آکادمیِ داستان | انواع ادبی (جلسه دوم)

جلسه اول، شروع کار



اندکی حرف: صبح که از خواب بیدار شدم، برق رفته بود. گویا دوباره با مسئولان بحثش شده بود. امیدوارم مجادلاتِ بین برق و مسئولانِ مربوطه سریع تر به پایان برسد. نمی‌دانم در چه ارتفاعی از سطح زمین زندگی می‌کنید. اما فکرکنم هرچه مقدار فاصله از زمین زیاد تر باشد، وقتی برق برود احتمال اینکه شما به آب دسترسی داشته باشید کم‌تر است. مثلا ما که در طبقه چهار ساکن هستیم، وقتی برق برود رسما آب را هم از دست داده ایم. گویا آب نیز به نشانه اعتراض، وجودِ ذی‌جودش را از ما بالانشینان دریغ می‌کند. به همین علت بالانشینان باید در رفت‌و‌برگشتِ مداوم بین حیاط و منزل خود باشند. البته منزل ما این‌چنین است؛ شاید آپارتمان ها و یا برج‌های دیگر تمهیدی برای این مصیبت اندیشیده باشند.
صبح تا ظهر را در این مخمصه بی‌آب و برقی سر کردم و یک ساعتی قبل از این‌که برای کلاس از خانه خارج شوم، برق برگشت. البته مسئله بعدی این است که در خانه ما، حتی وقتی برق هم می‌آید، آب همچنان ناز می‌کند و نمی‌آید. با اندکی تاخیر وارد می‌شود که اعتبار خود را به رخِ برق و ما بکشد.
گذشت و به سمت حوزه هنری روانه شدم. با خود گفتم پس از طی کردن این مسیرِ جهنمی و چشیدنِ نیشتر های بی‌رحمِ خورشید، اندکی در سالن آمفی‌تئاتر از خنکای هوا لذت می‌برم. اما نه. آنجا هم برق رفته بود و مسئولانِ حوزه در حالِ رایزنی بودند تا او را از طریق ژنراتور برگرداند. دستِ آخر برگرداندند و از تبخیرِ مضاعفِ من و دیگر حاضرین جلوگیری کردند.

صِفر

موضوعِ محوریِ این جلسه، انواع ادبی بود.
انواع ادبی یکی از سرفصل های مهمِ ادبیات است که کار و وظیفه آن، تقسیم بندی و متمایز کردنِ آثارِ مختلف است.
تا به حال تقسیم بندی های گوناگونی در این باره ارائه شده است که معروف ترین و کهن ترینِ آن تقسیم بندیِ آثار در سه گروهِ حماسی Epic، غنایی Lyric و نمایشی Dramatic است. نمایشی ها نیز خود به دو دسته تراژدی و کمدی تقسیم می‌شوند. بحثِ کلاس اما چندان پیرامون این سه دسته نبود. چرا که نقد ها و اشکالات فراوانی به این تقسیم بندی وارد شده است و امروزه کاراییِ چندانی در ادبیات ندارد. در ایران نیز پژوهش و تحقیقِ مدون و به‌روزی درباره انواع ادبی نشده است. که این شاید ناشی از رویکردِ ضعیفِ پژوهشی نسبت به انواع ادبی است. فقدانِ رویکرد پروبلماتیک/مسئله‌محور، باعث می‌شود که نه تنها فقط در موضوعِ انواع ادبی، بلکه در بسیاری دیگر از حوزه ها و موضوعاتِ علمی نیز، با چنین مسئله‌ای روبه‌رو باشیم.
برای فهمِ بهتری از انواعِ ادبی، باید آن را در بسترِ تاریخِ چند هزارساله بشر مطالعه کرد. همچنین با تقسیم بندی های کلی نمی‌توانیم ادعا کنیم که انواع ادبی را درک کرده‌ایم. باید گونه ها و انواعِ خُرد تری را مطرح کنیم و تک به تک آنها را مورد مداقه و مطالعه قرار دهیم.(هرچند نمی‌توان به قطع، بین دو گونه ادبی تفاوت و تمایز قائل شد؛ چرا که ناگزیر شباهت ها و نقاطِ اشتراکی بینِ آنها وجود دارد. منتها بین برخی گونه ها، تفاوت‌ها بیشتر و بین برخی دیگر، شباهت‌ها بیشتر است. وظیفه "انواع ادبی" نیز همین است که این شباهت‌ها و تفاوت‌ها را برملا کند.)
اساطیر، افسانه، حماسه، قصه، تمثیل، حکایت، داستان (کوتاه و بلند)، خاطره‌نگاری،سفرنامه، زندگی‌نامه و ... برخی از گونه های خُردِ ادبی هستند.
رشد و حرکتِ انواع ادبی را می‌توان با رشد و حرکتِ بشر در طولِ تاریخ مقایسه کرد. بشر مراحلِ زندگیِ یک انسانِ عادی را طی کرده است و هم‌چنان طی می‌کند.

