او هنوز بازنگشته است

موهام بلند شده بود، موهایی كه نذر شده بود روی شانه‌هام ریخته بود، و مادر هروقت به آن‌ها شانه می‌كشید، می‌گفت: «یا امام هشتم.» آن‌روزها به كودكستانِ  لاله می‌رفتم؛ بازی، رقص، شادی و شعرهایی كه اكنون از یاد برده‌ام و خانم مربی‌‌‌‌ئی كه دامن بلند می‌پوشید و عینک ته استكانی می‌زد و همیشه كتاب و اسباب‌بازی دستش بود.

بیشتر خانه‌ها آن روزها قدیمی بود و روی دیوا‌رها علف سبز می‌شد. كوچه‌هایی تنگ، آن‌قدر تاریک كه من برای آن‌كه بترسم، هر افسانه‌ای را از افسانه خواهرم، باور می‌كردم: «یه‌سردوگوش» و چقدر طول كشید تا فهمیدم "یک‌سر دوگوش" خود آدمی‌زاد است!

آن‌روزها با مورچه‌ها حرف می‌زدم و هرجا كفش‌دوزكی می‌دیدم بهش می‌گفتم برود دایی‌ام را بیاورد. و به مرغ‌های همسایه التماس می‌كردم تخم دو زرده كنند.

روزهایی كه از توی حیاط، به لبه‌ی دیوار پشت‌بام چشم می‌دوختم و خیال می‌كردم آسمان ِ آبی، پایین آمده و به بام خانه‌ی ما چسبیده است.

آن‌روزها، مادر كه همیشه غذاش روی اجاق گاز بود، یك استكان آب روی سنگ‌فرش كف حیاط می‌ریخت و می‌گفت:«حمیدرضا، مامان بدو برو از مغازه‌ی سیدجلال، یه بسته سیگار بگیر و قبل از آن‌‌كه این آب خشک بشه برگرد.» و من پله‌ها را یكی‌درمیان می‌پریدم تا قبل از آن‌كه آب خشک شود بازگشته باشم، و همیشه سریع‌تر از آفتاب خودم را می‌رساندم.


من در خانه‌ای بزرگ می‌شدم كه آسمان، خود را به بام آن رسانده بود، خانه‌ای كه امروز دیگر نیست و هیچ پرنده‌ای روی دیوارهایش تخم نخواهد كرد.

سال‌هاست كه مادرم رفته، انگار رفته برای من سیگار بخرد، یك لیوان آب ریخته‌ام روی مزارش، خشک شده و او هنوز برنگشته است.

#حمیدرضا_سلیمانی_کارِکُن

https://www.instagram.com/hamidrezasolaimani/