میآیم و میروم / باز تو / بر ایوان نیستی!
او هنوز بازنگشته است
موهام بلند شده بود، موهایی كه نذر شده بود روی شانههام ریخته بود، و مادر هروقت به آنها شانه میكشید، میگفت: «یا امام هشتم.» آنروزها به كودكستانِ لاله میرفتم؛ بازی، رقص، شادی و شعرهایی كه اكنون از یاد بردهام و خانم مربیئی كه دامن بلند میپوشید و عینک ته استكانی میزد و همیشه كتاب و اسباببازی دستش بود.
بیشتر خانهها آن روزها قدیمی بود و روی دیوارها علف سبز میشد. كوچههایی تنگ، آنقدر تاریک كه من برای آنكه بترسم، هر افسانهای را از افسانه خواهرم، باور میكردم: «یهسردوگوش» و چقدر طول كشید تا فهمیدم "یکسر دوگوش" خود آدمیزاد است!
آنروزها با مورچهها حرف میزدم و هرجا كفشدوزكی میدیدم بهش میگفتم برود داییام را بیاورد. و به مرغهای همسایه التماس میكردم تخم دو زرده كنند.
روزهایی كه از توی حیاط، به لبهی دیوار پشتبام چشم میدوختم و خیال میكردم آسمان ِ آبی، پایین آمده و به بام خانهی ما چسبیده است.
آنروزها، مادر كه همیشه غذاش روی اجاق گاز بود، یك استكان آب روی سنگفرش كف حیاط میریخت و میگفت:«حمیدرضا، مامان بدو برو از مغازهی سیدجلال، یه بسته سیگار بگیر و قبل از آنكه این آب خشک بشه برگرد.» و من پلهها را یكیدرمیان میپریدم تا قبل از آنكه آب خشک شود بازگشته باشم، و همیشه سریعتر از آفتاب خودم را میرساندم.
من در خانهای بزرگ میشدم كه آسمان، خود را به بام آن رسانده بود، خانهای كه امروز دیگر نیست و هیچ پرندهای روی دیوارهایش تخم نخواهد كرد.
سالهاست كه مادرم رفته، انگار رفته برای من سیگار بخرد، یك لیوان آب ریختهام روی مزارش، خشک شده و او هنوز برنگشته است.
#حمیدرضا_سلیمانی_کارِکُن
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهرام حیدری
مطلبی دیگر از این انتشارات
نگاهی به کتاب داستان خانهی کوچک ما نوشته داریوش احمدی
بر اساس علایق شما
من تورو انتخاب میکنم«میخوام به همه نشونت بدم!»