یک

بشرِ کودک، برای فهم و درکِ حقایق و وقایعِ اطرافش، نیاز به یک ابزار داشت. او رفتارهای طبیعت و «ابر و باد و مه و خورشید و فلک» را با توسل به "اسطوره" توجیه ‌می‌کرد. اینجا بشر هنوز کودک است و معرفتِ خود را از این طریق می‌افزاید. انتظار چندانی هم از یک کودک نمی‌توان داشت. باید برای او مفاهیم را در قالب استعاره ها و مثال های ساده و رنگین مطرح کرد تا بتواند با ذهنِ پرسش‌گر و محیطِ اطرافش کنار بیاید. پس اسطوره، زاییده‌ی دورانِ کودکیِ بشر است.

بشر در این دوران، کودکی است که مدام سوال می‌پرسد و می‌خواهد از جهانِ پیرامونش آگاه شود. در اینجا باید به پرسش هایش که به چرایی و چگونگی و چیستی و... پدیده ها مربوط می‌شوند، با یک زبان ساده جواب داده بشود. یک پرسشِ عمیق هستی شناسی، در برابر یک پاسخِ ساده و سرراست. این می‌شود اسطوره. انسانِ نوپا چون دانش چندانی ندارد مجبور است با زبان ساده به مسائل پاسخ بدهد. در بیشتر تمدن های باستان مثل یونان و ایران و هند و چین و .... نیز اساطیری وجود دارند که اساسا کارکردشان همین پاسخگویی به زبان ساده است. با استفاده از تشبیه و تمثیلِ حقایق به موضوعاتی که ذهن بشر با آنها آشنایی داشته است. از این طریق پدیده ها برای انسان توضیح داده می‌شدند.
حتی بعدتر نیز، مثلا در مبانیِ اسلام هم چنین استفاده‌ای از اسطوره دیده می‌شود.
اعراب صدر اسلام، سه مسئله اساسی داشتند. جهت‌یابی، رابطه جنسی و تجارت. جهت‌یابی بدان معنا که اگر در بیابان، یکه و تنها گم می‌شدند، زندگی آنها در خطر می‌افتاد. از این رو باید بر شیوه های راه‌ و جهت‌یابی مسلط می‌بودند و تا حد معین و محدودی از قبیله یا شهر خود فاصله می‌گرفتند.
اعراب به دلایل مختلفی از جمله آب‌وهوا، تغدیه، جغرافیا و... هیجان و میلِ جنسی فراوانی داشتند و این موضوع به بی‌قیدی های جنسی نیز منجر می‌شد. پس یکی از دغدغه های مهم آنان برطرف کردنِ نیاز جنسی بود.
تجارت نیز یکی از ارکانِ اصلیِ زندگی اعراب بود. تا حدی که زنان نیز در کار تجارت نقش مهم و تاثیرگذاری داشتند. همچنین موقعیت مکه به گونه‌ای بود که سر راه بسیاری از کاروان های تجاری قرار داشت.
حال در این بین با وصف‌هایی که شد، یک راوی و پیام‌آورِ خلاق، به نامِ محمد ظهور می‌کند. او قصد دارد در وهله اول، به نیازها و پرسش‌های عربِ بادیه‌نشین پاسخ بدهد و پس از آن گام را از شبه‌جزیره عربستان فراتر نهد. اینجا محمد از اسطوره‌ کمک می‌گیرد و با زبانِ معیار و ساده‌ی متناسب با زمانِ خود، تلاش می‌کند تا به مسائل پاسخ بدهد.

  • قرآن بر‌ مسیر و راه و صراط مستقیم و یا راهِ گمراهی و ضاله تاکید می‌کند. این تشبیه، با تکیه بر خصیصه جهت‌یابی اعراب انجام می‌شود.
  • از طرفی بسیاری از توصیفاتی که از بهشت و پاداشِ مومنان انجام می‌شود، اشاره دارد به لذت های جنسی و بدنیِ بی‌نهایت و بدونِ منع و محدودیت. و اینجا دوباره بر یکی از دغدغه ها و نیازهای مهم اعراب اشاره می‌شود. نه فقط در آن دنیا، بلکه در همین دنیا نیز قواعدی وضع می‌شود که در آن تعدد زوجات خالی از اشکال است.
  • همچنین سویه هایی از دادوستد و مَنِشِ تجارت نیز در قرآن دیده می‌شود. وعده هایی که داده می‌شود در بطنِ خود بر کلیشه های ذهنیِ اعراب، مبنی بر دادوستد، اشاره دارند. اگر مومنان فلان کنند، فلان پاداش را در بهشت دریافت می‌کنند(و سود می‌کنند). یا برعکس. اگر فلان حرام و خطا را انجام دهند در جهنم خواهند سوخت(و ضرر می‌کنند).

پس می‌بینیم که در قرآن نیز، از اسطوره استفاده شده است. در قرآن، مفاهیم و موضوعاتِ عمیق، تا سطحِ درک و فهمِ اعرابِ صدر اسلام، پایین آمده و از این طریق تلاش می‌شود تا آنها به اسلام دعوت و در اسلام ماندگار شوند.

