ستاک

ستاک آن درختی که بهارش را خزان برده

غزالی خوش خرامانی‌ که صیاد ، بی امان برده

سرود ِ قمری و بازی ، طنین ِمهر جانسازی

نوای جان فزایت را شراری بی نشان برده

به سان اختری تابان در اوج آبی آرام

تلالوی چراغت را، قضا ، ساغر کشان برده

نهالی تازه بر داده،چنان سروی خیال انگیز

تمام ساقه وبرگش ،طوفان ،بی عنان برده

نه یوسف باز گشت کنعان ،نه این خانه گلستان شد

شمیم عطرِتن پوشت ، غم ِاشک ِروان برده