محفل

بادی سرد از نیم نگاه روزنه بر رخساره سپیدم میتابد و برودت خود را در دل منافذم جا میکند؛ گویی چشمه منزلش از یخچالی بزرگ بیرون آمده و از دامنه پهلوهای ابر ها سرازیر میشود؛ از آنجا جدار های فرسوده گونه هایم و نگاره های موه هایم او را تا نزدیکی مدخل بدرقه میکنند.


راست گویی محفل گرمیست و عشق بازار دل انگیزی است.همگان دانند و میخوانند: اگر من نبودم دیگر دستی نبود که دورت حلقه چهارگوش زند و شیره وجودش را گوارای وجودت کند تا تو لیلی بازارش شوی و او مجنون محفل تو گردد.آمدم و دلباخته ات شدم اما عشق من و تو هرگز سالیان سال بر همان مهر و نشاط طفولیت خود باقی نماند.

دم از سازش زدی؟ مگر من نساختم؟ بنگر چگونه در روزگاران شادمانی ات قلب خود را بر محبوبان فقیر و غنی ات گشودم و مهر خود را از آنها دریغ نکردم تا همچون بینوایانی خسته دل سر بر سینه من بسپارند و آرام گیرند .بنگر چگونه در دوران اندوه چشم هایت، درب دلم را بستم و غم خانه ات شدم تا محبت خود را یکباره فقط معطوف تو کنم .نکند از یاد برده ای وقتی درخت جوانی ام را به پایت ریختم و در آستانه میوه دادن بودم؛ بغتتا کلید خانه ات را از من گرفتی و مرا بیرون راندی تا تنهایی را شریک منزل خود کنی.تو با این کار مرا آواره افکارم کردی و چنگی بر وجودم زدی که هنوز آثارش را میتوانی بر ترک جدار هایم و جیر جیر درهایم نظاره گر باشی.

اما من چشم بر اینهمه رنج و بی مهری، بی مبالاتی تو بستم و سازش کردم؛ باز لانه ات شدم تا تو گنجشکی باشی که دستی بر چهره بی روح گریه آلودش میکشم و با آواز باد سرد برایش لالایی میگویم تا باز در آغوشم آرام گیرد و بخوابد.

همدم تو اتاق