همیشه دانشجو
پادکست گوشواره و من
من عاشق رادیو هستم و فکر میکنم بهترین بستر رسانهای است. زمزمه کردن در گوش دیگران بدون اینکه تو را دیده باشند خودش یک نوع جادوگری به حساب میآید. رادیو را که کنار گذاشتم، شروع کردم به گوش کردن سخنرانیها. آن زمان که نوجوان بودم آدمهای معروف یا آخوندهای معروف که در جایی سخنرانی میکردند، یا روی منبری میرفتند، صدایشان را ضبط میکردند و من میشنیدم. بعدتر هم که پادکستها آمدند و دیگر عیشم تکمیل شد. شنیدن حرفهای آدمهای غیرمعروف که لابهلایش از موزیکهایی استفاده میکردند که هزارسال در رادیو شنیده نمیشد، برایم بسیار دلپذیر بود و هنوز هم هست.
اینکه یک روزی خودم دست به چنین کاری بزنم و برای خودم یک رسانه یا یک بستر فراهم کنم و با افراد ندیده، درونیاتم را در میان بگذارم اتفاقی بعید بود. درستتر بگویم، تقریباً هرگز به آن فکر نمیکردم. اما وقتی به سرم زد که گوشواره را راه بیندازیم، فهمیدم این ایده، این راه و این کار را همیشه دوست داشتهام و شاید ترس مانعم شده بود که خودم بهتنهایی آن را انجام بدهم.
روزی که فیروزه ما را دعوت کرد، فکر کردم خوب است به بچهها بگویم که با هم کاری کنیم. تقریباً همهمان از محل کار قبلی پراکنده شده بودیم. بعضیها مثل من جای دیگر مشغول شدند و بعضیها خیلی پارهوقت یا پروژهای میرفتند همانجای قبلی. کمتر همدیگر را میدیدیم و فکر میکردیم خوب است کاری را با هم شروع کنیم. یک پروژه یا هر چیز دیگر. پادکست تصویب شد و شد آنچه شد.
مشکل اول پول بود که نداشتیم. مهدی گفت من تهیهکننده میشوم. سرش برای این کارها درد میکند. البته کارهای دیگری را هم تهیه میکند ولی قرار شد در گوشواره فقط نقش کیسهٔ خلیفه را بازی کند. بعد از آن تدوینگر نداشتیم. مهدی گفت یکی از بچهها هست. گفتم خوب شد. رفتیم سر ضبط یا در واقع پیشضبط. اپیزود صفر را دور همی ضبط کردیم و دربارهٔ خودمان گفتیم. آن اپیزود منتشر نشد. ولی دادیم به همان آقایی که قرار بود مثلاً تدوین کند که گفت این کار نمیشود و سخت است!
در جلسات محتواییای که با بچهها داشتیم، من قپی آمده بودم که بله تلاش میکنم تدوین یاد بگیرم و کار را برونسپاری نکنیم دیگر. فهمیدم آن قپی، بالاخره دامنم را گرفت. آدیشن را باز کردم و نمیدانستم اصلاً کجای جهان ایستادهام. آن زمانی که میرفتیم حوزههنری، بچهها معمولاً میرفتند کلاسهای تدوین و انیمیشن ولی من حتی به آنها علاقه نداشتم و حالا قرار بود چیزی را تدوین کنم و بعد خیلی جدی منتشر شود. کمی با آن اپیزود پیش از اپیزود صفر ور رفتم و تمام.
اپیزود صفر را هم ضبط کردیم. تدوین شد. منتشر شد و اپیزودهای بعدی و بعدی. حالا که پنج اپیزود+اپیزود صفر منتشر شده است، و پنج اپیزود دیگر هم در لیست انتشار است و یک اپیزود دیگر هم ضبط کردیم و بهعلتهای آشکار و پنهان منتشرش نکردیم، میفهمم چقدر این کار سخت بود و چقدر در نهایت سختی شیرین. نمیدانم دوام این کار تا کجاست چون که من نوسفرم. اما فکر نمیکنم هیچکاری در دلم جای گوشواره را بگیرد و با هیچ کاری به اندازهٔ گوشواره ذوق کنم.
دربارهٔ گوشواره باز هم مینویسم. این مقدمهای از کار، آن هم فقط از زاویهدید تنها یک نفر بود. از بچهها هم مینویسم و بیشتر دربارهٔ پادکستسازی صحبت خواهم کرد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای لوگوی پادکست گوشواره چه کردیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
پادکست گوشواره؛ دغدغه "حقیقت" است یا "جنجال"؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا پادکست به لحن نیاز دارد؟