی که تو با ما کردی، چرا ما با تو نمی کنیم.

روشنایی این گنهکار را ببینید، در همین گام نخست که «من الخلق الی الحقّ» است، می گوید:

«طَهِّرْنی»، پاکم کن، تا به طرف پروردگار بروم.

یک مرتبه قلب باز می شود، نور شروع به تابش می کند. فقط عیسی بن مریم و حضرت یحیی (علیهما السلام ) مانده اند. هیچ کس دیگر نیست، به هر دو نفرشان گفت شروع کنید این قدر به من سنگ بزنید تا من نابود شوم.

یحیی جلو آمد و گفت: آقا می دانی که من پیامبر هستم؟ گفت: بله.
گفت: من الان به نصیحت تو احتیاج دارم، مقداری مرا نصیحت کن.
آری یحیی به چه کسی می گوید، به جوان گنهکار. ما رمز این معمّا را چه می دانیم، یحیی می داند این کسی که رو به جانب خدا کرده، الان خدا هم به او رو کرده است، این الان چیزهای فراوانی می داند، غرق نور است.
شخصی به حضرت موسی (علیه السلام) گفت: گرفتارم، چه دعایی کنم که مشکلم حل شود؟ خطاب رسید: برو بگرد ببین چه گنهکاری توبه می کند، دامنش را بگیر و بگو برای تو دعا کند، من دعای او را مستجاب می کنم.

یحیی (علیه السلام) گفت: مرا نصیحت کن. سه مطلب گفت که این سه مطلب فقط برای قلب یک پیامبر یا امام است، برای قلبی نورانی و بیدار است، برای قلبی است که خدا در آن تجلّی کرده است:

«مَنْ تَقَرَّبَ إلَیَّ شِبْراً تَقَرَّبْتُ إلَیْه ذِراعاً»
بندۀ من تو یک قدم بیا، من ده قدم می آیم.
  • گفت: یحیی میان خود و هوای نفس خلوت نکن، نگذار نَفْس هوا پیدا کند که اگر اجازه بدهی دچار هوا شود، تو را هم مانند من بدبخت می کند. من نفس را آزاد گذاشتم، نفس را رها کردم، به حیوانی چموش تبدیل شده که الان لگدش را می خورم.
  • یحیی (علیه السلام) گفت: «زِدْنی»، بیشتر مرا نصیحت کن. گفت: یحیی با هر گنهکاری که روبه رو شدی، گنهکار را سرزنش نکن، شخصیّتش را خرد نکن، گناه او را به رُخش نکش، توی سرش نزن، فقط راه آشتی با خدا را یادش بده، مبادا توی سر گنهکار بزنی.
  • گفت: باز هم مرا نصیحت کن، گفت: یحیی در تمام برخوردهایت با بندگان خدا، غضب نکن، خشم نکن، انسان بردبار و صبور و حلیمی باش، از خدا یاد بگیر، ببین بنده ای که عمری گناه می کند، اما خدا صبر و حوصله می کند. یحیی گفت: مرا بس است.

آن وقت گنهکار، حالی دیگر پیدا کرده بود، مانند ابر بهار اشک می ریخت، به عیسی و یحیی (علیهما السلام) گفت که دیگر معطّلم نکنید، مرا روانه کنید.

جبرئیل آمد و گفت: ای عیسی! خدا می گوید که بندۀ مرا از این دام دربیاور، این حیف است از دنیا برود.

ما هم می گوئیم الهی، دست ما را هم بگیر، حیف است ما از بین برویم، اگر ما را نگه داری، ما بندۀ تو خواهیم بود، حیف است با شمشیرِ هوای نفس کشته شویم، حیف است شیطان در این چالۀ زندگی ما را نابود کند.

حرف آخر

چطوری میشه که «پیامبرِ خدا» به یه جوانِ گناهکار میاد و میگه «من رو نصیحت کن»؟؟؟

ما کجای کاریم واقعاً؟

چه چیزایی رو از دست دادیم؟ چه چیزایی رو ول کردیم؟ چه چیزایی رو بدست آوردیم؟

با یه نگاه و حرفمان دل یه دختر رو میلرزانیم؟ با یه ظاهر و دلبری کردن، دل یه پسر رو میلرزانیم؟

اصلاً ما داریم روزگارمان رو برای چه هدف هایِ پوچی هدر میدیم؟

خدایی که حتی موقعِ گناه کردنِ ما هم نمیخواد آبروی ما حتی پیش ۲ فرشتهء نویسندهء اعمال هم بره؟؟؟

ما برای این خدا چکار کردیم و چکار داریم میکنیم هر روز؟

برای پیامبرهای خدا و حضرت علی (ع) و بقیه امام ها که تمام عمر زجر و سختی کشیدن که شاید من و تو یه چیزایی بفهمیم، چکار کردیم تا حالا توی زندگیمان؟

ما به اندازهء یه دانهء جو هم کاری میکنیم که اون خدا از دست ما یکم شاد و راضی بشه؟

جواب همه این سوالها هم با «دل» های خودتان.

این داستان از کتاب «نفس» بود که مجموعه سخنرانی های آقای انصاریانه. از این لینک میتانید دانلودش کنید و بخوانیدش. کتاب بی نظیریه.

علاوه بر این کتاب، کتابِ «اسرار موفقیت» که ۲ جلد هست رو هم بخوانید چون بی نظیره. اون رو هم از این لینک میتانید دانلود کنید.

خلاصه از اینکه تا این لحظه مطالب من رو خواندید، خیلی خیلی ممنونم و مخلصات همگی هم هستیم.

بازم میگم، ان شاء الله اگه عمری بود و زنده بودیم، همون اوایل مهرماه برمیگردیم.


واقعاً چه چیزی؟

تا ۲ ماه آینده،

یا علی.