در نتیجه میتوان گفت که استفاده از یک نوع و گونه‌ی ادبی، تقریبا هیچ‌گاه منسوخ نمی‌شود و فقط میزانِ استفاده، کاربرد و فرم آن است که تغییر می‌کند.

دو

پس از دوران اسطوره، بشر اما اندکی رشد کرد و تبدیل شد به کودکی‌ هفت ساله که از غار بیرون آمده و اندکی مسافت طی کرده و حالا منتظرِ سرویسِ مدرسه‌اش است. اینجا دوران جامعه‌پذیری و هنجارمند شدنِ بشر فرا می‌رسد و او باید با ارزش‌ و ضدارزش یا همان باید و نباید مواجه شود. باید یاد بگیرد که چگونه در اجتماع حاضر شده و از خواسته ها و برساخت‌های جامعه پیروی کند. او باید بسیاری از امیال و نیازهای خود را سرکوب و طبقِ دستورالعمل های مقبولِ عرف و نظامِ ارزشی آنها را ارضا کند. اینجا محلِ تجلیِ حکایت و تمثیل و موعظه و خطابه است. به عبارتی مقارن است با ظهورِ پیام‌آوران. ابراهیم و موسی و عیسی و محمد، سردمدارِ این دوران هستند. آن‌ها سعی در هدایت و رهنمون کردنِ بشر داشتند و نگرانِ زمانِ حال و نیز سرنوشتِ بشر بودند. شغلشان معلمی بود و هدفشان تربیت کردنِ این طفلِ بالقوه عصیان‌گر. اما این دوران نیز گذشت. دورانِ آموزش، تا پایان قرونِ وسطی ادامه داشت.
بعد از انبیا نیز این امرِ آموزش، بر عهده نمایندگان آن ها گذاشته شد. که این نمایندگان نیز‌ در پیوستگی با حکمرانان و اهل قدرت فعالیت می‌کردند. خیرِ مطلق و شر مطلق نیز آورده‌ی همین دوران است. تمام خوبی ها و کمالات در یک فرد جمع شده و او تقدیس می‌شود( خواه آن فرد قدیس باشد و یا یک امپراطور). این موضوع در آثار هنری آن دوران نیز دیده می‌شود. نگاره‌ها و نقاشی‌هایی که در کلیساها و تالارها و کاخ‌ها و قصرها وجود دارند و سعی دارند یک فردِ خاص را به تصویر بکشند.

سه

تا اینکه دوران عصیان‌گری و سرکشیِ بشر فرا می‌رسد.
در اینجا بشر به‌آرامی خود را از سنت ها و قواعد پیشین رها می‌کند. سوژه دیگر فرمانراو و قدیس نیست. بلکه خودِ بشر است. اومانیسم از اینجا سر بر می‌آوَرَد. منطق نگاه به روایت در این دوران، تجربه بشری است.
داستانِ امروزی، زاییده این دوران است. به عبارتی زاییده دورانِ مدرن است. عناصر روایت از اینجاست که دگرگون می‌شوند. تغییر در شخصیت‌پردازی(انعطاف، تزلزل، خاکستری بودن، منحصر به فرد بودن و ...)، در پلات و هسته داستان، در پرداخت به جزئیات و عینیات، در فضاسازی، در نگاهِ به خوب و بد و... آغاز می‌شود.
تیپِ تکرار شونده تبدیل می‌شود به شخصیتی منحصر به فرد. دیگر یک الگوی یکسان و واحد برای شخصیت‌‌پردازی وجود ندارد. در گذشته راویِ مطلقی وجود داشت که اتفاقات و وقایع را بدون توجه به سیرِ عِلّی_معلولی بیان می‌کرد و رد می‌شد و کسی هم یقه‌اش را نمی‌چسبید. اما در اینجا تک تک وقایع باید به شکلِ منطقی(طبقِ منطقِ خودِ روایت که شاید تخیلی باشد) روایت شوند و سپس به نتیجه دلخواه برسند. اینجا مولف پاسخگو است و البته حاضر جواب.
راویِ مدرن باید نشان‌دهنده باشد و نه قاضی. داستان، کارش توصیف کردن است. برداشت و فهم و ارزش‌گزاری برعهده مخاطب است.
پیامبران ارزش‌گزاری می‌کردند؛ اما داستان‌نویس باید اطلاعات را بدهد و جواب نهایی را و کشف‌وشهود آن را به عهده مخاطب بگذارد.


پی‌نوشت: من در متن نقل قولی از استاد نیاوردم تا راحت تر مطالب را بنویسم. چرا که بدیهی است بیشتر محتوای این متن با توجه به محتوای ارائه شده در کلاس نوشته شده است. و فکرکنم انسجامِ مطالب چندان بالا نباشد؛ چرا که اساسا این کلاس چندان "کلاس" نیست و مطالبِ طرح شده نیز نظم و ترتیب و منبعِ خاصی ندارند و بدون ساختار هستند. که البته این خودش یکی از عواملِ کیفیت بالای کلاس است.

1400/04/16